سرهنگ دکتر سید مجتبی نقیبی در سال ۱۲۹۹ خورشیدی در تربت حیدریه دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در همان شهر و تحصیلات متوسطه را در مشهد سپری کرد. سال ۱۳۲۸ پس از کسب اجازه شرعی از حضرت آیتالله العظمی سیدحسین بروجردی، به عنوان «بورسیه ارتش» به همراه نخستین گروه دانشجویان پزشکی مشهد، وارد دانشکده پزشکی شد.
بدینترتیب در سال ۱۳۳۶ با مدرک دکترای پزشکی و با درجه ستوان یکمی، فارغالتحصیل شد. او در سال ۱۳۴۲ دوره تخصص خون را در «مرکز خون ارتش» در شهر تهران گذراند و سالها در بیمارستان ارتش در شهرهای مشهد، تهران، تربت حیدریه، ارومیه، سقز، بانه، بجنورد و قوچان مشغول طبابت بود و در ساعات غیر اداری نیز، در مطب خود به معاینه و درمان بیماران میپرداخت.
او روزانه تا ۱۰ بیمار نیازمند را بهصورت رایگان ویزیت میکرد. وی در سال ۱۳۵۸ از خدمت بازنشسته شد و در مطب خصوصی خود به فعالیت ادامه داد. این روزها نیز در تربت حیدریه روزگارش را میگذارند.
از نوع سلام و احوالپرسی و حتی راهرفتنش میشود فهمید یک نظامی تمام عیار است. پلیور روشن و ساده پوشیده با شلواری طوسی و اتوکشیده. شهروند محله سجاد، با قد بلند و رشیدش، اصلا به نظر نمیرسد قرار است امسال۱۰۳سالگیاش را جشن بگیرد. حواسش به همه چیز هست و انگار نه انگار که تا چند سال آینده یک قرن است با سختی و کم و کاستیهای روزگار جنگیده است.
برای ما از مشهد سال ۱۳۲۰ میگوید. شهری که به گفته او با مشهد امروز زمین تا آسمان فرق میکرده است. اینکه باورها صاف و ساده بوده است. مثل اینکه عامه مردم اعتقاد داشتند دست حضرت رضا (ع) به کوچه پنجه خورده و این مکان متبرک و مقدس است و به همین خاطر از دور و نزدیک میآمدند و دست به دیوارهای کوچه میکشیدند و بر میگشتند.
اینکه بزرگی مشهد خیلی خیلی که میرسید به بیمارستان امام رضا (ع) ختم میشد؛ و اینکه دخترهای مشهدی، مشک آب روی دوش میبردند و دهشاهی مزد میگرفتند و اینکه باغ خونی را با همه اتفاقهایش و مسجد گوهرشاد را با جریانهای تاریخیاش خوب به خاطر دارد؛ حتی بهلول را که از منبر برای سخنرانی بالا میرفته است.
ما را میبرد به تاریخ تولدش، سال ۱۲۹۹ خورشیدی. اصالتا یزدی است و آمدنش به مشهد ماجرایی طولانی دارد و به چند نسل قبلتر بر میگردد. تعریف میکند: پدر جدم حاج سیدرضا نقیبی، در دوره ناصرالدین شاه قاجار از سادات سرشناس یزد بود. آن زمان هر کدام از شهرهای ایران نقیبی داشت. حاج سیدرضا هم نقیب شهر یزد بود.
حاج سید رضا روزی در مسجد در حالیکه والی یزد و عدهای از مقاماتِ حکومت پای منبر نشسته بودند، در حال روضهخوانی بود. والی یزد که مشغول مزاح با اطرافیانش بوده با صدای بلند میخندد. حاج سیدرضا از این رفتار عصبانی میشود و با پرخاش میگوید: من دارم روضه میخوانم؛ آن وقت شما پای منبر میخندی؟
این سخن بر والی گران میآید و کینه حاج سیدرضا را بر دل میگیرد. دوستان و اطرافیان سید که نگران دسیسههای والی هستند، به او پیشنهاد میکنند، هر چه زودتر شهر را ترک کند و به شهری دیگر برود. این میشود که پدر جد و خانوادهام از یزد به خراسان مهاجرت میکنند و در شهر تربت حیدریه ساکن میشوند.
پدرم تاجر نخ بود و صاحب دو دربند مغازه در بازار تربت حیدریه که حالا خراب شده است. بعدها برای درمان بیماری خود به مشهد سفر کرد و در همین شهر درگذشت و در قبرستانی در محله پایین خیابان که اطراف آن کورههای آجر پزی بود دفن شد.
بعد از فوت او زحمت تربیت و مراقبت از ما بر عهده مادرم، سیده بلقیس علوی افتاد. البته وضعیت مالی ما تا حدودی خوب بود و باغهای میوه پدرم، هزینههای ما را تامین میکرد.
مادرم در مدرسه دخترانه تربت حیدریه قرآن درس میداد و علاقه زیادی به درسخواندن ما داشت. تا اینکه دبستان «احمدیه» به نام احمدشاه قاجار به عنوان نخستین مدرسه نوین در شهر تربت حیدریه گشایش یافت و نام آن در دوره رضاشاه به مدرسه «رضائیه» تغییر کرد و مادرم مرا در این مدرسه ثبت نام کرد و تا سال شش ابتدایی همینجا بودم.
در سال ۱۳۱۳، رضاشاه از مشهد به قصد بیرجند حرکت کرد. در مسیر خود در شهر تربت حیدریه نیز توقف کرد. برای استقبال از شاه، معلمها و دانشآموزان دبستان رضائیه که حدود هفتادنفر بودند با لباس مخصوص و منظم در دو طرف خیابان اصلی شهر به صف شدیم. آن زمان کلاس پنجم بودم.
رضاشاه لباس نظامی بر تن داشت. از ماشین پیاده شد و به همراه وزیر دربار به طرف ما آمد.جالب بود در آن مراسم از تکتک دانشآموزان پرسید میخواهید در آینده چه کاره شوید؟ تا اینکه نوبت به من رسید. از من هم پرسید.
اولش کمی ترسیدم، اما بعد به خودم مسلط شدم و گفتم میخواهم طبیب شوم. بعد از پرسش این سؤال از هفتاد دانشآموز، در میانه میدان ایستاد و خطاب به حاضران گفت: بچههای شرق از بچههای غرب قوی ترند.
یازده ساله بودم که به همراه مادرم به مشهد آمدم و در دبیرستان فردوسی ثبتنام کردم. این دبیرستان در کنار خندقی واقع بود و همه رشتهها را از رشته طبیعی تا ادبی داشت. در این میان یادم است که روی لباس فرمهای ما نشان فردوسی زده میشد. یک نشان روی سینه و یکی هم روی یقه سمت چپ.
دکتر نقیبی شاید از نخستین پزشکان مشهدی است که خاطره آزمون دانشکده پزشکی مشهد در سال ۱۳۲۸ را در خاطر دارد. میگوید: دانشکده پزشکی در دوم آذر سال ۱۳۲۸ با همت دکتر زنگنه وزیر فرهنگ به صورت رسمی گشایش یافت.
اما برای پذیرش دانشجویان، آزمون ورودی برگزار شد. آزمونی که در مقابل خانه مرحوم سید محمد قرشی در خیابان دانشگاه، واقف اراضی دانشکده پزشکی برگزار شد. کوچه باریکی بود که یکی از ساختمانها را برای برگزاری آزمون در نظر گرفته بودند و حدود ۶۰ نفر در این آزمون شرکت کردند. در این میان، هفت نفر از دانشجویان بورسیه پزشکی ارتش بودیم و به صورت شبانه روزی در دانشکده پزشکی حضور داشتیم.
همانجا میخوابیدیم وزندگی میکردیم. بعد از یک سال هم پانصدتومان به عنوان هزینه تحصیل خوابگاه و تغذیه به ما دادند. اساتید ما هم افرادی مانند پروفسور بولون (جراح فرانسوی)، دکتر احمد سالاری، دکتر اسکوییان و... بودند. بعد از پایان این ایام دورههای کارآموزی ما در بیمارستان امام رضا (ع) شروع شد.
سال ۱۳۳۶ با مدرک دکترای پزشکی از دانشکده پزشکی مشهد فارغالتحصیل میشود و خود را به هنگ آموزشی در پادگان ارتش معرفی میکند و چند ماه با درجه ستوان یکم در هنگ مشغول خدمت میشود. تعریف میکند:
از پادگان مشهد به قوچان رفتم و خودم را به رئیس حوزه نظام معرفی کردم. کار من صبحها معاینه مشمولان خدمت سربازی بود؛ سربازانی که به بیماریهای قلبی، فلج مادرزادی، صدفی کف پا یا نقص عضو مبتلا بودند. آنها با معاینه و تایید طبیب از خدمت معاف میشدند. عصرها هم بیماران را در منزل خود معاینه و مداوا میکردم.
در سال ۱۳۴۱ برای گذراندن دوره تخصص خون به مرکز خون ارتش رفتم و به تهران اعزام شدم. معمولا از هر لشکر، یک پزشک را به این مرکز میفرستادند.
سال ۱۳۵۲، مدیر بیمارستان ۵۵۹ ارتش بجنورد شدم و سه سال بعد ریاست بیمارستان ارتش در قوچان را عهده دار شدم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز تحولاتی در سلسله مراتب فرماندهی شکل گرفت و به ریاست بهداری لشکر ۷۷ خراسان منصوب شدم و پس از دوران بازنشستگی در مطب خود چه در مشهد و چه در تربت حیدریه به مداوای بیمارن پرداختم.
سرهنگ یادی از مجموعه ورزشی تختی در تربت حیدریه میاندازد و اینکه از جوانی عاشق ورزشهای باستانی بوده است و بعد از بازنشستگی تا اندازهای که در توانش بوده در ساماندهی امور ورزشی تلاش کرده است. از آن جمله واگذاری زمین دوهکتاری برای تأسیس استادیوم فوتبال در تربت حیدریه به نام جوانمرد تختی.
دکتر در پایان صحبتهایش میگوید: شاید همه فکر کنند نظامیها آدمهای عبوس و خشنی هستند، اما من همواره با شاگردانم ارتباط دوستانهای داشتهام. خیلی از آنها به درجات عالی علمی رسیدهاند و به مسند قدرت دانش تکیه زدهاند و من هنوز هم که آلبومهای عکس را ورق میزنم، یادشان میکنم.
در سال ۱۳۲۸ قصد داشتم با مدرک دیپلم وارد شهربانی شوم؛ بنابراین به تهران رفتم و در آزمون «آموزشگاه عالی شهربانی» شرکت کردم. صبح روز بعد، دکتر سیدعلیرضا قوام نصیری، رئیس دانشکده پزشکی مشهد که پسرخاله من بود، از مشهد با من تماس گرفت و گفت: فردا موعد امتحان ورودی دانشکده پزشکی مشهد است. شما هم دیپلم طبیعی دارید و میتوانید به عنوان بورسیه ارتش در این آزمون شرکت کنید. پس، فردا ساعت هشت صبح در مشهد سر جلسه امتحان حاضر باشید.
من بین انتخاب این دو شغل، یعنی پزشکی ارتش و افسر شهربانی مردد ماندم. سرانجام به این نتیجه رسیدم حالا که در تهران هستم، به قم بروم و از مرجع تقلید حضرت آیتا... العظمی سیدحسین بروجردی کسب تکلیف کنم. همان ساعت به طرف قم حرکت کردم و به دیدار ایشان شرفیاب شدم. پس از عرض سلام و ارادت گفتم: «حضرت آقا! من برای انتخاب شغل پزشکی ارتش و افسر شهربانی تردید دارم. شما چه صلاح میدانید؟»
ایشان گفتند: «سید! به ارتش برو، چون پول ارتش مباح است.»
سپس از زیر متکایی که به آن تکیه داده بودند، یک ربع سکه طلای پهلوی بیرون آوردند و به من دادند و گفتند: «بیا پسرم! تو که این قدر باخدایی، این پول را خرج راهت کن. تا حالا کسی چنین سؤالی از من نپرسیده بود.»
با اتوبوس از قم به مشهد حرکت کردم و صبح روز بعد یعنی در تاریخ ۲۸ مهر ۱۳۲۸ به مقصد رسیدم و با پرداخت مبلغی به عنوان «حق مسابقه» به حسابداری دانشکده پزشکی، در امتحانات شرکت کردم و پذیرفته شدم.
در سال ۱۳۴۷ زلزلهای به بزرگی ۸/۷ ریشتر، مناطق جنوب استان خراسان از جمله گناباد، کاخک، دشت بیاض، خِضری، مَیَم، بَسکآباد، بیناواج، چَرمَه و روستاهای شمالی قاین را بهشدت لرزاند و خسارات بسیاری برجا گذاشت. تلفات این فاجعه حدود ۱۲ هزارتن تخمین زده شد.
زمان زلزله، من پزشک کشیک بیمارستان ارتش در تربت حیدریه بودم. نیم ساعت بعد از لرزیدن زمین، رادیو اعلام کرد که در منطقه گناباد، کاخک و طبس زلزله آمده و خانههای این مناطق با خاک یکسان شده است. یک نفر را به خانه دکتر باباحاجی فرستادم و از او خواستم که در این وضعیّت اضطراری به بیمارستان بیاید. دکتر باباحاجی آمد و من به او گفتم: با استفاده از اختیارات نگهبانی، قصد دارم که به کمک مصدومان حادثه بروم.
سپس مقدار قابل توجّهی آتل، باند و دارو در یک آمبولانس «دُژ آمریکایی» جای دادم و به همراه استوار توحیدیان که پزشکیار بود، از تربت حیدریه به سوی کاخک و دشت بیاض رفتیم. این آمبولانسها هندلی بود و روشنکردن آن وقت زیادی میگرفت. ما ابتدا در درمانگاه کاخک به معالجه بیماران مشغول شدیم و مهمترین کارمان تزریق خون به مجروحانی بود که خون زیادی از دست داده بودند.