کد خبر: ۶۴۸
۲۴ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

جانباز 70 درصد محله امام هادی(ع) شهید زنده‌ لقب گرفته است

غلامرضا اربابی،‌ زاده سیستان است. او می‌گوید: من سه بار تصادف سخت کرده‌ام. جنگ رفته‌ام. قرار نبوده که 58 سال از خدا عمر بگیرم. سرنوشت من می‌توانست همین معلولیت باشد، ولی به دلیل تصادف. همه معلولان قابل احترام هستند، ولی من راهم را انتخاب کردم. زخم زبان هست، ریشخند هست و سخت هم هست. جوان‌های حالا تحملشان کمتر است، ولی اگر موفق شوند کارشان بی‌نهایت از کاری که ما کردیم ارزشمندتر است.

غلامرضا اربابی،‌ زاده سیستان است. شهری اساطیری که نام و آوازه پهلوانانش که برای دفاع از خاک ایران زمین جنگیده‌اند، از حافظه تاریخی ایرانیان به داستان‌های شاهنامه راه پیدا کرده است. 

او در یکی از روستاهای زابل به نام «کدخدا فقیر لشکری» به دنیا آمد. جایی نزدیک دریاچه هامون که زمانی از تمام کشور و حتی از دیگر کشورهای حوزه خلیج فارس برای صید ماهی و مرغابی به آن می‌آمدند. غلامرضا سپهبدها و تیمسارهای ارتشی رژیم گذشته را یادش است که دریای خزر با آن همه زیبایی را می‌گذاشتند و برای شکار به هامون می‌‌آمدند. آب هامون شیرین بود و طعم ماهی سفید و مرغابی چورش را با همه ماهی سفیدها و مرغابی‌های دنیا متفاوت کرده بود. شغل آبا و اجدادی غلامرضا صیادی، دامداری و کشاورزی بود که همه از ناحیه هامون تأمین می‌شد. 

یادش نمی‌آید که از بچگی تا زمانی نوجوانی‌اش دریاچه را خشک دیده باشد. برعکس هامون همیشه آن‌قدر پرآب بود که آب زیادش در فصل بهار به زمین‌های مردم خسارت می‌زد. زندگی مردم از هامون تأمین می‌شد. زندگی صیاد از ماهی و مرغابی‌اش، زندگی کشاورز از آبش و زندگی دامدار از نیزارهای طبیعی‌اش. هامون زیبا و دست نخورده بود. جوری که اگر به اندازه فاصله مشهد- گلبهار از آن دور می‌بودی صدای پرندگان و آواز مرغابی‌هایش را می‌شنیدی. با وجود بادهای 120روزه‌ای که داشت هوا آن‌قدر شفاف بود که اگر به پشت‌بام خانه‌ات می‌رفتی می‌توانستی کف دریاچه را ببینی. هامون آن‌قدر آب داشت که وسط تابستان وقتی نسیم می‌وزید دوست داشتی پتو رویت بیندازی و بخوابی. هیچ‌کس در سیستان و در کنار هامون بیکار نبود. از بچه کوچک تا آدم بزرگ برای خودش کار می‌کرد. زمانی سیستان مرکز غله ایران بود و به پاکستان و افغانستان هم غله صادر می‌کرد. غلامرضا اربابی حالا هر روز همه این زیبایی‌ها را در ذهن خودش مرور می‌کند و دلش هوای صدای مرغابی‌ها و پرندگان هامون را می‌کند. 

او 24 سال است که ساکن محله امام هادی(ع) شده است. در همه این سال‌ها با صدها ترکش در بدنش که بزرگ‌ترینش درست وسط مغزش جا گرفته زندگی می‌کند. بعد از آنکه مهر جانباز 70 درصد روی پرونده‌اش در بنیاد شهید خورد، شهروند مشهد‌الرضا شد تا بتواند از امکانات درمانی این شهر استفاده کند. این فرزند سیستان حالا روبه‌روی ما نشسته است و داستان زندگی اسطوره‌ای خودش را تعریف می‌کند.

 

روزهای بچگی‌تان چطور گذشت؟ 

ده سالم بود که پدرم فوت کرد. تا پیش از آن هم مریض بود و با عصا راه می‌رفت. خرج ما را مادرم تأمین می‌کرد. از زمانی که یادم است مادرم لحاف‌دوزی و سوزن‌دوزی می‌کرد. شبانه روزی کار می‌کرد تا دستش جلوی کسی دراز نباشد و هفت بچه قد و نیم‌ قدش شب‌ها سر گرسنه زمین نگذارند. تا ساعت 4صبح زیر نور کم‌سوی چراغ موشی لحاف می‌دوخت و سوزن می‌زد. بچه‌ها که بزرگ‌تر شدند کم‌کم به او کمک می‌کردند. خود من حصیربافی می‌کردم. با نی‌هایی که مشهدی‌ها به آن می‌گویند لوخ و ما می‌گوییم خولک، حصیر می‌بافتم و می‌فروختم. کارم خوب بود. بزرگ‌تر که شدم آن‌قدر درمی‌آوردم که می‌توانستم خرج چند خانواده را بدهم. نظام را دوست داشتم. قلبم درد می‌آمد وقتی شهدا را می‌آوردند و من فقط نگاه می‌کردم. باید کاری می‌کردم. سبک زندگی ارتشی‌ها را به نظم و انضباطی که داشتند دوست داشتم این بود که سال 62 در ارتش استخدام شدم و بعد از 8ماه آموزشی از طریق لشکر 58 تکاور ذوالفقار به جبهه اعزام شدم.

 

شما در زمان جنگ به ارتش پیوستید. خانواده نهی‌تان نمی‌کردند؟

نه خوشبختانه مادری داشتم که عاشق انقلاب بود. تا قبل از آن مردم نظام شاهنشاهی را می‌دیدند که می‌گفت خدا، شاه، میهن. حرفی از ائمه معصومین نبود، اما مردم عشق ائمه را داشتند و انقلاب را دوست داشتند. بعد از 8ماه که استخدام ارتش شدم و آموزش دیدم به جبهه اعزام شدم. در مجموع 14 ماه جبهه بودم تا اینکه مجروح شدم. اول منطقه عین خوش در جنوب بودم. بعد از چند ماه رفتم به ابوغریب. بعد از چند ماه هم به منطقه شرهانی در محدوده‌ای که به آن می‌گفتند شهرک شصت عراق چون فاصله‌اش با عراق 60متر بود و مدام در آن خمپاره‌های شصت فرود می‌آمد. می‌گفتند این منطقه را چند بار ایران گرفته و چند بار دست عراق افتاده است.

 

شما در چه رسته‌ای خدمت می‌کردید؟

پیاده بودم. دسته از 45 نفر تشکیل می‌شد. گروهان نزدیک به 150 نفر. من فرمانده یک گروه 9 نفره در یک دسته بودم. بعضی‌ها فکر می‌کنند جبهه رفتن فقط یعنی اینکه در فلان عملیات شرکت داشته باشی، ولی من خط نگه دار بودم. آن‌قدر آتش توپ و خمپاره سنگین می‌شد که نمی‌دانستی کجا بروی. خط نگه‌داری کار سخت‌تری است و تلفات زیادی دارد. چه جوان‌های رعنا و خوش تیپی جلوی چشممان پرپر می‌شدند.

 

چطور مجروح شدید؟

من در شهرک شصت عراق به وسیله خمپاره شصت مجروح شدم. این خمپاره صدای کم، ولی تخریب زیادی دارد. من داخل کانال بودم. زمین خیلی سفت بود و برای همین سربازان نتوانسته بودند نیم متر بیشتر بکنند. رفته بودم برای نظارت. خم خم راه می‌رفتم طوری که پیشانی‌ام نزدیک زمین بود. بعضی‌ها می‌گویند چطور ترکش به سرت خورده؟ مگر ترکش از هواپیما آمده است؟ می‌گویم نه این‌قدر خم بودم که ترکش‌های خمپاره بعد از برخورد قوسی خمپاره به زمین به من خوردند. ترکش به کل بدنم رفت. نزدیک به قلب، توی مغزم، دست‌ها، لثه، ریه، پاها، چشم‌ها و کلیه‌ها. تا حالا خیلی‌هایشان را با جراحی درآورده‌اند، ولی باز هم هست. هر چند وقت یک بار یک ترکش مثل جوش چرکی می‌شود و می‌آید زیر پوست جوری که وقتی فشارش می‌دهی بیرون می‌زند، البته آن‌هایی که سطحی ‌است. آن‌هایی که عمقی است که جاخوش کرده‌اند. بزرگ‌ترینشان یک ترکش دو سانتی متری به اندازه سر تیر کلاش است که درست وسط مغزم جا گرفته است. فکر کنید یک کُلت پُر را در حالی که انگشتی روی ماشه است، روی شقیقه شما گرفته‌اند و همین طور زندگی می‌کنی. چقدر سخت است؟ آب می‌خوری، غذا می‌خوری، می‌خوابی، رفت و آمد داری... ولی استرس داری. 36 سال است که این ترکش در بدن من هست. دکترها می‌گویند جایی خوابیده است که حواس پنجگانه‌ات را کنترل می‌کند. باید کار خودش را می‌کرد که نکرد و معجزه بوده است. باید کور می‌شدی، تکلمت را از دست می‌دادی، چشایی‌ات را از دست می‌دادی و می‌رفتی توی کمای مطلق. گفتند تو نباید زنده می‌ماندی، حالا هم مفتکی زنده‌ای. ببین به خاطر دعای چه کسی است که زنده‌ای. با این ترکش نباید زنده می‌ماندی، ولی حالا که زنده‌ای و ازدواج هم کرده‌ای و فرزند هم داری. این معجزه الهی است، اما نمی‌توانیم آن را برداریم. اگر دست بهش بزنیم هم لال می‌شوی، هم بویایی و چشایی و بینایی‌ات را از دست می‌دهی. حداقل سی چهل بار رفته‌ام اتاق عمل. هشت بار فقط برای پایم که قطع شد.

 

وقتی مجروح شدید یادتان هست که چه وضعی داشتید؟

می‌گویند هرجایی که درد کند سر احساس می‌کند، ولی وقتی سر درد کند هیچ جای بدن آرامش ندارد. یعنی اصلا متوجه نمی‌شوی. به محض اینکه ترکش به سر من خورد و خونریزی مغزی کردم بیهوش شدم. بعد از چند روز در بیمارستان کاشانی اصفهان چشم باز کردم. اولش فکر کردم توی خانه خاله‌ام هستم. فامیل‌های خودمان را می‌دیدم، ولی یادم می‌آمد که خمپاره خورده بودم. فقط یادم است که صدای دوستانم را می‌شنیدم که می‌گفتند اربابی...اربابی... چی شده؟! بعد دیگر نفهمیدم. چشم که باز کردم داخل بیمارستان بودم.

 

بعد از آن چه کردید؟

بعدش درمان را شروع کردم که هنوز ادامه دارد. یک پایم را بعد از 2سال قطع کردند. قبلش هم نمی‌توانستم راه بروم. به دلیل ترکشی که به مغزم خورده بودم در حرکت مشکل داشتم. چند ماهی چیزی احساس نمی‌کردم چون نخاعم آسیب دیده بود یعنی شوک شدید بهش وارد شده بود. بعد از سه چهار ماه کم‌کم به حالت عادی برگشت. شرایط روحی‌ام وقتی چشم باز کردم بسیار عالی بود. من همیشه آدم شادی بودم. از همان جوانی ترانه‌های محلی سنتی می‌خواندم. در مجالس شادمانی شرکت می‌کردم و دوست داشتم مردم را بخندانم. در فامیل هرجا مراسمی داشتند من را به خاطر شوخی‌هایی که می‌کردم دعوت می‌کردند.

 

همان ابتدا نفهمیدید که بخش زیادی از سلامتی‌تان را از دست داده‌اید؟

متوجه شدم چی شده. گفتند ناراحت نیستی؟ گفتم نه ناراحت نیستم. دکتر که بالای سرم می‌آمد می‌گفت: ملافه را بینداز رویت. صورتم را می‌پوشاند بعد سوزن می‌زد می‌گفت: کجا احساس درد می‌کنی؟ می‌گفتم: هیچ جا. بعد از مدتی حسم برگشت. حالا احساس می‌کنم من مادرزادی با همین وضع به دنیا آمده‌ام. هیچ‌وقت به اینکه چرا مجروح شدم و کاش نمی‌شدم و این جور چیزها فکر نمی‌کنم. مسائل دیگر ناراحتم می‌کند. اگر ببینم یک انسان در رنج است ناراحت می‌شوم. مثلا گرفتاری دارد، وضع مالی خوبی ندارد، مسکن ندارد، جوانی که راه درستی نرفته است ناراحتم می‌کند.

 

چه شد که به مشهد آمدید؟

سال 64 بعد از 3سال درمان در کمیسیون پزشکی بازنشست درحال اشتغال شناخته شدم و رفتم زاهدان تا درمانم را دنبال کنم. 6سال زاهدان بودم، اما آنجا هم امکانات درمانی خوبی نداشت. برای همین به مشهد آمدم. هم به دلیل درمان بود که به مشهد آمدم و هم اینکه آب خوردن نداشتیم. در زاهدان آب گالنی هنوز هم رسم است. آب فقط برای شست‌وشو بود. گاز هم نبود. یک کپسول را 200 تومان می‌دادیم پر می‌کردیم، بعد من 1200 تومان کرایه ماشین می‌دادم تا آن را به خانه می‌آوردم. تا اینکه با مادرم آمدم اینجا. آن موقع مجرد بودم. 2سال بعد ازدواج کردم.

 

شما هم مثل جوان‌های آن دوره حسرت شهادت داشتید؟

همان لحظه‌ای که رزمنده‌‌ای نیت می‌کند به جنگ برود به این موضوع فکر می‌کند. می‌داند که 99 درصد برنمی‌گردد. خودش می‌داند که عروسی نمی‌رود. همان اول پی همه چیز را به بدنش می‌مالد و می‌رود. ولی این‌طوری هم نیست که برود خودش را کشتن بدهد. رفته است که بجنگد. چه بجنگد و چه شهید شود در هر صورت پیروز است. من هرچه زمان بیشتر گذشته به قدمی که برداشته‌ام علاقه‌مندتر شده‌ام. با وجود تمام مشکلاتی که الان در جامعه داریم محکم‌تر شده‌ام. نمی‌گویم نماز اول وقت می‌خوانم و نمازم قضا نمی‌شود، ولی چیزهایی را تازه دارم می‌فهمم که آن زمان که جوان بودم نمی‌دانستم. وقتی مجروح شدم تازه 21 سال داشتم. اوایل که مجروح شده بودم و هنوز جوان بودم کسانی بودند که می‌گفتند: حیف تو جوان که رفتی خودت را بدبخت کردی! من برای خودم ناراحت نمی‌شدم. برای او ناراحت می‌شدم که چقدر فکرش کوتاه است. چقدر کوچک فکر می‌کند. ما برای مادیات نرفتیم. برای ماشین و خانه نرفتیم. برای ما پایه حقوق مشخص نکردند. ما با عشق بسیجی رفتیم. بسیجی یعنی بدون خواسته و بدون توجه به مال و منال.

 

حالا آرزوی دست نیافته‌ای دارید؟

مهم‌ترین آرزویم برای همه جوان‌ها این است که هیچ وقت فریب افکار پلید شیطانی یک عده کوته فکر که فقط به مادیات فکر می‌کنند را نخورند. مشکلات زیاد است. فقر هم مانند کرونا یک بیماری است. اگر پسرم همین الان بخواهد به نظام برود، می‌گویم فکر کن همه جوانب را در نظر بگیر و اگر دوست داری برو.

 

فکر می‌کنید کار جوان‌های دوره شما سخت‌تر بود یا جوان‌های الان؟

جوان‌های الان کارشان خیلی سخت‌تر است. اگر در این دوره جوانی برای کار خیر قدمی بردارد درجاتش خیلی عالی‌تر از زمانی است که من و کسان دیگر به جبهه رفتیم. با این وضع بد فرهنگی و این فضای مجازی الان حتی پیرمردها و پیرزن‌ها هم در امان نیستند چه برسد به جوان‌ها، مگر اینکه اعتقادشان قوی باشد. الان در جامعه گرگ‌های درنده‌ای هستند که فرد تا غفلت کند او را می‌خورند. شما که زنگ زدید اولش راضی نبودم مصاحبه کنم. بارها برای مصاحبه با من تماس گرفته بودند، ولی من می‌گفتم حرفی برای گفتن ندارم. نمی‌دانم چرا این بار با خودم گفتم این یکی را قبول کن. گفتم شاید صحبت‌های من را یک جوانی بخواند و کمی تغییر کند. ببیند که رزمنده‌‌ها با چه مشکلاتی که داشته‌اند هنوز دارند می‌خندند. بعضی‌ها می‌گویند تو که دیگر چیزی از وجودت باقی نمانده. چرا می‌خندی؟ نه پایی نه دستی... ولی من این‌طوری فکر نمی‌کنم و برای چیزهایی که دارم و به خاطر اعتقادم خدا را شکر می‌کنم.

 

هر روز برای ما معجزه است

قبل از خداحافظی بغض رقیه، دختر غلامرضا، ترکید و خواست برای اولین بار حرف‌هایی را که سال‌ها در دل پنهان کرده بود بگوید. دلش پر از درد بود و از نامهربانی‌ها گله داشت. او از زخم‌زبان‌هایی گفت که این روزها با سخت شدن شرایط اقتصادی و در تنگنا قرار گرفتن مردم گاهی ناجوانمردانه خانواده‌های ایثارگران را نشانه می‌روند. از ترس و دلهره‌ای گفت که از وقتی چشم باز کرد و معنی پدر را فهمید تا حالا با او بوده است: «ترکشی که‌ وسط سر پدرم خوابیده همیشه تهدیدی برایش بوده است. برای من زنده ماندن‌ پدرم یک معجزه است. درصد جانبازی پدرم را 90 درصد زده بودند، ولی در بنیاد شهید جانباز بالای 70 درصد نیست چون بالای 70 درصد را شهید حساب می‌کنند. 90 درصد یعنی فقط 10 درصد سلامتی دارد. حضور پدرم برای من مثل معجزه است. لحظه لحظه زندگی‌ام را از بچگی تا الان به دلیل این ترکش با استرس از دست دادن پدرم گذرانده‌ام.»

 

ازدواج با یک جانباز 70 درصد

رقیه 24 سال دارد و به تازگی کارشناسی‌اش را گرفته است. او فرزند بزرگ غلامرضا و زهرا صیاد اربابی است. مادرش می‌گوید: «وقتی کوچک بود و تازه می‌خواست راه بیفتد می‌گفت: بابا من را بغل کن. پدرش می‌گفت: بابا من نمی‌توانم بغلت کنم. می‌‌آمد کنار تخت، پای مصنوعی را می‌گذاشت می‌گفت رقیه بدو بیا بغلم. رقیه بدو بدو می‌کرد می‌آمد بغل باباش، من هم نگهش می‌داشتم که نیفتد. شب‌هایی که تشنج می‌کرد می‌بردمش بیمارستان و رقیه و برادرش را که یک سال با هم اختلاف سنی داشتند توی خانه تنها می‌گذاشتم، در را رویشان قفل می‌کردم و می‌رفتم. اینجا هم کسی را نداشتم.»زهرا 25 سال است که در کنار غلامرضاست. با هم فامیل دور هستند، ولی او غلامرضا را با همین شرایطی که داشت، یعنی بدون یک پا،روی ویلچر و با ده ها ترکش فعال و غیرفعال در بدنش دید و با او ازدواج کرد. برادر خودش هم جانباز شیمیایی و آزاده بود و زهرا از دوره نوجوانی دوست داشت که با یک ایثارگر ازدواج کند. وقتی غلامرضا برادر زهرا را برای ازدواج واسطه کرد، پدر مخالفت کرد و گفت: «این همه خواستگار داری، چرا می‌خواهی با این آدم ازدواج کنی، باید تا آخر عمر پرستاری‌اش را کنی، از کجا معلوم که بچه‌دار شوی؟» ولی زهرا تصمیمش را گرفته بود. ازدواج کردند و خوشبخت شدند. حالا هم 3فرزند دارند.

 

همه با ما موج‌سواری می‌کنند

هر بار صحبت درباره پدر، چشم‌های سیاه رقیه را پر از اشک‌هایی می‌کند که بی‌بهانه روی صورتش سرازیر می‌شوند. رقیه می‌گوید: «در جامعه هر قشری یک نگاهی نسبت به ما دارد. یکی با دید ترحم، یک عده به خاطر رنگ و لعاب دادن به برنامه‌هایشان و یک عده به دلیل بهره‌برداری از ما برای کارهای خودشان. همیشه از همان موقعی که دبستانی بودم در برنامه‌ها به من می‌گفتند: از پدرت خاطره بگو. آن‌هایی که فرزند شهید بودند برایشان دردناک‌تر بود. یک بچه‌ای که پدرش را از دست داده می‌آوردند، تنها به خاطر اینکه احساسات جمع را برانگیخته کنند و برنامه‌‌شان را رنگ و لعاب بدهند او را ناراحت می‌کردند و یاد غم و غصه‌هایش می‌انداختند. هرکسی یک جوری موج سواری می‌کند. ولی هیچ وقت هیچ‌کس توجهی ندارد به اینکه خود این افراد و خانواده‌شان در چه وضعیتی از اول زندگی کرده‌اند.»

 

پدری با 10درصد سلامتی

او ادامه می‌دهد: «چه در دوران تحصیل و چه در دوره دانشگاه و زخم زبان‌های برخی ها، از یک طرف به ما می‌گویند به وجود پدرهایتان افتخار کنید، از طرف دیگر ما باید مواظب باشیم که به خاطر زخم زبان‌های بقیه نگذاریم کسی بفهمد که ما فرزند جانباز و ایثارگر هستیم. من الان که بزرگ شده‌ام بیشتر متوجه هستم دور و برمان چه خبر است. بابا به من می‌گوید این حرف‌ها از ناآگاهی است ناراحت نباش. دوست ندارم این حرف را بزنم، ولی گاهی می‌پرسم تو چرا برای چنین افراد قدرنشناسی سلامتی‌ات را از دست دادی؟ یک عده جوری با ما برخورد می‌کنند که از ما طلبکار هستند. می‌گویند شما همه جور امکاناتی برایتان هست، ولی متوجه نیستند که من می‌توانستم یک پدر سالم داشته باشم، ولی الان یک پدر با 10درصد سلامتی دارم که از همان ابتدا هم تمام زندگی‌ام را با استرس از دست دادنش گذرانده‌ام.»

 

هرکه در این بزم مقرب‌تر است...

پدر طاقت اشک‌های رقیه را ندارد. آن‌قدر که درددل‌های رقیه جانش را به آتش می‌کشد و قلبش را به درد می‌آورد ترکش‌های ریز و درشت جامانده از خمپاره شصت تاحالا نتوانسته است: «این رنجی که من الان می‌بینم دخترم می‌کشد در حالی‌که نمی‌توانم جوابی که دوست دارد و قانعش می‌کند را بهش بدهم، بیشتر از رنج جسمی من را عذاب می‌دهد. نه فقط دخترم بلکه این‌ها دغدغه تمام جوان‌هاست.»حرف‌هایی که تمام این سال‌ها را برای تسلی دل دختر گفته، تکرار می‌کند: «دعوتی که شما شدید، به مجلس این دنیا نیست. مجلسی نیست که امروز باشد و فردا نباشد. شما لایق این دعوت بودید. هرکس که مقرب‌تر است جام بلا بیشترش می‌دهند. کار خوب هزینه دارد. کار هر کسی نیست.»، اما ناراحتی دختر مضطرب و نگرانش کرده است. او می‌گوید: « من سه بار تصادف سخت کرده‌ام. جنگ رفته‌ام. قرار نبوده که 58 سال از خدا عمر بگیرم. سرنوشت من می‌توانست همین معلولیت باشد، ولی به دلیل تصادف. همه معلولان قابل احترام هستند، ولی من راهم را انتخاب کردم. زخم زبان هست، ریشخند هست و سخت هم هست. جوان‌های حالا تحملشان کمتر است، ولی اگر موفق شوند کارشان بی‌نهایت از کاری که ما کردیم ارزشمندتر است».

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44