
شهید جنگی روی تین روغن نام آزادشهر را نوشت
ریحانه بناء زاده| هنوز هم با حسرت از خاطراتی که با پدرش داشته است سخن میگوید. از صدای بوق ماشینی که همیشه او را به پشت در میکشانده است تا خودش را در آغوش پدر جا دهد و بلافاصله بند پوتینهایش را باز میکرده و. او هیچ وقت آن صبحی که پدر با مادر خداحافظی کرد و حلالیت طلبید را فراموش نکرد.
به قول خودش آن روز صبح نفهمید چرا پدر از مادر حلالیت میطلبد و روز بعد بود که خبر تصادفش را آوردند و آنها از اهواز راهی مشهد شدند؛ و اینطور شد که در ۱۰ سالگی جای خالی پدر با قاب عکسش در کنج دیوار پر شد.
شهید غلامرضا جنگی، مسئول تدارکات لشگر پنج نصر بود و در بعد از ظهر مرداد ماه سال ۱۳۶۶ درسن ۴۰ سالگی به کمین منافقین میخورد و به شهادت میرسد. دخترش فرشته جنگی خاطرات پدر را روایت میکند.
مبارزه با طاغوت
سال ۱۳۵۷ به منطقه آریاشهر سابق و آزادشهر فعلی آمدیم و ساکن این منطقه شدیم. با شروع انقلاب اسلامی و قیام علیه شاه پدر در تظاهرات و فعالیتهای انقلابی مشارکت میکند و چندین بار توسط ساواک دستگیر میشود؛ و ادامه میدهد: بعد از انقلاب مسئول پایگاه بسیج آزادشهر میشود و جوانان محله را دور هم جمع میکند.
پدر، چون مسئول نظم و امنیت محله بودند، همیشه کشیک داشتند و نام افرادی که نوبت کشیکشان بوده است را داخل دفترشان مینوشتند و من بیشتر فعالیتهایشان را توانستم از طریق دوستانی که اسمشان در دفتر پدر بود، جمعآوری کنم.
تولد آزادشهر روی تین ۱۷ کیلویی
دختر شهید جنگی به نام گذاری منطقه آزادشهر توسط پدرش اشاره میکند و میگوید: ما تقریبا حدود ۴۰ سال است در امامت ۱۵ ساکن هستیم و تمام اقوام و بستگان نزدیک پدر هم در این منطقه ساکن هستند. آنها میگفتند، پدر از اینکه اسم این خیابان «آریاشهر» بود ناراحت بودند.
میگفتند حیف این منطقه نیست با وجود چنین طبیعت زیبا -اشارهاشان به پارک ملت بوده است- بخواهد اسیر چنین نامی باشد، برای همین یک روز صبح یک تین ۱۷ کیلویی را از هم باز میکنند و روی آن مینویسند آزادشهر و سر خیابان اصلی میزنند و به قول خودشان منطقه را از اسارت نام گذشتهاش در میآورند. بعد از آن بارها و بارها مخالفان آن تابلو را میانداختند، ولی پدر باز هم میرفتند و آن را برپا میکردند.
ایستادن در صف آجر، دویدن برای درختکاری
وی از تلاشهای شهید جنگی در محله آزادشهر چنین میگوید: پدر برای آوردن آب و برق به منطقه خیلی تلاش کردند. همچنین در ساخت مسجد امیرالمومنین (ع) واقع در امامت ۳۴ فعالیت داشتند. یکی از همسایهها به من گفت پدرم سال ۱۳۶۱ در صف آجر و آهن برای ساخت مسجد میایستادند.
فرشته جنگی ادامه میدهد: از آنجایی که محله بدون درخت و تنها فضای سبز بوستان ملت بوده است، پدر به همراه چند تن از دوستانشان میرفتند و درخت از بوستان ملت میگرفتند و در خانهها را میزدند و با اجازه صاحب خانهها درختها را جلوی درب منازل میکاشتند.
یک دل سیر ندیدیم
این دختر شهید تقویم روزهای کوتاه با پدر بودن را ورق میزند و به آغاز جنگ میرسد و به یاد میآورد: پدر با شروع جنگ تحمیلی دیگر آرام و قرار نداشت و میگفت: به شانهام راه نمیدهد دشمن وارد خاکم شود و من بخواهم در کنار خانوادهام باشم. عشق شهادت در چهرهاش موج میزد و برای رسیدن به این افتخار اجازه نمیداد هیچ چیز مانع رفتنش شود، حتی نگاه نگران همسر و دخترش. همیشه ما را به خدا میسپرد و راهی جبهه میشد.
او هم مثل بسیاری از همرزمانش هیچگاه بزرگ شدن فرزندانش را ندید و مظلومانه پرکشید و رفت دخترش در این باره میگوید: ما هیچ وقت پدر را یک دل سیر ندیدیم (بغض میکند)، این قصه تمام فرزندان شهدا است.
پدر همیشه لحظه رفتن چنان ما را به آغوش میکشید، انگار که برای آخرین بار است که ما را بغل میکند و همیشه میخواست مادرم از رفتنش رضایت داشته باشد و خطاب به مادرم میگفتند: من اگر به شهادت برسم، حتما شما را شفاعت میکنم.
مادر هم به شدت صبور بودند و هیچ وقت گلهای نکردند، حتی زمانی که خبر شهادتشان را فهمیدند. دختر شهید جنگی ادامه میدهد: یادم هست یک سال آخر ما در اهواز زندگی میکردیم و از نزدیک شاهد جنگ بودیم، وقتی که آژیر قرمز میزدند و خاموشی میشد ما معمولا کم پیش میآمد به پناهگاه برویم.
چون همیشه پدر برای اینکه ما ترس و وحشت نداشته باشیم دست ما را میگرفتند و روی بالکن میبردند و هواپیماهای دشمن را به ما نشان میدادند و میگفتند: «نترسید، ما هستیم» و با این حرفها ما را دلداری میدادند و ترس ما میریخت از بودن با آنها.
دغدغهاش آسایش و آرامش مردم
«مهربانی مهمترین ویژگی اخلاقیش بود» این را فرشته جنگی میگوید و ادامه میدهد: پدر همیشه سعی میکرد تا جایی که میتواند مشکلات فامیل و مردم محله را حل کند. پدر صوت بسیار زیبایی داشتند. یادم است، هر وقت در خانه اهوازمان قرآن میخواندند همسایهمان میگفت: صدای خواندن قرآن آقا غلامرضا که میآید من و بچهها میآییم روی بالکن تا صدایشان را بشنویم. مادرم همیشه میگفتند: اصلیترین دغدغه غلامرضا آسایش و آرامش مردم بوده است.
خبر شهادت
فرشته جنگی میرسد به روز وداع پدر و میگوید: آن روز پدر جور دیگری خداحافظی کرد و از مادر حلالیت طلبید. ما مثل هر روز منتظر آمدنش بودیم، همین که صدای ماشین را شنیدیم به سمت در رفتیم، مادر در را باز کرد دیدم معاون پدر است. در همین موقع خواهر کوچکم جلو آمد.
معاونشان کمی به ما نگاه کرد و با چشمانی پر اشک صورت خواهرم را بوسید و گفت: آمدهام ببینم چیزی لازم ندارید و مادر با تعجب گفت: نه؛ و ایشان بلافاصله رفتند و روز بعد دوباره آمدند و گفتند پدر تصادف کردند و منتقل شدند و از ما خواستند آماده شویم تا به مشهد برگردیم.
آنجا که رسیدیم فهمیدیم پدر به شهادت رسیدهاند و رانندهشان که زنده مانده بود نحوه شهادت ناجوانمردانهشان را برای مادرم اینگونه تعریف کرده بود: «صبح که از سمت سقز به سمت بانه میرفتیم به کمین خوردیم و هدف تیراندازی قرار گرفتیم، گلولهای از پشت به سر شهید جنگی خورد و بعد از آن ماشین را آتش زدند.»
این دختر شهید ادامه میدهد: همانطور که همیشه آرزو داشتند که از ناحیه قلب یا سر به شهادت برسند همین اتفاق هم برایشان افتاد. همیشه دعا میکردند خدایا مرگ من را شهادت در راه خودت قرار بده. رانندهشان میگفت این دعا را نیم ساعت قبل از شهادتشان هم کردهاند.
تنها یادگاری
تنها یادگاریش بعد از ۲۴ سال فیلم کوتاهی است که از روی صفحه تلویزیون گرفته است و میگوید: ایام نوروز بود و مهمان داشتیم، پشت به تلویزیون نشسته بودم. شوهرم، چون علاقهمند به مستندهای جنگ است در حال عوض کردن شبکههای تلویزیون بود که شبکهای مستندی حال از جنگ پخش میکرد.
مجری در حال صحبت بود که من احساس کردم صدای پدر است و بلافاصله گفتم بابا، بابا و صورتم را به سمت تلویزیون چرخاندم. آخرین روزهای اسفند سال ۱۳۶۵ است و مستندی از هفت سین جبهه ضبط کردهاند و رزمندهها جمع هستند و پدر مجریاش است، از آنها میخواهد هفت سین ابزار و ادوات جنگ را بگویند.
آن روز تنها کاری که توانستم بکنم دوربین کوچکم را آوردم و همانطور که اشکهایم میریخت و دستانم میلرزید، فیلم پدر را از روی صفحه تلوزیون گرفتم و این تنها یادگاری من از پدرم است.
بی نام و نشانی را دوست داشت
وقتی از او میپرسم خیابانی به نام شهید جنگی است یا خیر میخندد و میگوید: نه خدا را شکر و ادامه میدهد: پدر همیشه دوست داشتند هیچ نام و نشانی از ایشان نباشد و همیشه به صورت نامحسوس خدمت میکردند و حتی من شنیده بودم در جبهه سخنرانی هم میکردند، ولی هیچ وقت نمیگذاشتند صدایشان ضبط شود به جز آخرین سخنرانیشان که توسط یک از همرزمان ضبط میشود.
وصیت نامه
بعد از این آشنایی کوتاه خوب است قسمتهای از وصیت نامه شهید غلامرضا جنگی را با هم مرور کنیم: «بارالها به سویت میشتابم مانند عاشقی که به دیدار معشوق خود میشتابد. امیدوارم که بنده خود را بپذیری و از گناهانم در گذری و قلم عفو را بر جرائم اعمالم بکشی. خداوندا کسی به سوی تو میآید که شب و روز به فراغ وصالت سوخته، الهی به تمام مقربان درگاهت قَسَمت میدهم مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار بده.»
افتخار آفرینی در محله
از فرشته جنگی میخواهم کمی از خودش و فعالیتهای هنریاش بگوید و او اظهار میکند: من از کودکی علاقه شدیدی به کارهای هنری داشتم. من سبک «زرنگار» روی خط را انجام دادم و به نام خودم ثبت کردم. تکنیک زرنگار با قلم مو بر روی نوشتههای خطاطی صورت میگیرد که در دو قالب برجسته و تخت انجام میدهم و تاکنون در چندین نمایشگاه شرکت کردهام.
او ادامه میدهد: همچنین یک دوره نازک دوزی خیاطی را گذراندم و در حال حاضر انواع لباسها از جمله لباس عروس، دوختن انواع رو تختی و تزئیانت را انجام میدهم. او لباسی را به ثبت رسانده است بدون آنکه دوختی داشته باشد و در ۵ مدل قابل استفاده است.
ادامه میدهد: متاسفانه در مشهد به صنایع دستی اهمیت داده نمیشود و جنسهای چینی در بازار صنایع دستی هم راه پیدا کرده است. من دلم به همین خوش است که کارهایم را معرفی کنم. سعی کردهام کارآفرینی کنم هر چند که هیچ وقت حمایتی نشده است.
او لوح افتخار آفرین محله را در زمینه صنایع دستی و کارهای هنری در منطقه ۱۱ گرفته است و با کمال میل حاضر است داشتههایش را در کلاسهای آموزشی به بانوان علاقهمند منطقه آموزش دهد.
حرف آخر
فرشته جنگی در پایان میخواهد از یک نفر تشکری ویژه داشته باشد و آن یک نفر کسی نیست جز مادرشان. او میگوید: مادرم پس از شهادت پدر یک تنه چند فرزند را بزرگ کرد و آدمهای موفقی را تحویل جامعه دادو سختیهای زیادی کشید. از مادر عزیزم به خاطر تمام فداکاری ها، صبوریها و از خودگذشتگی هایش قدردانی میکنم و بر دستانش بوسه میزنم.