کد خبر: ۴۸۵۵
۲۵ تير ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۰
از میز دانشگاه تا میدان شهادت

از میز دانشگاه تا میدان شهادت

شهید مهدی منصوب بعد از قبولی مجدد در دانشگاه به او گفتم فکر درس باش و کمتر برو جبهه، سرش را زیر انداخت و هیچی نگفت. بعد‌ها دیدم جواب من را در یکی از کتاب‌های اشعاری که از روی آن مداحی می‌کرد داده است.

خروشی| محمد منصوب، پدر شهید مهدی منصوب درباره اولین باری که پسرش تصمیم گرفت عازم جبهه شود می‌گوید: سال ۱۳۶۰ دانش‌آموز هنرستان شهید چمران بود. یک روز آمد و خونسرد و سر به زیر از من اجازه خواست به جبهه برود، اولش مخالفت کردم، اما وقتی اصرار و پافشاری‌اش را دیدم موافقت کردم و گفتم تو الان جوان رشید و بالغی هستی و می‌فهمی و درک داری که راه زندگی‌ات را چگونه انتخاب کنی.

چون با روحیات و اخلاق او آشنا بودم و می‌دانستم کاری را که می‌خواهد انجام می‌دهد و برایش دلیلی دارد، به همین خاطر من و مادرش مانع تصمیمش نمی‌شدیم.


هم رزم شهید کاوه

عازم کردستان شد و آموزش‌های نظامی را در کنار شهید کاوه در کردستان گذراند. وقتی از جبهه برگشت خاطرات شیرین و خوبی را از شهید کاوه تعریف کرد، آن زمان جوانی ۱۸ ساله بود. می‌گفت: «شهید کاوه بی‌نظیر است.»

پدر شهید مهدی منصوب با اشاره به روحیه تلاش‌گر پسرش ادامه داد: هر چند نیاز به کار کردن او نبود، اما از همان دوران کودکی کار می‌کرد و خرج تحصیل خودش را در می‌آورد، به یاد ندارم هیچ گاه پول تو جیبی به او داده باشم. در ایام تابستان هم که مدرسه نمی‌رفت، چون به ورزش علاقه‌مند بود در رشته‌های ورزشی فوتبال، دو و میدانی و کشتی فعالیت داشت.

 

کار را ننگ نمی‌دانست

مادر شهید با شنیدن این خاطره وارد صحبت می‌شود و می‌گوید: مهدی فرزند ارشد خانواده بود. رابطه بسیار خوب و دوستانه‌ای با برادر و خواهرانش داشت و همیشه در کار‌های منزل به من کمک می‌کرد. از کودکی و نوجوانی از کار کردن ننگ نداشت، هر کاری از برف‌روبی گرفته تا بنایی و فروش البسه در بازار.

 

گفتگو با پدر و مادر شهید مهدی منصوب، از میز دانشگاه تا میدان شهادت

 

نمی‌توانست دروغ بگوید

مادر شهید ادامه می‌دهد: از صفات خوب مهدی یکی این بود که دروغ نمی‌گفت. یادم است یکی از افراد فامیل قصد داشت زمینی بگیرد، به ما مراجعه کرد و گفت اگر از شما برای تحقیق آمدند بگویید ساکن مشهد هستند، اما پسرم حاضر نشد دروغ بگوید و وقتی برای تحقیق به منزل ما آمدند واقعیت را گفت. به همین خاطر به آن‌ها زمین ندادند. بار آخری که می‌خواست برود جبهه رفت و از آن فامیل حلالیت طلبید و گفت: «هرکار کردم نتوانستم دروغ بگویم، اینکه به شما زمین ندادند به خاطر حرف من بود.»

وی با اشاره به فعالیت و حضور شهید در راهپیمایی‌های قبل از انقلاب و ابتکار عملش ادامه داد: قبل از پیروزی انقلاب در راهپیمایی‌ها شرکت فعال داشت، با  ابتکار و خلاقیت با خاک اره «مرگ بر شاه» نوشته و آتش زده بود. یا از کار‌های دیگرش این بود که به خاطر خط و نقاشی خوبی که داشت اشعار را روی دیوار‌ها و پرچم‌ها می‌نوشت. برای نخستین بار تمثال حضرت امام را کشید و در بیشتر راهپیمایی‌ها همراه خود  داشت.  


حزب‌اللهی باید تحصیلات عالی داشته باشد

پدر شهید درادامه گفتگو، به یاد می‌آورد: شهید مهدی علاوه بر این که به کار‌های انقلابی و مبارزاتی توجه می‌کرد، به تحصیل و کسب علم و دانش اهمیت هم زیادی می‌داد و همیشه به دوستانش توصیه می‌کرد به فکر تحصیل باشند و خودش هیچ گاه تحصیل را رها نمی‌کرد. می‌گفت یک بسیجی و حزب‌اللهی باید تحصیلات عالی داشته باشد.

بعد از گذشت ۶ ماه که در دانشگاه علم و صنعت بود رشته‌ای که در آن تحصیل می‌کرد منحل شد. مهدی با وجود این که می‌توانست در رشته‌ای هم تراز به ادامه تحصیل بپردازد، اما مجدد در کنکور شرکت کرد و این بار در رشته مهندسی عمران دانشگاه گیلان پذیرفته شد.

در گیلان هم دست از فعالیت بر نداشت و به عنوان عضو بسیج دانشجویی دانشگاه گیلان آماده سازی دانشجویان برای اعزام به جبهه را برعهده داشت و همچنین با توجه به صدای خوبی که داشت اشعار آهنگران و برخی از شاعران آیینی را مداحی می‌کرد.  


عمل به فرمان امام 

محمد منصوب ادامه می‌دهد: بعد از قبولی مجدد در دانشگاه به او گفتم فکر درس باش و کمتر برو جبهه، سرش را زیر انداخت و هیچی نگفت. بعد‌ها دیدم جواب من را در یکی از کتاب‌های اشعاری که از روی آن مداحی می‌کرد داده است. در حاشیه یکی از این کتاب‌ها متنی از فرمایشات رهبر انقلاب را نوشته بود با این مضمون که: «امروز رفتن به جبهه‌ها از اهم واجبات الهی است و هیچ چیزی نمی‌تواند مانع آن شود.»

 

گفتگو با پدر و مادر شهید مهدی منصوب، از میز دانشگاه تا میدان شهادت

 

سفر آخر

پدر شهید خاطره آخرین دیدار را چنین به یاد می‌آورد: برای هشتمین بار وقتی می‌خواست به جبهه اعزام شود به مشهد آمد و به عنوان نیروی اطلاعات و عملیات لشکر ۲۱ امام رضا (ع) اعزام شد و در اسفند سال ۶۶ در جزیره مجنون به شهادت رسید.

مادر شهید نیز در مورد آن روز به خصوص و آخرین دیدار به یاد می‌آورد: در آخرین سفر بی بازگشتش هنگام سوار شدن بر قطار صدایش زدم، احساس می‌کردم دیگر نمی‌بینمش، قد و بالای رشیدی پیدا کرده بود، چهره‌ای روشن و شفاف داشت. هر وقت چشمش به من می‌افتاد با لبخندی مرا بدرقه می‌کرد.

صدایش کردم و از قطار پیاده شد. به صورتم خیره شد و همانطور که  حضرت زینب (س) بوسه بر گلوی امام حسین (ع) زد، من نیز ناخوادگاه بوسه برگلویش گذاشتم و گفتم به خدا و حضرت زینب (س) می‌سپارمت. مادر شهید ادامه می‌دهد: هنگامی که در معراج شهدا برای آخرین بار فرزندم را ملاقات کردم بر حسب وصیت فرزندم شیون و گریه نکردم و دست به دعا برداشتم و گفتم: خداوندا، امانت را دادی و پس گرفتی. اما آنچه هنوز در ذهن دارم گلوی فرزندم است که دیدم آثار جراحت داشت.

هنگامی که در معراج شهدا برای آخرین بار فرزندم را ملاقات کردم بر حسب وصیت فرزندم شیون و گریه نکردم

 

شهید منصوب در جزیره مجنون عاشقی کرد

پدر شهید درباره نحوه شهادت فرزندش می‌گوید: هم رزمش برای ما اینطور تعریف کرد: «در یکی از ماموریت‌ها برای شناسایی عازم منطقه شدیم، چهار نفر بودیم، هنگامی که به سنگر کمین رسیدیم شهید مهدی به من گفت در سنگر بمانم تا آنان بروند و منطقه راشناسایی کنند. تقریبا ۱۰ دقیقه از رفتن‌شان گذشته بود که ناگهان صدای انفجار‌های زیادی را شنیدم، مدتی در سنگر ماندم تا سکوت مجدد همه جا را فرا گرفت. احساس کردم اتفاقی افتاده است، به عقب بازگشتم، اما به دلیل این که منطقه زیر نفوذ عراقی‌ها بود جنازه شهید چند روز در همان منطقه ماند.»

او اضافه می‌کند: خبر شهادت مهدی را به آشنایان داده بودند و در طول این مدت مادر شهید و خانواده خبر شهادت را از من پنهان می‌کردند و می‌گفتند مهدی مجروح شده است. همسرم همراه دو نفر از اقوام به تعاون سپاه مراجعه می‌کنند، در آنجا می‌گویند مهدی مجروح شده، اما همسرم می‌گوید من می‌دانم فرزندم شهید شده است، اصلا ناراحت نیستم، چون فرزندم امانت بوده است و برای اسلام و دینش به جبهه رفته است.

مدتی که گذشت خبر شهادت مهدی را به من دادند و روزی که برای شناسایی شهید به ستاد معراج مراجعه کردم حس کردم فرزند رشیدم خیلی کوچکتر شده است، بعدا گفتند فرزندم روی مین رفته و دو دست و پایش قطع شده است.


گفتگو با پدر و مادر شهید مهدی منصوب، از میز دانشگاه تا میدان شهادت

برادر شهید: به تفکرات سیاسی و اقتصادی شهدا توجه شود

در ادامه این گفت گو احمد منصوب، برادر شهید که از هنرمندان شناخته شده شهرمان است و آثار نقاشی او را بر دیوار‌های شهر دیده‌ایم درباره روحیات، فعالیت‌ها و خاطرات برادرش می‌گوید: برای اینکه جوانان محله را کنار هم جمع کند تیم فوتبال «وحدت» را پایه گذاری و لباس ورزشی برای تیم تهیه کرد. به بازی‌های تیم ملی و باشگاه ابومسلم علاقه زیادی داشت و حتی برای مسابقات ابومسلم که در تهران برگزار می‌شد به آنجا می‌رفت.


خاطره آخرین مرخصی

در آخرین مرخصی‌اش خیلی فرق کرده بود، او دیگر مهدی شوخ طبع و بذله‌گو نبود، بیشتر تو خودش بود. نگاهش دنیایی از حرف داشت و معنی سکوتش را کسی نمی‌فهمید. بعد از شهادتش هم رزماش در اطلاعات و عملیات به دیدن‌مان آمدند و گفتند روز‌های آخر مهدی این شعر را زمزمه می‌کرد: 
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند /  فرزند و عیال و خانمان را چه کند
 دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی /  دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

 

رعایت ادب با مردم

وی در ادامه به خاطره‌ای دیگر از شهید اشاره می‌کند و می‌گوید: زمین رها شده‌ای کنار منزل بود که بعضی از اهالی محله زباله‌های‌شان را آنجا می‌ریختند. وقتی هوا گرم بود بوی مشمئز کننده‌ی زباله خانه را پر می‌کرد. یک روز قلم مو و قوطی رنگ برداشت و از خانه بیرون رفت.

فکری آزارم می‌داد: «نکند می‌خواهد بنویسد بر پدر و مادر فردی که اینجا اشغال بریزد ...» آخر این عبارتی بود که معمولا در کوچه و خیابان بر دیوار‌ها به چشم می‌خورد. وقتی رفتم بیرون تا ببینم چه کرده، دیدم روی دیوار با خط بسیار زیبا نوشته بود «لطفا در این مکان زباله نریزید، متشکرم»


آرام گرفته در زادگاه پدری

وی درباره مدفن برادر شهیدش می‌گوید: بر حسب تقاضای برخی از فامیل و اهالی برده، شهید مهدی منصوب را در کنار اقوامش در مزار شهدای ابرده دفن کردیم که روز تشییع هم جمعیت فراوانی از اهالی روستا برای بدرقه شهید آمده بودند.

آوا و نمــــــای شهر
03:44