
برشی از زندگی ۵ شهید ارتشی منطقه ۹ مشهد
آشنایی ما با امام از آن نوار کاست شروع شد
جانباز سیدعلیاکبر شارعشهری از خاطرات دو برادر شهیدش میگوید: همهچیز از یک نوار کاست آغاز شد؛ همانی که سال۴۲ در حیاط منزلمان در الندشت انداختند. آغاز نوار میگفت: «این نوار را گوش دهید و به کسانی که میشناسید، بدهید تا آنها هم آن را گوش دهند.» آن صدا یک سخنرانی بسیار عالی از امام بود.
راه و چاه را همان نوار نشانمان داد و تاریخ بر ما گذشت تا یک انقلابی فعال باشیم و زمان جنگ هم چشم به لب امام بدوزیم و گوش به فرمانش بسپاریم.
سه رزمنده بودیم؛ یکی سیدطالب، یکی سیدعلیاصغر و دیگری سیدعلیاکبر. سیدطالب گروهبان ارتش بود و من و علیاصغر بسیجی بودیم. هر سه همزمان به سهسوی جنگ فرستاده شدیم. طالب پیرانشهر بود، من محور بوکان-مهاباد و اصغر نیز در منطقه مهران نبرد میکرد.
همین شد که هر سه همزمان رفتیم. سیدطالب، شهید ارتشی خانواده ما در عملیات والفجر۲ در بیستسالگی به شهادت رسید. ۱۵سال گذشت تا جنازهاش پیدا شد. اثری از کالبدش نبود، ولی یکی از همرزمانش که اسیر شده بود، وقتی برگشت، از مشاهده صحنه تیرخوردن و شهادتش خبر داد.
گفتند، چون عملیات در ارتفاعات بوده، امکان دارد کوه ریزش کرده و برادرم زیر خروارها سنگ مدفون شده باشد. این شد که جسمی نیامد و روحش را تشییع کردیم. پسر محجوبی بود و بسیار راستگو. سیکل را که تمام کرد، علاقهاش به عزیمت به جبهه را برای خانواده گفت.
همان زمانها بود که تازه به استخدام ارتش درآمد. سه نوبت متوالی در سه عملیات شرکت کرد و رزمنده نمونهای بود. از حصر آبادان که بازگشت، کلی از نجات آبادان خوشحال بود. گفت قرار است پنجروز دیگر دوباره عملیاتی برگزار شود. این مرخصی آخرش بود و والفجر ۲ عملیات آخر. ۶ مرداد سال ۶۲ یعنی چهارروز پساز آغاز عملیات والفجر ۲، طالب به شهادت رسید. اصغر هم که همزمان در منطقه مهران و عملیات والفجر ۳ بیسیمچی و آرپیجیزن بود، درحالیکه فقط ۱۸سال داشت، سه روز پساز طالب به شهادت رسید. همان زمان من نیز با حزب کومله دموکرات بوکان-مهاباد درگیر بودم. پاکسازی یکی از روستاها تا ۱۴ مرداد به طول انجامید.
وقتی بازگشتم اصغر خاکسپاری شده و طالب مفقودالاثر بود. از دو برادرم بیشاز هر چیز مهربانی، محجوببودن و کمکشان به پدر و مادر، خوب خاطرم هست. آنها هر دو در وصیتنامه آخرشان قید کرده بودند که عاشق شهادت هستند. طالت، وصیت آخرش را اینطور نوشته بود: «بدانید که من برای خدا رفتم و از دولت طلبکار نیستم. شما نیز از دولت هیچ نخواهید؛ زیرا من فقط برای رضای خدا میروم. از بنیاد شهید هیچ چیزی از حقوق من نخواهید.» او در ادامه از خواهرمان خواسته بود که حجابش را کامل رعایت کند و حضرت فاطمه (س) را سرلوحه خود قرار دهد.
خاطرات مشترک ما که پنجفرزند بودیم و خداوند بهترینمان را که اصغر و طالب بودند گلچین کرد، بازمیگردد به سالهای پیروزی انقلاب که در سن کم، بسیار فعال بودیم. بسیاری از راهپیماییها را درکنار آقای خامنهای بودیم و برخی راهپیماییها را در معیت آقای هاشمینژاد و دیگر فعالان و بزرگان، شعار میدادیم و به وظایف خود بهعنوان یک انقلابی عمل میکردیم.
تنها چیزی که از او به دستمان رسید، ساک خونیاش بود
برادر شهید جواد غلامی از شهید بدون پیکرشان میگوید: شهید جواد غلامی در بیستسالگی در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسید. رنگکاری ساختمان را بسیار حرفهای انجام میداد. اخلاق بسیار خوبی داشت و بسیار مسئولیتپذیر بود. همیشه سعی میکرد اگر کاری از دستش برمیآید، برای دیگران انجام دهد. نخستینبار اعزام رزمندهها از مسجد بود.
او از ترس اینکه مبادا پدرم مانعاز رفتنش شود، بیاجازه قاطی بسیجیها شده و تا مناطق جنگی پیش رفته بود. در شلمچه وقتی میخواستند سربازها را تقسیم کنند، متوجه شده بودند او رضایتنامه پدر را ندارد؛ بنابراین او را به مشهد بازگردانده بودند.
پدرم به او میگفت: «تو سنت کم است. نباید به میدان جنگ بروی. هنوز زود است.»، اما وقتی اشتیاقش را دید، دیگر مقاومت نکرد و جواد پساز شرکت در چندعملیات بهعنوان آرپیجیزن به شهادت رسید. همرزمانش میگفتند جواد بسیار سر نترسی داشته است.
در عملیات فتحالمبین که رزمندهها در شرایط بسیار سختی بودند، در واپسین لحظههای حیاتش دو تانک را منهدم کرده و زمانیکه بلند شده تا تانک سوم را منفجر کند، تیربارچی تانک، او را هدف قرار میدهد. تنها چیزی که از او به دستمان رسید، ساک خونیاش بود.
من سنگرم را به کسی نمیتوانم بسپارم؛ برای اینکه من خطنگهدارم و کسی نمیتواند کار من را انجام بدهد
بازار جنت به احترامش یک روز تعطیل بود
پدر شهید عبدالله گلزاری از داغ فرزند میگوید: داستان شهادت عبدا... برمیگردد به اولین روز مرداد سال۶۷ در عملیات مرصاد؛ جایی در ده قلاویزان. پیشاز جبهه در جنت مغازه داشت. وقتی امام (ره) فرمان دادند که هرکس میتواند به جبهه برود، مغازه را تعطیل کرد. گفتم: «عبدا...! از من اجازه گرفتهای که میخواهی بروی؟!» گفت: «نه پدر! امام گفتند و باید بروم.»
حجت برایش حرف امام بود. زمان انقلاب نیز گوشبهفرمان امام بود و بین بازاریها یک انقلابی بهتماممعنا به شمار میرفت. همه میگفتند عبدا... طوری رفتار میکند که انگار اهل زمین نیست. زمان شهادت ۲۲ سال بیشتر نداشت، اما بسیار بزرگمنشانه رفتار میکرد.
بین فرزندانم و میان خانواده از او بهعنوان یک الگوی تربیتی یاد میشد. حتی زمانیکه شهید شد، بازار جنت به احترامش یک روز تعطیل بود.
تا پیشاز عملیات آخر، در پنجعملیات دیگر شرکت کرده بود. ازآنجاکه میدانست من و مادرش بسیار به او وابستهایم و تصور میکرد اگر من متوجه شوم چهها بر او گذشته است، شاید دیگر نگذارم به جبهه بازگردد، هربار که زخمی میشد به تهران و نزد عموهایش میرفت و میگفت: «از مجروحیتهای من به پدرم چیزی نگویید. اگر او بفهمد بهخاطر وابستگیاش به من دیوانه خواهد شد.» وقتی زخمهایش وضعیت بهتری پیدا میکرد، دوباره به جبهه میرفت.
همیشه میگفت: «من سنگرم را به کسی نمیتوانم بسپارم؛ برای اینکه من خطنگهدارم و کسی نمیتواند کار من را انجام بدهد.» از سربازی او چند ماهی بیشتر نمانده بود و هرچه میگفتم برگرد، میگفت: «نمیتوانم. من وظیفهای دارم که باید به نحو احسن انجام شود.» هرچه تلاش کردم او را پشت خط بیاورم، موفق نشدم و او تمام دوران خدمتش را در خط مقدم سپری کرد و درنهایت همانجا در سنگرش شهید شد؛ وقتی تا آخرین قطره خونش مقابل دشمن ایستاده بود.
یک بار خاطرم هست امام دستور داده بود کشاورزان محصولها را درو کنند. همان زمان عبدا... شبها با دستهای زخمی به منزل میآمد. پرسیدم: «چه شده؟ چرا دستانت زخمی است؟» گفت: «بابا امام دستور دادهاند زمینهای کشاورزی را درو کنیم و ما برای کمک میرویم.»
بعد از ۶ سال پیکرش سالم پیدا شد
مادر شهید مهدی معماریانتهرانی میگوید: شهید مهدی معماریانتهرانی، نیمه دیماه سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ در بیستویکسالگی به شهادت رسید. او دوره چریکی تکاوری زمینی را در زمان آموزشهای سربازی در جبهه گذرانده بود. پیش از او دو برادر دیگرش نیز به جبهه رفته بودند و آن زمان وی نزد پدرش مشغول بهکار بود.
امام (ره) که دستور دادند همه باید بروند، او نیز نزد من و پدرش آمد و گفت: «فرمان رهبر است؛ من هم باید بروم.» وقتی گفتم: «سن پدرت بالاست؛ تو بمان و به او در کارها کمک کن تا برادرانت بازگردند»، گفت: «هر کسی برای آخرت خودش میرود؛ داداش علی برای خودش، من هم برای خودم.» این شد که هر سه رفتند؛ اولی ترکش خورده بود. دومی در جنگهای چریکی بوشهر بود و مهدی نیز از آغاز ورودش به جبهه در خط مقدم تفنگ روی شانه داشت. در دوران رزمندگی فقط سه بار مرخصی آمد.
یک بار به او نامه نوشتم و گفتم: «پسرم همه همرزمانت آمدهاند؛ چرا تو برنمیگردی؟» جواب داد: «مادر جان! من خطشکن هستم؛ باید سیمها را ببریم و مینها را خنثی کنیم تا همرزمانمان بتوانند حمله کنند.» او درنهایت هم در یک حمله انحرافی به نام «حضرت سیدالشهدا (ع)» به شهادت رسید؛ وقتی او و همرزمانش از کوشک حمله کردند، گروه دیگر توانستند فاو را آزاد کنند.
شهید در بخشهایی از وصیتنامهاش با خطی بسیار خوش نوشته است؛ «درود و سلام به آقا امام زمان (عج) و رهبر کبیر انقلاب و درود به خانواده شهیدان مخصوصا خانواده شهید معماریانتهرانی. وصیت میکنم بر مزار من گریه نکنید. من هدیهای ازسوی خدا برای شما بودم و خدا هدیهاش را میخواهد. من الان خوشحال و خندان هستم. وقتی به کربلا رسیدم به امام حسین (ع) میگویم: این چنین مادرانی هستند که جوانان خود را بزرگ میکنند و درس ایثارگری به آنان میدهند.»
بعداز شهادت، پیکر پسر شهیدم پیدا نشد. تنها ساک او را که وصیتنامه نیز در آن قرار داشت، یکی از همرزمانش تقدیم پدر شهید کرد. چشمانتظار آمدنش بودم و این چشمانتظاری ششسال به درازا کشید تا اینکه پس از آن همه سال دوری، پیکرش پیدا شد؛ درحالیکه کاملا سالم بود و همان لباسهای رزم را بر تن داشت، حتی انگشترش نیز در انگشتش بود؛ انگار چندساعت پیش به خواب رفته است.
وقتی از دفتر رهبری برای دیدار آمدند، پرسیدند ایشان نماز شب میخوانده که من پاسخ دادم در منزل ندیدم، ولی در زمان رزمندگی، شاید. من هیچگاه ندیدم نماز شب بخواند، اما از همان کوچکی با کودکان دیگر متفاوت بود. دوسالونیمه بود که به جمکران رفتیم. او برخلاف کودکان همسنوسالش که اغلب مشغول بازی بودند، کنار من ایستاد و حرکات نماز را مانند من تکرار کرد. زمانیکه هنوز نمازی بر او واجب نبود یعنی وقتی ابتدایی را تازه تمام کرده بود، بدون اینکه من و پدرش به او بگوییم، نماز میخواند و همیشه به آن پایبند بود.
چشمانتظار آمدنش بودم و این چشمانتظاری ششسال به درازا کشید تا اینکه پیکرش پیدا شد
۱۵ روز پیش از شهادت عکس مراسم تشییع را فرستاد
برادر شهید محمدرضا ابارشی میگوید: شهیدمحمدرضا ابارشی آخر شهریور سال ۶۳ در عملیات پاکسازی روستاهای کردستان در بیستسالگی به شهادت رسید. او آرپیجیزن بود. در آخرین عملیاتی که برای پاکسازی شرکت کرد، یک هفته اسیر شد و بعد هم جنازهاش را تحویل دادند. او خیلی مهربان بود. حرفهاش تعمیر لوازم خانگی بود. تشییعجنازه او با شکوهی بینظیر برپا شد.
خانوادههای بسیاری بعداز شهادت برادرم مراجعه میکردند و به ما میگفتند که شهید برای آنها خواروبار میبرده و به آنها کمک میکرده است. پیرزنی نیز از همسایههای محل زندگیمان میگفت: «شهید همیشه کارهای من را انجام میداد و هرگاه میخواستم مسیری را بروم که دور بود، شهید شما با وسیله من را به مقصدم میرساند.»
اخلاق شهید بین دوستان و بستگان همیشه زبانزد بود. خاطرم هست زمانیکه برای آموزش سربازی میرفت، مقابل در منزل را میبوسید و به ما توصیه میکرد: «قدر پدر و مادر را بدانید که بسیار عزیزند. بهخاطر زندگی در این منزل و امکاناتی که مهیاست شکرگزار باشید.»
شهید علاقه بسیار زیادی به پدر و مادرم داشت. یک بار که به مرخصی آمد، پدرم برای چند روزی به زادگاهش، سبزوار سفر کرده بود. او برای دیدار پدرم، ماشین گرفت و تا سبزوار رفت و وقتی از سلامتی او و مادرم مطمئن شد، دوباره به جبهه بازگشت.
۱۵ روز مانده به شهادتش با من تماس گرفت و گفت: «داداش علی! عکسی برای شما فرستادم که میخواهم مراقبش باشی.» گفتم: «چرا اینقدر تاکید داری مراقبش باشم؟» گفت: «این عکس در آیندهای نزدیک به دردت میخورد؛ حتما از آن خوب نگهداری کن و امانتدار خوبی باش.» چند روز بعد همان عکس، شد زیباترین عکسی که در مراسم تشییع پیکرش مورد استفاده قرار گرفت.
* این گزارش ۳۰ فروردین ۱۳۹۶ در شماره ۲۳۹ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.