
عمو محمد جمال چینی بندزن قدیمی محله مقدم است
خدا بیامرز احترامخاتون، یک دیس چینی گل قرمز داشت که جایش همیشه وسط طاقچه بود. روی دو پایه ثابتش کرده بود تا همیشه جلو چشمش باشد و هر روز صبح رویش دستمال میکشید که مبادا گردی بنشیند. یکروز توپ نوهاش وسط طاقچه را نشانه رفت و دیس افتاد پایین. احترامخاتون تا دو تکه جداشده دیس را روی فرش دید، آهی کشید و گفت: حیف.
عروسش گفت: حالا مگه چی شده مادرجان! خودم ۱۰ تا از این دیسها برات میارم. احترامخاتون عروسش را فقط نگاه کرد و یاد مادرش افتاد که با اولین دستمزد خیاطیاش میرود مغازه سرکوچه و دیسی که مدتها آرزوی آن را داشت، میخرد. این دیس یادگار مادر خدابیامرزش بود که بعد از خریدنش هیچوقت دلش نیامد از آن استفاده کند و آن را در جهیزیه احترامخاتون میگذارد.
از روز بعد از شکسته شدن دیس بود که احترامخاتون گوش سپرد به هیاهوی کوچه تا صدای مرد چینیبندزن را بشنود. چهار ماه طول کشید تا یک روز که یک نفر در کوچه داد زد و گفت: چینی بندزن اومده! آی... چینی بند زن اومده!
هنوز شغلم را دوست دارم
پیرمرد، روزگار جوانیاش را به خاطر میآورد سوار بر دوچرخه یا موتورگازی. وقتی که ابزار کارش ترک موتور یا دوچرخهاش، در کوچهها و خیابانها دور میزد. بعد میگوید: شغل خوبی داشتم، چون مردم میگفتند خدا پدرت را بیامرزد. مثل بعضیها از کارم ندزدیدهام و از راه حلال نان درآوردهام. الان هم که کارم چندان نمیچرخد باز میگویم شغلم را دوست دارم. به همین ۵۰۰ تومان یا ۵۰۰۰ تومانی که ممکن است در یک روز دربیاورم، راضی هستم.
اسمش را که میپرسم، میگوید: محمد جمال، ساکن محله مقدم مشهد. میدانم که بین اهالی محله به عمو محمد جمال معروف است. این را صاحب سوپری به من گفت. همین سوپری که هر روز عمو محمد بساطش را پشت دیوارش در پیادهرو پهن میکند و تکیه میزند به دیوارش. حالا نشستهام کنار بساطش نبش کوچه رام یک.
عمو محمد روی پارچه نازکی که پهن کرده، چهارزانو نشسته است. کنار دستش چند قوری بندزده دیده میشود و سبدی که ابزار کارش داخل آن است. یک قوطی خالی روغن ۱۷ کیلویی هم به جای صندلی دارد که من اجازه میگیرم رویش بنشینم و با هم گپ بزنیم.
ديگر توان راهرفتن در كوچهها را ندارم
فقط ۱۲ سال داشته است که پیش برادرش شاگردی میکند و بندزدن چینی را یاد میگیرد. آنموقع ساکن تربتحیدریه بوده و امکان تحصیل نداشته است. خودش میگوید: در تابستان برای بندزنی به روستاهای اطراف میرفتم.
اوایل انقلاب به مشهد آمدم. جوان که بودم با موتور یا دوچرخه راه میافتادم در خیابانهای شهر.اما الان بیشتر از ۱۰ سال است که سر همین کوچه مینشینم. میپرسم وقتی توی کوچهها راه میرفتید چه میگفتید؟ جواب میدهد: داد میزدم آی...چینی بندزن آمده!حالا با ۷۷ سال سن دیگر توان راهرفتن در خیابانها را ندارد و هرصبح از خانهاش که همین حوالی، نزدیک پلغدیر است پیاده به این خیابان میآید و بساطش را پهن میکند.
جوانتر که بودم که تو خیابان راه میافتادم و داد میزدم، آی...چینی بندزن آمده!
پول زور که نمیگیرم
ابزار کارش را یکییکی نشانم میدهد: انبر، چکش، سندان، دَمباریک، سوهان، مته و چوبکمانه.خانمی میآید و دو قوری میآورد برای بندزدن. یکی کوچک و دیگری بزرگ. عمو محمد ترکها را نگاهی میاندازد و میگوید: ۱۰ تا بند میخورد و میشود ۲۵۰۰ تومان. مشتری چانه میزند و عمو محمد بدون تعارف میگوید: نه، همین قدر میشود. میخواهی بگذار، نمیخواهی بردار ببر! زن که راضی میشود، عمو محمد میگوید: یک ساعت دیگر بیا ببر، اما به اذان نخورد که من برای نماز میروم مسجد.
بعد از رفتن مشتری، چینی بندزن محله ما رو میکند به من تا بگوید: من پول زور از مردم نمیگیرم. پول زحمتکشیام را میگیرم. همان اول دستمزدم را تعیین میکنم و میگویم میخواهی بده، نمیخواهی ببر.شاید به خاطر همین کار عمومحمد است که بعد از ۶۵ سال کار، به یاد ندارد حتی یکبار سر پولگرفتن، با مشتری دعوایش شده باشد!
اجر كارم را خدا ميداند
مشغول بندزدن قوريها ميشود. مته را عمود ميگذارد كنار ترك و با چوب كوچك كمانه كه بيشباهت به كمان حلاجي نيست، سر مته را روي چيني آنقدر ميچرخاند تا سوراخي ايجاد شود و بعد سوراخها را با بندهاي كوچك فلزي بخيه ميزند. آخر سر هم با سرانگشتش، از آهك درون قوطي برميدارد و آن را با كمي از سفيده تخممرغي كه داخل بطري كوچك نوشابه ريخته، مخلوط ميكند تا آهك خمير شود. بعد خمير را ميكشد روي محل ترك و سوراخها. هنگام كاركردنش هركدام از اهالي كه رد ميشوند، با او سلام و عليك ميكنند و خسته نباشيد ميگويند و او هم جوابشان را با روي خوش ميدهد.
در حین کارکردن است که از حرفهایش میفهمم سه دختر و دو پسر دارد و به قول خودش همه را با درآمد همین شغلش باسواد کرده و خانه بخت فرستاده است. بحث درآمدش که میشود، میگوید: قبلا خوب بود، اما الان بخور و نمیر است. حالا مردم ظرفی را که ترک میخورد، دور میاندازند. قبلا بشقاب، سینی، نعلبکی هم برایم میآوردند، اما الان فقط قوری میآورند و گاهی هم دیزی سنگی.
چینیبند زن قدیمی محله مقدم که قبلا تا ساعت ۴ بعدازظهر کار میکرده است، حالا بهخاطر نداشتن مشتری فقط تا ساعت ۱۱ کنار بساطش مینشیند. عمو محمد میگوید: قبلا نزدیک عید، مشتریهایم بیشتر بودند، اما حالا عید و غیر عید ندارد. بعد ادامه میدهد: نگاه نکن که الان اینجا نشستهام، اجر و قربی ندارم؛ اجر اینکار را خدا میدهد. من زمانی روزانه تا ۲۰ هزار تومان هم کار میکردم، اما حالا درحد گذران زندگیام کارم میچرخد.
توکلم به خدا بوده است
سر درددلش که باز میشود از دستتنگیاش در این زمانه هم میگوید. از اینکه در یک خانه دوطبقه ۵۰ متری، در حالی زندگی میکند که خانواده پسرش طبقه پایین و خودش و همسرش همراه با دامادش در طبقه بالا زندگی میکنند.
میگوید: هیچوقت دست جلوی کسی دراز نکردهام و همیشه توکلم به خدا بوده است. میپرسم: چرا هیچوقت شغلتان را تغییر ندادید؟ جواب میدهد: الان اگر من نباشم، این قوری ۲۰ هزار تومانی را باید بیندازند بیرون. اما من با ۲۰۰۰ تومان تعمیرش میکنم. همین که کار مردم را راه میاندازم، راضیام.
حيف نيست؟
او از محل زندگياش راضي است و اهالي او را خوب ميشناسند. ميگويد: خدا گر ز حكمت ببندد دري/ ز رحمت گشايد در ديگري. بعد توضيح ميدهد: جعفر آقا، صاحب همين سوپر، هر كمكي از دستش بربيايد، به من ميكند. من نميتوانم بساطم را هر روز با خودم ببرم خانه، در سوپر او ميگذارم.
روزهايي هم كه حالم خوش نيست، جعفرآقا با ماشينش من را تا خانهام ميرساند. چند نفر ديگر از اهالي همين كوچه هم، تلفن من را دارند و گاهي به خانهام سرميزنند. حالا عمو محمد هر دو قوري را بند زده و آماده كرده است. مشتري ديگري ميآيد. خم ميشود و قورياش را نشان ميدهد. ميپرسم: حاجخانم! چرا مثل امروزيها دور نمياندازيد تا يك قوري جديد بخريد؟ با لبخند جواب مي دهد: فقط يك ترك خورده. حيف است دور بيندازم.
حيف نيست؟
* این گزارش سه شنبه، ۲۲ اسفند ۹۱ در شماره ۴۷ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.