شهید

کوچه محمدیه 6شهید دارد
کوچه محمدیه9 خانه دیگری هم دارد، به نام شهید پاسدار غلامحسن نهانی که تنها همسایه دهنوی‌‌هاست. این خیابان که درمجموع ‌‌6 شهید دارد، از حدود 2دهه گذشته به نام شهید ان دهنوی تابلو خورده‌ و از سال1396 هم خانه دهنوی‌ها با داشتن نشان ایثار مقام معظم رهبری به «خانه‌موزه شهدا» تبدیل شده ‌است.
شهیدعباس شاهی؛ کار راه انداز جبهه
«عباس برای کمک‌کردن به آدم‌ها سرش درد می‌کرد.» این جمله کوتاه‌ترین تعریفی است که خانواده شاهی و همسایه‌هایشان در بالاخیابان از عباس 40سال پیش دارند؛ پسری فنی و خوش‌‌اخلاق که وقتی نیاز رزمنده‌ها به تعمیرکار را شنید، به بهانه رفتن به سربازی، مادر را راضی کرد و در هفده‌سالگی عازم میدان جنگ شد و با همان عشقی که به کارش داشت، هنگام تعمیر موتور قایق به شهادت رسید.
شقایق‌ها، ایثار رسم شماست
یکی از خصوصیات اخلاقی شهید علی‌اکبر عباسی، حقیقت‌گویی بود. او هرگز هیچ چیزی را فقط برای خودش نمی‌خواست. پدر شهید می‌گوید: یکی از خصوصیات علی‌اکبر راست‌گویی و دفاع از حقوق انسان‌ها بود. بابت این صفت شهره بود و تمام کسانی که از او شناخت داشتند، می‌دانستند که اگر چیزی از او بپرسند، حتی اگر به ضررش هم تمام شود، حقیقت را خواهد گفت. به دلیل همین حقیقت‌گویی چندین مرتبه موقعیت‌های شغلی و اجتماعی خوبی را از دست داد.
حدیث پیکرهای مقدس در معراج شهدای مشهد
صبح یکی از روزهای نخستین پاییز، قدم گرفته ایم سمت پایانه معراج، در بولوار توس مشهد. معراج شهدا درست در حاشیه خیابان با دری نرده دار هنوز باقی است. حیاطش با پرچم و ماشین های جنگی و جعبه های مهمات شبیه یک موزه کوچک است که مانده تا خاطره بزرگ مردانش را در سینه به یادگار نگه دارد.
به نام محمد متولد و به نام علی شهید شد
مادر شهید علی ملازم‌الحسینی می‌گوید: دوساله بود که به‌شدت بیمار شد، دوا و دکتر افاقه نکرد و بعد از چند روز بستری شدن، دکتر جوابش کرد و گفت به منزل ببریمش. دل‌شکسته و ناامید به سمت خانه حرکت کردیم. آن زمان خانه‌مان در کوچه حمام‌باغ و  نزدیک حرم بود. محمد نعش‌وار روی دست همسرم بود. دفعه بعد که به بیمارستان رفتیم، دکتر گفت: «این درد خوب شدنی نیست؛ در شهر نمانید، به سفر بروید، برای خودتان هم خوب است.» تصمیم گرفتیم به روستایمان در نیشابور برویم. قبل از رفتن، پسر بزرگم یحیی که پنج‌ساله بود، گفت: «مادر اگر می‌خواهی محمد خوب شود اسمش را علی بگذار.» نمی‌دانم چرا این را گفت، اما در دل گفتم اگر محمد خوب بشود، محمد یا علی هر ۲ مبارک است.
خبر شهادتش بعد از 12 سال به ما رسید
چند ماهی بیشتر نبود که پسرم ازدواج کرده بود و همسرش سه ماهه باردار بود. هرچه به او گفتم تازه همسرت را به خانه آوردی و فرزندی در راه داری حریفش نشدم و سال ۶۱ راهی جبهه شد چندماه اول پشت‌سرهم نامه می‌داد. هفته‌ای چند نوبت نامه از غلامرضا به دستمان می‌رسید. همین‌که از او خبر داشتیم خدا را شاکر بودیم تا بعد از چند وقت نامه‌ها قطع شد. هر وقت خبردار می‌شدیم کسی از جبهه به خانه آمده است به دیدنشان می‌رفتیم و سراغ پسرم را می‌گرفتیم، ولی کسی از او خبر نداشت. تا اینکه بعد از ۱۲ سال برادرم از تهران خبر داد که غلامرضا را پیدا کردند و شهید شده است.
عاشق دیدار جانانم
زمانی که مهدی به شهادت رسید، ما خبر نداشتیم، اما آن روزها حالم بد بود، شب‌ها خوابم نمی‌برد. یک روز پاییزی برای نماز صبح بلند شدم و دیدم آسمان بسیار تیره و دلگیر است. در دلم گفتم نکند بچه‌‌ام شهید شده باشد! به من الهام شده بود. یک ماهی بود که از او خبری نداشتیم. مسیر تهران تا مشهد را یک‌کله با یک پیکان سفید رفتیم تا اینکه حوالی ساعت 11 صبح به خیابان امام رضا(ع) رسیدیم، پیکر شهدا روی دست مردم بود، من هم راه افتادم دنبال گمشده‌ام تا اینکه روی یکی از تابوت‌ها نام و عکس مهدی را دیدم.