محمدکلالینژاد نهتنها معلمی را دوست نداشت، بلکه این حرفه، جزو مشاغلی بود که در دوران جوانی فکر میکرد هرگز سمتش نمیرود. تعریف میکند: خوابی دیدم که نگاهم را به زندگی تغییر داد و تصمیم گرفتم در روستاها خدمت کنم.
مادر شهیدحسن عباسی میگوید: پای تشت لباس که مینشستم، شروع میکرد که «مادر رضایت میدهی بروم؟ مادر لطفا بگذار من بروم.» یک روز بالاخره گفتم «من و پدرت راضی هستیم، خیالت راحت، تو برو.»
حاجحسن جمالی از زمانیکه اینجا بیابان بود و زمستانها از ساعت۴ عصر به بعد، کسی جرئت بیرونرفتن از خانه را نداشت یادش هست؛ از روباه و گاه شغالهایی که زمستانهای سرد بهدنبال غذا سر از شهر در میآوردند.
بانوان عیدگاه از فامیل به هم نزدیکتر هستند و در همه مشکلات به فکر یکدیگر بودهاند؛ از مبارزه با شیوع سالک گرفته تا بنایی و کار خانههایشان را با کمک هم انجام میدهند. زهره خسرویراد میگوید: مشکل مردم مثل مشکل خودم است.
اعظم صالحی، میگوید: همسایه باید هوای همسایهاش را داشته باشد. همانطورکه پیامبر میفرماید ایمان ندارد آن کسیکه شب با شکم سیر بخوابد و همسایه مسلمانش گرسنه باشد.
اعظم خانم میگوید: اگر یک روز به مسجد نیایم، بیمار میشوم. حتی با دستشکسته اینجا کار کردهام. ماه رمضان پارسال همینجا در آشپزخانه مسجد سُر خوردم و افتادم و دستم شکست. با همان وضعیت، هر شب در آشپزخانه آشپزی میکردم.
سعید چوگانیان، بچهمحل و کاسب قدیمی چهارراه خواجهربیع خاطرات زیادی از گذشته این محله دارد. او تعمیرکار شیشه اتومبیل است و همه اهالی را میشناسد.