قصه شهادت رزمندگان دفاع مقدس را روی خاک ریزها شنیده ایم اما حاج محمود روایت تازه ای از شهادت هم رزمان خود دارد. تعریف میکند: گاهی ستون پنجم اطلاعات رفت وآمد نیروهای ایرانی را در اختیار دشمن می گذاشت. همین موضوع باعث بمباران مسیرهای پشت جبهه می شد که خودروهای سبک و سنگین مختلف پشتیبانی در آن تردد می کردند. به خاطر دارم در یکی از همین بمباران ها راننده آمبولانسی که مشغول جابه جایی نیروهای زخمی از خط مقدم بود مورد اصابت ترکش قرار گرفت و جلو چشم خودم به شهادت رسید.
به مردم که اعتماد کنیم، همه چیز درست می شود. حاج آقا علیرضا نظری این را می گوید و از این جریان تجربه های شیرینی به خاطر دارد. تعریف می کند: فرصت خوبی بود که هرکس خودش را محک بزند. مردم اینجا شاید سرمایه دار و پول دار نباشند اما تا دلتان بخواهد مرام دارند. موردی داشتیم یک از اهالی ارثیه ده میلیونی ای را که به او رسیده بود بخشید یا دانش آموزی همه پول توجیبی اش را که داخل قلک جمع کرده بود برای ساخت مسجد اهدا کرد. یکی هم پول درها و پنجره ها را داد. مرحوم محمدعلی نوروززاده خانه اش را وقف کرده بود که از محل فروش آن بخشی از هزینه ها جفت و جور شد.
اولین بار بود استاد بابک بابازاده من را می دید اما یک صندلی برای نشستن من گذاشت و بیش از دو ساعت درباره کارش، رنگ ها و... به من توضیح داد. برایم جالب بود که این همه وقت صرف من می کند. به خودش هم گفتم. حرفی زد که تکانم داد. او گفت: اگر استعداد داشته باشی و من این مطالب را به تو نگویم، بیست سال بعد به جای اکنون من خواهی رسید اما اگر امروز به تو بگویم و یاد بگیری، می توانی تا چند سال دیگر من را پشت سر بگذاری. به این ترتیب، نقاشی ایران پیشرفت خواهد کرد. ملاقات و دیدار عجیب و اثرگذاری بود. این روایت مهدی امینی از مراحل پیشرفتش است.
چیزی از فوت پسرش «علی» نگذشته بود که خواب دید: «بانویی با چادر سیاه وارد خانه شد. با تأکید از من پرسید: «تو مادر دو شهید ی؟» تا این را گفت، هراسان از خواب پریدم! خبری از کسی نبود. پسرم احمد، برادر بزرگتر مهدی، چند روزی برای مرخصی از جبهه به مشهد آمده بود. خوابم را برایش تعریف کردم.»
چادرش را روی سرش مرتب میکند و با همان نفسهای منقطعش، میگوید: بهخاطر قلبم دارو مصرف میکنم و صبحها دیرتر بیدار میشوم. با صدای ناگهانی زنگ دچار اضطراب شدم. تصمیم میگیریم زمان دیگری برای مصاحبه برویم که پدر شهید سه صندلی برایمان میآورد تا بنشینیم. در آن هوای ابری و پاییزی، چه بهتر از اینکه زیر درخت انگور که یکدرمیان برگهایش ریخته بنشینیم. هنوز صحبتمان را شروع نکردهایم که پدر شهید باز هم خجالتمان میدهد و با یک سینی چای داغ به حیاط میآید.
همیشه شنیده بودیم پیکر شهدا از مسجد بناها(خیابان خسروی)، ساختمان جهاد کشاورزی(خیابان جهاد)، معراج شهدا و سپاه ناحیه مقاومت مشهد (انتهای نخریسی) تشییع شدهاند، اما تا به حال نشنیده بودم که اتاق بازرگانی هم در برههای محل تشییع شهدا بوده است.اینبار سوژه رنگوبوی دیگری دارد. بهطور حتم بسیاری از همسنوسالهای من و حتی بزرگترها هنگامی که به اتاق بازرگانی نگاه میکنند، به خاطر نمیآورند که در روزگاری نهچندان دور این مکان، محل استقرار نظامیان بوده و شهدایی مانند شهید چراغچی، شهید کاوه و شهید برونسی از این مکان تشییع شدهاند.
در انتهای بولوار شهید آوینی و محله امیرالمؤمنین(ع)، مدرسهای هست که با مدرسههای دوروبرش فرق دارد. مدرسهای که در گوشه و کنار آن تصاویر شهداست و فرزندان شهدای مدافع حرم قرار است پشت نیمکت کلاسهایش بنشینند. مابین آن عکسها، تصویر دو شهید مدافع حرم متعلق به همین منطقه هم قرار دارد. شهید انی که پدر دو دانشآموز مدرسه شهید عامل هستند. باعث و بانی این مدرسه شاهد هم آموزش و پرورش منطقه تبادکان است که اتفاقا جای درستی را برای آن درنظر گرفته است