
فوتبالیست تخریبچی
بهمن ماه بهانهای است تا دوباره مادر دلش هوای پسر کند و بهسراغ عکسهایی برود که قد کشیدن وی را نشان میدهد. عکسهای نوجوانی فرزندش را دوست دارد؛ بهخصوص آنهایی را که در زمین فوتبال، ژست گرفته است و مظلوم و معصومانه به دوربین نگاه میکند.
پدر با آن نگاه معنادارش به عکسهای علی، معلوم نیست چندین و چند بار در این سالها خاطرات پسرش را مرور کرده است. مادر، یواشکی با انگشتانش موهای علی را در قاب تصویر نوازش میکند و میگوید: «اگر عمرش به دنیا بود، الان پنجاهودوساله بود.»
برای ماشاءا... خانم قدسیخواه، مادر و رضا هزاره، پدر و نرگس ذبیحی، عروس خانواده، پس از گذشت ۳۱ سال از شهادت علی، حرکت عقربههای ساعت و گردش روزها بیمعناست. گویا درمورد ۳۱ ثانیه پیش صحبت میکنند و خاطرههای کهنه هنوز برایشانتر و تازه است.
انگار الان بهمن سال ۱۳۶۵ است که علی بیست و یکساله شهید شده است. علی هزاره، تخریبچی تیپ ۲۱ امامرضا (ع) و از ساکنان محله پایینخیابان، بهانه دیدار ما با پدر و مادر و همسر این شهید میشود تا پای حرفهای نگفتهشان بنشینیم.
خوش آمدی پدرجان!
اگر پلاک خانه را هم ندانی، قاب رنگورورفته از نام و نشان شهید که بر سردرِ خانه میدرخشد، به تو میگوید که راه را درست آمدهای. زنگ خانه را که میزنم، انگار منتظر آمدنم باشند، فوری بیآنکه نامونشانم را بپرسند، در را باز میکنند. پدر در آستانه در ایستاده است.
با گفتن «خوش آمدی پدرجان!» پذیرای ما میشود. عبور از پلههای باریک و با شیب تند و رنگ فیروزهای دیوار کنار این دالان کوچک و باریک، حسوحال عجیبی به تو میدهد. این حسوحال وقتی عجیبتر میشود که درست کنار آخرین پله، عکس تمامقد پسری جوان را میبینی. انگار شهید علی هزاره نیز به تو خوشامد میگوید. عطر خوش چای تازهدم به مشام میرسد. مادر و همسر علی کنار در ایستادهاند و طوری احوالپرسی میکنند که انگار ما سالهاست همدیگر را میشناسیم.
اگر الان زنده بود...
روی میزها چند آلبوم قطور کنار هم گذاشته شده است. مادر یکی از آنها را برمیدارد و آخرین عکسهای پسر را از لای آلبوم بیرون میکشد؛ همانهایی که پیکر پسرش در تابوت و غرق در خون است. آن را به صورتش میچسباند و میگوید: «پسرم متولد ۱۳۴۴ بود. اگر الان زنده بود، ۵۲ سال داشت. ببینید در این عکس چقدر چهرهاش آرام است. انگار خوابیده است.»
اشک، دلدل میکند که از گوشه چشمانش پایین بیاید یا نه. نگاهش را به یکی دیگر از عکسها میدوزد. بعد پلکهایش را روی هم میگذارد و میگوید: «وقتی خبر شهادتش را دادند، بیتاب شدم. یک لحظه به خودم آمدم. با خودم گفتم آرزوی بچهات بوده که شهید شود و اگر بیتابی کنی، او ناراحت میشود. از خدا صبر خواستم تا بتوانم دوریاش را تحمل کنم.»
مادر شصتوهفتساله از شهادت پسرش آنطور که از قول همرزمانش شنیده است، میگوید: «بچهام تخریبچی تیپ ۲۱ امامرضا (ع) بود. آخرین بار برای شناسایی منطقه به خط میرود. بعدِ عملیاتشان در خاک عراق، در کوهی حوالی منطقه شلمچه پناه میگیرد. دشمن، او و رفقایش را شناسایی میکند و آنها را هدف قرار میدهد.»
رنجنامه سیویکساله
از نگاهش، از حرفهایش، از لرزش دستهایش میتوان رنج ۳۱ سال دوری را بهخوبی درک کرد. هرچه باشد، پدر است. حاجرضا که این روزها گرد پیری هفتادوهفتسالگی بر چهرهاش نشسته است، از روزی میگوید که علی به جبهه میرود: «درسش را نصفونیمه گذاشت. گاهی کناردست برادرم کفش میدوخت و درآمدی داشت. ۱۶ سال بیشتر نداشت. یک روز سراغ من آمد و گفت میخواهم به جبهه بروم. آن زمان پسر بزرگم در جبهه بود. گفتم بگذار محمدجواد برگردد بعد برو، اما او منتظر نماند و رفت. هر بار هم از جبهه به خانه میآمد، مرخصیاش تمام نشده، برمیگشت.»
غذای گرم و جای نرم، هرگز
ماشاءا... خانم یکی از این آمدوشدها را خوب به خاطر دارد: «بچهام نحیف شده بود. ماکارانی خیلی دوست داشت و همین غذا را برایش درست کردم و تشک و پتوی نرم و گرمی کنار بخاری انداختم. دیدم علی ناراحت است. رو به من کرد و گفت: مادر! رفقا آنجا روی زمین و سنگ و کلوخ و زیر خمپارهاند و غذای درستوحسابی نمیخورند. من چطور روی این تشک گرمونرم کنار بخاری بخوابم و غذای چرب بخورم؟»
رضایت بده مادر!
چند روز بعد مادر، کیف علی را میبندد تا پسرش دوباره مهیای رفتن شود. لباسهایش را شسته و مقداری تخمه خربزه تفت داده است تا با ساندویچ کوکوسبزی آذوقه راهش باشد. ماشاءا... خانم این بدرقه را نیز هیچوقت از یاد نمیبرد: «علی رو به من کرد و گفت مادر! دستت درد نکند. این تخمه خربزهها را بچهها خیلی دوست دارند. دفعه قبل در سنگر بودیم و با رفقا تخمههای تفتدادهشدهتان را میخوردیم. یکدفعه خمپارهای نزدیک سنگر ما خورد. رفقایم همه شهید و تکهتکه شدند و من زنده ماندم؛ این یعنی اینکه شما هنوز دلتان نمیخواهد من شهید شوم. به شهادتم رضایت بده، مادر!»
از همان بچگی علاقه عجیبی به فوتبال داشت؛ یعنی اینطور بگویم جانش به فوتبال بند بود
«پاطلایی» محله پایینخیابان
یکی از آلبومها که قطورتر است و در گوشهوکنارش، عکسهایی با اندازههای مختلف به چشم میخورد، پسری چشمبادامی را نشان میدهد که با بلوز و شورت سبزرنگ کنار بازیکنان تیم ایستاده است و در عکسی دیگر او پابهتوپ تمرین میکند.
در تصویری دیگر او با غرور و افتخار کاپی طلایی را بالای سر برده و درحال خوشحالی است. حسوحال عکسها گویای آن است که پاطلایی محله پایینخیابان علاقه عجیبی به فوتبال داشته و بهگواه دستنوشتههای پشت عکسها، تیمشان در بیشتر میادین، پیروز مسابقه بوده است. حاجرضا درباره علاقه پسرش به فوتبال میگوید: «از همان بچگی علاقه عجیبی به فوتبال داشت؛ یعنی اینطور بگویم جانش به فوتبال بند بود. تا قبل از اینکه جبهه برود، مدام درحال تمرین و مسابقه بود.
از وقتی به جبهه رفت، هر وقت به مرخصی میآمد، حتی اگر یک روز میماند، برای تمرین تیم حاضر میشد. قهرمان یا برنده هم که میشد، سروصدا راه نمیانداخت و کاپ را بیسروصدا به خانه میآورد و گوشه اتاقش میگذاشت.»
کمحرفی پسر باعث شده است پدر از جزئیات کارنامه ورزشی او اطلاع چندانی نداشته باشد. فقط همینقدر میداند که علی، بازیکن تیم امید پیام بوده است. یکی از عکسها را برمیدارد و پشت آن را نشان میدهد: «من که نمیدانم هافبک بوده یا دفاع. خودش پشت چند تا از عکسهایش نوشته که کدام مسابقه بوده و چه مقامی کسب کرده است؛ مثلا طبق همین نوشتهها، قهرمان آموزشگاههای کشور در سال ۶۲ شده و مقام اول جامِ شهید سالاریمقدم را بهدست آورده و یکبار دیگر هم تیم وحدت را در سال ۶۱ مقتدرانه شکست داده است.»
قرعهای که به نام نرگسِ خاله افتاد
نرگسخانم به احترام پدر و مادر علی تا این لحظه سکوت کرده است، فقط گاهی یکی از آلبومها را برمیدارد و ورق میزند. مکث چندثانیهای او روی برخی عکسها، کنجکاومان میکند. در یکی از این عکسها، علی کنار چند جوان اتوکشیده ایستاده است و یک دسته گل قرمزرنگ در دست دارد. روی دستهگل هم عکس امامخمینی چسبانده شده است.
خوشحالی چهره آدمهای درون عکس وادارمان میکند تا از نرگسخانم ماجرا را بپرسیم و با او کتاب زندگیاش را ورق بزنیم؛ کتابی که با ازدواج او و علی شروع میشود. نرگسخانم برایمان تعریف میکند: «۲۲ بهمن ۶۴ بود. مدرسه بودم. در مدرسه جشن پیروزی انقلاب برگزار میشد. برادرم حسن همان روز به مدرسه آمد و گفت فوری از ناظم مدرسه اجازه بگیر و به خانه بیا، میهمان داریم.
بیخبر از همهجا به خانه رفتم. در آشپزخانه بودم که فهمیدم موضوع از چه قرار است. بعد مراسم خواستگاری، پدرم با من اتمام حجت کرد و گفت: این پسر ممکن است شهید، اسیر، مفقودالاثر یا جانباز شود. با چشم باز انتخاب کن دخترجان!»
مادرش، دخترخاله و دخترعمهاش را که نام هر دو نرگس است، برای ازدواج به علی پیشنهاد میدهد. علی برای مشورت به محضر امامرضا (ع) مشرف میشود. نام هر دو را روی کاغذی نوشته و در جیبش میگذارد. یکی را به نام نرگسِ خاله مینویسد و دیگری را به نام نرگسِ عمه. بعد نیت و درددل با امامهشتم (ع)، یکی از کاغذها را از جیبش برمیدارد. قرعه به نام نرگسِ خاله میافتد. با این اتفاق تردیدی در دل نرگس خاله باقی نمیماند و مهر علی به دل او میافتد و بعد سه روز به عقد رسمی پسرخالهاش درمیآید: «مهریهام ۲۵ هزار تومان بود. مراسم مختصری در خانه پدرم در کوچه تنباکوچی برگزار کردیم. علی عاشق امامخمینی (ره) بود. عکس امام را روی ماشین و دستهگل عروسیمان نصب کرد و بعد این مراسمِ ساده و مختصر، زندگی مشترکمان شروع شد.»
اولین هدیه علی به من، عکس امامخمینی (ره) بود و کتاب بهشت خانواده
اولین هدیه
اولینها همیشه خاطرهانگیز است؛ بهخصوص اگر اولین هدیه دامادی به تازهعروسش باشد: «اولین هدیه علی به من، هم عکس امامخمینی (ره) بود و کتاب بهشت خانواده که هر دو را یادگاری نگه داشتهام.»
یادآوریِ آخرین دیدار، بغض را بر گلو و اشک را بر چشمان همسر شهید علی هزاره مینشاند: «برای بدرقه او تا راهآهن رفتم. برای اینکه داخل قطار را نشان دهد، از من خواست به داخل قطار بروم. همانجا شاخه گل قرمزی را که رهگذری به او داده بود، به من داد و گفت اگر برگردم، با همین قطار من و تو به کربلا میرویم به امید خدا. او رفت و هیچوقت برنگشت و فرزندش را که چند ماه بعد شهادتش بهدنیا آمد، ندید.»
وقتی ماهیها مردند
پیش از آخرین عزیمتش به جبهه، آکواریوم و ماهی گُپی میخرد تا به خانه جان دهد، غافل از اینکه گویا حیات ماهیها به زندگی صاحبش گره خورده است. نرگس خاله اینطور قصه ماهیها را واگویه میکند: «در مدت زمان کوتاهی، ماهیها زادوولد کردند و آکواریوم پر از ماهی شد، اما بهمحض اینکه علیآقا شهید شد، بااینکه من بهشان رسیدگی کافی میکردم، در کمال ناباوری همه ماهیها یکییکی مردند.»
دیداری که خوشحالکننده است
صحبتها به دیدار خانواده شهدا که میرسد، عروس خانواده حرفهایی دارد که دوست دارد بهسادگی از کنارش نگذریم. میگوید: «مرگ، مرگ است و مرگ جوان، تلخ و فراموشنشدنی، اما بحث شهادت فرق میکند. این بهانه که اگر بهسراغ خانواده شهدا برویم، داغ دلشان تازه میشود، درست نیست. یاد این عزیزان همیشه مثل پردههای فیلم سینمایی جلوی چشم ماست. وقتی کسی میآید سراغی از خانواده شهدا میگیرد و یادی از آنها میکند، این خانوادهها احساس میکنند بچههایشان فراموش نشدهاند، پس با بهانه و بیبهانه به دیدار خانواده شهدا بروید و خوشحالشان کنید.»
آخرین درخواست
میان همه یادگاریهای علیآقا که در آلبومهای قدیمی عکس جا خوش کرده است، کاغذی که محافظ پلاستیکی دارد، نگاهمان را به خود جلب میکند. کپی وصیتنامه علی با دستخط خود اوست. چند جمله است که دل آدم را میلرزاند و دوراندیشی یک جوان را نشان میدهد.
مادر انگار حسم را بعد خواندن دستنوشته پسرش از چشمانم خوانده باشد، میگوید: «بچهام همیشه جلوتر از زمان خودش بود. گفته است هدفش از جبهه رفتن فقط خدا و لبیک به فرمان رهبر بوده است و لاغیر. از ما خواسته است برایش مراسم جشن بگیریم نه عزا؛ چراکه جان و وجودش را در راه اسلام و خدا، فدا کرده است.»
* این گزارش پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۶ در شماره ۲۷۱ شهرارا محله منطقه ثامن به چاپ رسیده است.