در آستانه دومین سالروز شهادت علیمحمد محمدی و روز پدر در نیمروزی زمستانی و سرد راهی خانه محمد محمدی میشویم. علیمحمد محمدی در عملیات آزادسازی خانطومان سوریه در تاریخ 15 بهمن 1398 به دست داعشیها به ضرب گلوله به شهادت میرسد. پسری که به گفته پدر بسیار مهربان بود و باایمان. حرف دروغ بر زبانش جاری نمیشد و بهشدت از غیبت پرهیز داشت، خصلت مهربانیاش چنان بود که پدر به وقت تعریف از خاطرات خوش با او بودن، چشمانش به اشک مینشیند. محمد محمدی از دانه کردن تسبیح، یک زندگی هشت نفره را میچرخاند. شش پسرش کمکم بزرگ شده و هر کدام از همان نوجوانی به دنبال کسب و کاری میروند.
اشرفالسادات میرسیار بانوی انقلابی کوچه سرشور از روزی که با مفهوم انقلاب آشنا میشود، علاقه زیادی به امام خمینی(ره) پیدا میکند. وقتی خبر بازگشت امام(ره) را میشنود خیلی خوشحال میشود، لبخندش در یادآوری آن روزها را تصور کرد: خانه پدرم تلویزیون نبود، حاجآقا فاضل استفادهاش را درست نمیدانست، همسرم هم به تبعیت از پدرم نگرفت، روزی که خبر بازگشت امام(ره) را شنیدم، از همسرم خواستم هر طور شده تلویزیون بگیرد تا مراسم را ببینم، تلویزیون را آورد، شکلات و شیرینی گرفتم، همسایهها را دعوت کردم آمدند خانه ما با یک تلویزیون 14 اینچ سینما شد که بازگشت امام(ره) را در کنار هم دیدیم.
تانکها به دنبال جمعیت حرکت کردند و به سمت خانه آیت الله شیرازی تیراندازی کردند. جای گلولهها تا سالها روی در و دیوار خانه دیده میشد. من که جوان و چالاک بودم از دیوار دستشویی گرفتم و رفتم روی پشت بام. همانجا بودم که دیدم یک نفر تیر خورد و مغز سرش روی دیوار پاشیده شد. اگر کمی بالاتر زده بودند به من خورده بود. آن شهید به گمانم شهید محمدعلی حنایی بود که بعدا مردم شعری هم برایش ساخته بودند که حضور ذهن ندارم و یادم رفته است.
محسن در خانوادهای به دنیا آمد که از نظر بنیه اقتصادی، وضعیتی متوسط به پایین داشت. او در نوجوانی، با امامخمینی(ره) و نهضت اسلامی آشنایی پیدا کرد و خیلی زود وارد فعالیتهای مبارزاتی شد. گزارشها و روایتهایی وجود دارد که نشان میدهد او بهعنوان یک جوان مسلمان و مخالف رژیم پهلوی، درحالیکه فقط 19سال داشت، به سخنرانی در برخی جلسات مذهبی میپرداخت و برای مدتی هم تحت تعقیب ساواک قرار داشت.
صبح که شد، خواهر بزرگ تقی که منزل پدرش زندگی میکرد، به من گفت بیا منزل خواهر دیگرم برویم، شاید شوهرخواهرم از تقی خبری داشته باشد. ما به منزل خواهر دیگرش رفتیم. آنجا متوجه شدیم شوهر خواهرش مریض است. قرارشد خواهر بزرگ شهید به همراه شوهرش به منزل ما بروند و از آنجا داروی قلب برای مریض بیاورند. من جرئت نکردم بروم، چون خانهمان تحتنظر ساواک بود. کمی بعد صدای فریادی از پشت در حیاط شنیده شد که میگفت: زاهدی را کشتند... زاهدی را کشتند...
مردم این محله خوب به یاد دارند که شهید اسفندیانی هر روز راههای دور و درازی را میرفت و نفت را تهیه میکرد تا به دست مردم محله برساند. او حتی در آسفالت کردن این محله نقش پررنگی داشت؛ به طوریکه خودش برای هر کار خیری پیشقدم میشد. روزی که میخواستند این محله را آسفالت کنند، خودش بر تراکتور نشست و کوچهها را برای آسفالت آمادهسازی کرد. از مهربانی و محبوبیت این شهید هر چه بگوییم کم گفتهایم؛ چرا که هنوز که هنوز است، یاد و نامش زبانزد این اهالی است.
آقای تدین، حاج آقا سیدان را از قبل میشناختند. پس از اتمام ساخت مسجد به ملاقات حاجآقا سیدان رفتند و به ایشان گفتند که مسجد ما، امام جماعت ندارد و ما متفقالقول به این نتیجه رسیدهایم که شما امام جماعت مسجد ما بشوید.
در آن زمان روحانیون منبریای همچون آقای سیدان که منبرهای بسیار پرباری داشتند و معروف بودند را برای مراسمهای مختلف به تهران دعوت میکردند و به همینخاطر حاج آقا به آقای تدین گفتند شما شرایط من را میدانید، من نمیتوانم قبول کنم چون امامجماعت باید هر روز جهت اقامه نماز در مسجد حاضر باشد و این امکان برای من نیست. آقای تدین بارها به سراغ حاج آقا رفتند و هربار ایشان جوابشان منفی بود. دفعه آخر آقای تدین عبا و عمامه خود را درآوردند و نشستند و به حاج آقا گفتند من از اینجا نمیروم تا شما جواب مثبت بدهید.حاج آقا سیدان تأملی کردند و گفتند قبول میکنم و چنین شد که فرد سرشناسی همچون حاج آقای سیدان، امام جماعت مسجدالجواد (ع) شدند.