
ناامیدی در زندگی حمیده خانم معنا ندارد
زندگیکردن با غدهای در بدن که هر روز بزرگتر میشود، کابوسی وحشتناک است که قبل از هرچیز قلب انسان را میلرزاند و ترس را همخانه او میکند، زندگی برایش رنگ وحشت میگیردوتپش قلبها تندتر میشود. در چنین شرایطی نمیتوان انتظار داشت کسی شعار بدهد و بگوید من سرطان دارم اما برایم مسئله مهمی نیست. برایش خیلی هم مسئله بزرگی است؛ آنقدر که با هیچ روش و فرمولی نمیتواند حلش کند.
معادله دومجهولی میشود که حل هرکدام در دیگری است. مگر راهی برای فرار از مرگ هم هست؟ پس چنین مسئلهای هیچگاه برایش حل نمیشود؛ چراکه دانشمندان تا همینجا نتوانسته اند برای معادلات راهحلی پیدا کنند مگراینکه دانشمندی از جنس دیگری دست به کار شود و فرمولهای جدید ارائه کند.
دانشمند هم که نباشد چشم دیگری برای دیدن و گوشی دیگر برای شنیدن میخواهد. کافی است نگاهش را عوض کند، آن وقت است که کل معادله زیرورو میشود و راهها باز میشوند. «حمیده» این کار را کرد، از همان وقتی که احساس کرد مرگ در نزدیکیهای او قدم میزند، اگرچه آن زمان نمیدانست حال بسیار بد و وضعیت وخیم جسمیاش به خاطر رشد غدهای خطرناک در شکمش است.
اینها بعد از زایمانش اتفاق افتاد؛ شش هفت ماه بعد از انجام عمل سزارین به دلپیچه شدید و اسهال خونی مبتلا بود، اما وقتی به پزشک مراجعه کرد هیچ علامتی که بتواند در تشخیص بیماری احتمالیاش کمک کند، مشاهده نمیشد.
از نظر آنها آزمایشهای حمیده کاملا طبیعی بود و نشانی از بیماری در آن یافت نمیشد. شش سال تمام همین حرف را تکرار کردند، این وضعیت شش سال طول کشید تا اینکه بزرگ شدن شکمش به عنوان علامت سوالی بزرگ در بین پزشکان مطرح شد و زندگی حمیده را به سمتی دیگر کشاند.
در برزخ بیماری به سرمیبردم
در این شش سال آرزویم این بود که وقتی نزد دکتری میروم، به من بگوید بیماریام چیست تا بتوانم درمانش کنم اما هیچکدام از آنها نتوانستد سرطان روده بزرگم را تشخیص دهند، حتی بعد از اینکه شکمم بسیار ورم کرد بازهم نظر پزشکان متفاوت بود، فقط یکی از پزشکها به من گفت «بیماری خطرناکی داری.»
اما او هم تشخیص نداد بیماریام چیست. نمیدانم، شاید ضعف زیاد بدنم باعث شده بود که علائم سرطان در آزمایشهایم دیده نشود. به هرحال تا مدت زیادی در این برزخ که بیماریام چیست، به سر میبردم.
خودم را زمین نینداختم
اطرافیانم از من نگرانتر بودند. وقتی از درد بیهوش میشدم و کارم به بیمارستان و بستریشدن میکشید از نظر آنها مصیبتی اتفاق افتاده بود، مخصوصا زمانیکه فهمیدند سرطان دارم، اما من از همان اول تصمیم خودم را گرفته بودم؛«خودم را زمین نمیاندازم.»
گفتند ۲۰ روز دیگر میمیرم
کارم شده بود رفتن پیش پزشکهای مختلف در مشهد و تهران و پذیرفته بودم که باید بهعنوان بخشی از زندگیام این سختیها را تحمل کنم، بخشی از زندگیام! بعضی وقتها با خودم میگفتم کدام زندگی؟ تو برای نجات همین زندگی در حال دویدن بین متخصصهای تهران و مشهد هستی.
چه باید میکردم، اینها واقعا بخشی از زندگیام بودند، حتی وقتی در مطب یکی از پزشکها نشسته بودم و سعی کرد بهطور غیرمستقیم به من بگوید نهایتا ۲۰ روز دیگر زندهام یا پزشک دیگری که گفت کمتر از ۱۰ روز دیگر زنده میمانم، اما وقتی سومین نفر توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «سه، چهار روز دیگر میمیری، خودت را آماده کن»، چیزی در وجودم فروریخت، اما عجیب بود که این فروریختن همه زندگیام را دربرنگرفت؛ چراکه فردای آن روز دوباره در برنامهها و کلاسهایم شرکت کردم.
قران حفظ میکردم
علاقه زیادی به حفظ قرآن داشتم. یکجور عطش که با برطرفکردنش دردهایم آرام میشد، اگرچه اطرافیان با دیدن من در حال قرآنخواندن عزاداریام را در ذهنشان تداعی میکردند، اما در واقع علاقه من به آموختن بود که باعث میشد قرآن را حفظ کنم. بعد از مدتی که مکانهای مختلف مثل مساجدکلاسهایی برگزار میکرد، در این کلاسها بهصورت رایگان تدریس میکردم. خیلی وقتها از صبح تا ۹ شب تدریس میکردم، کاری که هنوز هم انجام میدهم و از آن لذت میبرم.
برای عزایم لباس سیاه میدوختند
هنگام تحمل دردهایم که از شدتش چشمهایم را به هم میفشردم، میدیدم خانواده و اطرافیانم در حال تهیه و دوختن لباس سیاه هستند. آنها باور کردهبودند که سه چهارروز دیگر میمیرم و برای همیشه جایم را درمیانشان از دست میدهم.
میدیدم خانوادهام درحال تهیه و دوختن لباس سیاه هستند. آنها باور کردهبودند که سه چهارروز دیگر میمیرم
خودم هم باورم شده بود اما نه به آن سختی و دردناکی که آنها را وادار به رفتارهای تلخ میکرد. خوب هرکسی در این دنیا میمیرد، یکی در اثر تصادف، یکی به دلیل بیماری و حتی کسانی بدون هیچگونه بیماری میمیرند. با خودم میگفتم من هم بالاخره یک روز باید بمیرم اما در این چند روز که زندهام باید زندگی کنم؛ یک روز، دو روز یا سه روز چه فرقی میکند؟ چرا باید قبل از مردن جسمم، روحم را میکشتم؟
فرزندم را از من جدا کردند
حالم همیشه بد بود و همسرم برای اینکه هزینههای درمانم را فراهم کند دو شیفت کار میکرد، برای همین اطرافیانم برآن شدند تا مرا از این زندگی جدا کنند. آنها ابتدا فرزندم را از من جدا کردند، ۱۵ روزی که او را ندیدم تلخترین روزهای عمرم بود که بیشتر از درد بیماریام رنجم میداد، اما مقاومت میکردم، چون به اعتقاد دیگران باید از این زندگی محو میشدم، اگرچه بیتابیهای فرزندم دوباره ما را به هم رساند، اما این حس همیشه در دیگران وجود داشت که من دیگر نباید باشم. با دیدن این رفتارها انگار کسی در دلم به آنها میخندید و مرا محکمتر از قبل میکرد.
برای همسرم به خواستگاری میرفتم
با ازدواج همسرم مخالفت نکردم، حتی اصرار داشتم کسی را که قرار است فرزندم را بزرگ کند، ببینم و خودم انتخابش کنم. انتخابی که باوجود سختبودن باید انجامش میدادم. باهم به خواستگاری میرفتیم و صحبت میکردیم؛ صحبتهایی که گاه به نتیجه نزدیک میشد و امیدهایی که به نبودن من ختم میشد، اما فکر میکنم خدا طرف من بود.
درسم را تمام کردم
با وجود گرفتاریهایی که داشتم، سعی میکردم کلاسهای دانشگاهم را از دست ندهم. دانشگاه را خیلی دوست داشتم و هرروز که به آنجا میرفتم حال روحیام خیلی بهتر میشد، اگرچه خیلی وقتها حالم بد میشد و با آمبولانس به بیمارستان منتقل میشدم، اما دانشگاه را دوست داشتم چون استادها و همکلاسیهایم برخلاف اطرافیانم به من روحیه میدادند و میگفتند میتوانم ادامه دهم. خوشبختانه موفق شدم دوره دانشگاه را با موفقیت تمام کنم.
هفتمین بار بدون بیهوشی و بیحسی عمل شدم
ششبار عمل شده بودم و هربار که غده را از بدنم برمیداشتند، دوباره ظاهر میشد و رشد میکرد. بدنم به خاطر بیهوشیهای پیدرپی بسیار ضعیف شده بود. هفتمینبار که به اتاق عمل رفتم از میان پچپچ پزشکان فهمیدم قرار است بدون بیهوشی و بیحسی عملم کنند، این دیگر برایم تحملنشدنی بود.
شروع به دادوفریاد کردم که «دست از سرم بردارید، بگذارید راحت بمیرم، نمیخواهم عملم کنید.» اگرچه پزشکان داشتند به من لطف میکردند چون بیهوش شدنم مساوی بود با نزدیکترشدن مرگم. روزهای بسیار سختی بود، شکمم از هرطرف زیر تیغ جراحی رفته بود و بدنم بهخاطر سوزن آمپول و سرم سوراخسوراخ شده بود. همین حالا هم اگر یک سرماخوردگی ساده بگیرم، کارم به بستری شدن و بیمارستان میکشد.
امیدهای زیادی دارم
هنوز نمردهام، حتی اگر قرار باشد چند روز دیگر بمیرم در همین چند روز میخواهم زنده باشم و زندگی کنم. دوره درمانم را با سختی زیاد برای فراهمکردن هزینهها پشتسر میگذارم و امیدوارم بعد از شیمیدرمانیهایی که قرار است بهزودی انجام دهم، علائم بهبودی را در خودم ببینم.
نمیدانم بگویم یا نه، ولی احساس میکنم در حال بهبود هستم. اگرچه از جنگی که در این سالها با بیماریام داشتهام بسیار خستهام و هنوز تومور در بدنم است اما چیزهای زیادی امیدم را به این زندگی بیشتر کرده مثل بزرگشدن فرزندم، مشاهده علائم بهبودی در خودم و موفقیتم در تحصیلات و کارهای فرهنگی.
هنوز زندهام
زندهام چون زندگی را به معنای واقعی تجربه کردهام، شاید هم به خاطر اینکه مرگ را با کمال میل پذیرفتم هنوز زندهام. برایم تفاوتی نمیکند تا کی زنده باشم اما میخواهم تا زمانیکه زندگی میکنم درسم را ادامه بدهم، قرآن را و... .
* این گزارش یکشنبه، ۲۱ مهر ۹۲ در شماره ۷۵ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.