یکیدو سالی بود که مدرسه نمیرفت. همهاش تقصیر سرایدار دبیرستان فروغ بود؛ همان که در خیابان خاکی بود؛ نزدیک گنبد سبز و از آن درهای دو لتِ بزرگ داشت. روز ثبتنام، مادر را کشیده بود کنار و خرابکاری بعضی دخترها را راپورت داده بود. از آن دست کارهایی که آدم وقتی میشنود، لب میگزد و از خجالت سرش را پایین میاندازد. راست و دروغ حرفهایش به گردن خودش، اما مادر که از شنیدنشان هول برش داشته بود، دست «معصومه» را کشید و از مدرسه بیرون برد. توی راه هم انگار که حرفهای سرایدار را در ذهن مرور کند، هی چادر رنگی گلریزش را روی سر جابهجا میکرد و تا رسیدن به خانهشان در کوچه سرشور، یکبند زیر لب غر میزد: «خانواده عباسپور را چه به این بیآبروییها! تا همین کلاس ٩ که خواندی بس است.» بیراه هم نمیگفت. کسی نبود آمار بگیرد وگرنه سال١٣۴٠، دخترها صد تا یکی هم قدر معصومه سواد نداشتند.
هوا که ابری میشود، انگار که یکی چنگ میاندازد به دلت. تنها هم که باشی نور علی نور است. کسی خرده نمیگیرد که چرا چشمهایت باز نم برداشته است. دلت بهانه میگیرد برای اینکه یک گوشه کز کنی و عکسهای سیاه و سفید آلبوم را بالا و پایین؛ «آلبوم را کجا گذاشتم؟ همینجا زیر بالشم بود... دلم میخواهد نزدیکم باشد... اینجا، زیر تخت نیست؟»
پاهای دردناک پیرزن برای خمشدن یاری نمیکند. چشم میگرداند اطراف آپارتمان تاریک و پرسکوتش و تکرار میکند: «هوش و حواسم درست نیست. چرا یادم نمیآید کجا گذاشتم؟»
فراموشی، بخشی از خاطرات معصومه را به تاراج برده است، اما نه همهاش را. مثلا تصویر آن قدیمها روشن است، وقتی که خواستگارها پاشنه درِ خانه را از جا درآورده بودند و او به هیچکدامشان بله نمیگفت. «حاضر نبودم با کاسبجماعت عروسی کنم. خیال میکردم امروز و فرداست که طرف ورشکست شود، فراری شود و تنها بمانم. چه میدانستم که... .»
چه میدانست که اگر تنهایی تقدیرت باشد، راه خودش را در زندگیات باز میکند. چه شوهرت کاسب باشد، چه در نیروی زمینی ارتش خدمت کند. پیرزن چشم میدوزد به قاب عکس همراه روزهای جوانیاش. چهره «سیدموسی» را به یاد میآورد، وقتی که روز خواستگاری، او را برای نخستینبار از گوشه پنجره دید. جوانی بالابلند و اتوکشیده که سربهزیر بود و متانتش باعث میشد مردتر از سنوسالش به نظر بیاید؛ «آن زمانها مد نبود که دختر و پسر با هم حرف بزنند. خانوادهشان خیلی هم غریبه نبودند. پدر سیدموسی عالِم بود، یعنی درس دین خوانده بود. شوهرخاله من هم عالِم بود و این دو با هم رفیق بودند. سیدموسی خدمت ارتش را میکرد. دیدم خانواده باایمانی هستند، بله را گفتم و عروس خانواده فرزینفر شدم. همهچیز خوب و ساده پیش رفت. یادم هست شب عروسی با همان اتوبوس مهمانها، آمدند دنبالم. عروسیمان را توی حیاط همسایه گرفتیم، با کلی چراغانی و هلهله. مهریهام کم بود، یادم نیست چقدر. شاید ١٠٠تومان. یکیدو روز بعداز عروسی، راهی محل خدمت او در تهران شدیم تا زندگیمان را در غربت شروع کنیم.»
طولی نکشید که با انتقالی آنها به مشهد موافقت شد. سیدموسی آدم آرام و توداری بود. روحانیزاده بود و حساب نماز و روزهاش را داشت. بچهها هم که رفتهرفته روزهای کودکی را به نوجوانی میسپردند، در رفتن به مسجد، همراه بابا شده بودند.
آنطورکه معصومه به یاد میآورد، شوهرش اهل معاشرت با هر کسی نبود. محض احترام چنددقیقهای در مهمانیها حاضر میشد و اگر لازم بود چندکلمهای موجز و متین صحبت میکرد. تمام فامیل، اخلاقش را میدانستند که فقط روی صندلی مینشیند. برای همین از هر جا بود، یکی برای آقای فرزینفر جور میکردند. نه اینکه نداند سران ارتش شاهنشاهی چطور آدمهایی هستند، اما اهل گلایه و آوردن مسائل کار به خانه نبود. آنهم در شرایطی که صاحب سه پسر شده بودند و میدانست معصومه به قدر کافی مشغله ذهنی دارد.
تاریخ به سال۵٧ نزدیک میشد و رودررو شدن مردم با رژیم و جنبوجوش آنها برای درانداختن طرحی نو قوت میگرفت. سپردن مأموریت مقابله با تظاهرکنندگان به ارتش، عزم سیدموسی را برای جداشدن از بدنه رژیم، جزم کرده بود. به معصومه میگفت دلش نمیخواهد دستانش به خون هموطنانش آلوده شود. بالاخره بهانه این جدایی جور شد. در مأموریتی که به غرب کشور داشت، دچار سانحه رانندگی شد و آسیب دید. مدارک پزشکیاش را که به ارتش ارائه داد، با درخواست بازنشستگی زودهنگام او موافقت شد. حالا دیگر آزاد شده بود و میتوانست کار را مردمی پیش ببرد.
از پیداکردن آلبوم عکسهای قدیمی ناامید نشده است. از پاهای دردناکش کار میکشد و آرامآرام گوشهگوشه خانه را میگردد. همدم تنهاییهای پیرزن، همین جانمازی است که کنار تخت، نیمهباز گذاشته است؛ با یک مُهر بزرگ و تسبیح دانهدرشتی که برای گفتوگوی او با خدایش کافی است.
«پیدایش کردم!» درد دستها نمیگذارد آلبوم را از داخل کمد بیرون بکشد و با طیکردن فاصلهای چندمتری آن را به دستمان بدهد؛ «یادم نمیآید چطور از اینجا سردرآورده. قبلا گذاشته بودمش زیربالشم تا هر وقت دلم میگیرد ورق بزنم. این عکسِ جوانی سیدموسی است. این عکس دونفره را هم در عکاسی خیابان ارگ گرفتیم. روسری ندارم، چون عکاسش خانم بود. این یکی را هم وقتی عقد بسته بودیم توی حیاط خانه پدرم انداختیم. اینجا هم رفته بودیم شیراز. پسربچهها یکی شهرام است که الان در صداوسیمای تهران کار میکند. آن که کوچکتر است جواد است که در صداوسیمای مشهد است. جلیل که الان دندانپزشک است و دخترم توی این عکس نیستند.»آلبوم به آخر میرسد و خاطرهگردیهای معصومه به همین زودی تمام میشود.
«خانه نیمهکارهای را در آب و برق خریدیم و کمکم شروع کردیم به ساختنش. آن زمان این منطقه بیابان بود و امکاناتی نداشت. تمام هموغم سیدموسی شده بود جوانهای منطقه که وقت فراغتشان پربار باشد و به راه خلاف نیفتند. برایشان برنامههای ورزشی میگذاشت، آنها را کوه میبرد و آموزش نظامی میداد. شبها دیر به خانه میآمد و وقتی هم که میآمد از خستگی در همان ورودی خوابش میبرد. با اینکه بچهها اذیتم میکردند، اهل غرولند نبودم. به کاری که شوهرم میکرد عقیده داشتم. جنگ که شد شوهرم دیگر آرام و قرار نداشت. میگفت من نظامی آموزشدیدهام و الان که کشورم به من احتیاج دارد نمیتوانم اینجا بنشینم. دوباره به ارتش رفت و عازم جبهه شد. دیر به دیر میآمد؛ خیلی دیر تا اینکه رفت و برنگشت.»
هرچه میگذرد «یادم نمیآید»های معصومه بیشتر تکرار میشود. یادش نمیآید که شوهرش چهار بار به جبهه اعزام شده و هفت ماه آزگار خدمت کرده است. این را هم یادش نمیآید که در آذر۶٠، عملیات طریقالقدس و در نیمههای شب، با گلوله مستقیم توپ، آسمانی شده است. وصیتنامه شهید را هم معلوم نیست کجا گذاشته است. اما این را به یاد دارد که از آخرین خداحافظیشان تا شهادت سیدموسی فقط کمی فاصله شد؛ به تعداد انگشتان دستها؛ «از همان روز اول که جبهه رفت دلشوره داشتم تا روز آخر. اول خبرش را آوردند، بدون جنازه. خانهمان فرش نداشت. برای همین مراسم را در خانه برادر سیدموسی گرفتیم. یادم نیست چقدر طول کشید؛ شاید یک ماه، که جنازهاش را آوردند. گوشه سردخانه مانده و شناسایی نشده بود. آخر، نه سر داشت و نه دست و پای سالم. من که پیکرش را ندیدم؛ برایم تعریف کردند.»
تشییع جنازه سیدموسی قیامتی بود برای خودش. اهالی آب و برق بهخصوص مسجدیها که طعم محبت سید را چشیده بودند، آمده بودند تا او را از مسجد بناها تا خواجه اباصلت بدرقه کنند. معصومه یکباره یاد مادر سیدموسی میافتد که جای خالی فرزندش را مدتها تحمل کرد و همین چندسال پیش به رحمت خدا رفت؛ «خدا رحمتش کند. ایمانی داشت که من نداشتم. میگفت خدا امانتی را داده و حالا پس گرفته. من نمیتوانستم مثل او صبور باشم. یکتنه بزرگکردن بچهها سخت بود. آن زمان من فقط سیویکیدو سال داشتم.»
هر جای خانه بنشینی فرقی ندارد. انگار که نگاه نافذ سیدموسی از داخل عکس سیاه و سپیدِ نشسته روی دیوار، دارد بازخواستت میکند. لباس ارتشی به تن دارد و کلاهی پشمی بر سر. با ریشی بلند و انبوه که آدم را یاد میرزاکوچکخان میاندازد. چشمهایمان، نگاه شهید را میبیند و گوشها، گلایههای همسرش را میشنود؛ «وقتی سیدموسی رفت پیش خدا، به خدا گفتم من این چهار تا بچه قدونیمقد را تر و خشک میکنم، تو هم من را جزو شهدا به حساب بیاور. تا اینها را بزرگ کردم، خیلی سختی کشیدم. تنهای تنها بودم. الان اوضاع جامعه را میبینم با خودم میگویم این همه رنجی که کشیدم، ثمرهاش چه شد؟ خراب است اوضاع... انگار که مردم به حال خودشان رها شدهاند. وضعیت حجاب در بین بعضی جوانها بد شده، خیلی بد شده، حتی برخی آسیبها به خانواده برخی شهدا هم نفوذ کرده... فقر هم که هست... .»
پیرزن برای راهرفتن معمولی هم به کمک نیاز دارد. بااینحال میگوید بنا ندارد تا زنده است چادرش را کنار بگذارد؛ «چند شب پیش رفتیم دکتر. مانتوی بلند و شال پوشیده بودم. اما دلم بار نداد چادر سر نکنم. رفتهام از این چادرهای آستیندار خریدهام، مثل مال شما، که راحت باشم. زمان شاه هم همیشه چادرم همراهم بود، حتی در مدرسه. سیدموسی خاطرش از حجابم جمع بود، برای همین هیچ وقت کاری به کارم نداشت. وضع جامعه را که میبینم اعصابم خراب میشود. پا ندارم وگرنه شکایتم را میبردم پیش آقای خامنهای. دیگر عمری برایم نمانده، دوست ندارم زنده بمانم. دلم میخواهد بروم پیش سیدموسی.»
کمردرد امانش را بریده است. خواستهاش از دنیا داشتن پرستار است که با اوضاع مالیاش جور درنمیآید. دلتنگ است از خانهای که مدتهاست رنگ مسئولان را ندیده است، کسانی که فلسفه وجودیشان با وجود خانوادههای ایثارگر گره خورده است؛ «خیلی وقت است کسی نیامده. نمیدانم از کی، خیلی وقت است. میگویند دارند شهید تازه میآورند، هان؟ از کجا میآورند؟ حق دارند... شهید زیاد شده... دیگر ما قدیمیها فراموش شدهایم.»