کد خبر: ۱۱۶۶۸
۱۸ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰
فتح دماوند با دو دست!

فتح دماوند با دو دست!

«مرتضی عبدی» از یک‌سالگی به دلیل تب و تشنج، دچار معلولیت جسمی می‌شود. بعد‌ها و پس از آشنایی با مرکز فیاض‌بخش، به ورزش رومی‌آورد و در لباس یک کوهنورد می‌شود فاتح قله دماوند و شیرکوه.

«مرتضی عبدی» دنیای خودش را دارد؛ دنیایی که نگارش آن، قلمی می‌خواهد از جنس روز‌هایی که او پشت سر گذاشته است؛ روز‌هایی بین‌رنگی از گوشه‌گیری و خانه‌نشینی تا فاتح شیرکوه و دماوند شدن و زدن رکورد بالا رفتن از پله‌های برج میلاد با دست. هرچند در ایران به دنیا آمده و بزرگ شده است او را مهاجر و افغانستانی می‌دانند؛ برچسبی که مانعی می‌شود برای تحقق خیلی از رویاهایش.

 آخرین کلامش این است که: «مادرم با همه آنچه بلد نبود، من را ساخت تا شدم مرتضی عبدی امروز.» جوانی که حکایت سی‌ساله زندگی‌اش را در سه‌ساعت‌ونیم با رویی خوش و شوخ طبعی در لابه‌لای تنگی نفس و خستگی از نشستن روی مبل تعریف می‌کند. داستان پر از فرازوفرود زندگی او، داستان انسان‌هایی است که با وجود موانع بسیار، با امید و تلاش خستگی‌ناپذیر، برآورنده رویا‌های خود می‌شوند.

 

پدرم سال ۴۵ شناسنامه ایرانی گرفت

پدر و مادرم جزو نخستین مهاجران افغانستانی بودند که در سال ۴۵ به ایران آمدند. پدرم در افغانستان کشاورز بود و اینجا که آمد، نقش کارگری گرفت. آن دوران به افراد سرپرست خانوار شناسنامه و تابعیت ایرانی می‌دادند. پدرم بعد‌ها به این وسیله کارمند دولت در شرکت مخابرات شد و در محله طلاب خانه گرفت، اما سال‌ها بعد وقتی برای اولین بار به کشورمان باز گشتیم، شناسنامه‌اش باطل شد.

 

فلج اطفال مسیر زندگی‌ام را تغییر داد

من در محله «خیرآبادی» گلشهر متولد شدم. چهارمین فرزند خانواده بودم و مادرم من را در خانه به‌دنیا آورد. در یک‌سالگی، فلج‌اطفال مسیر زندگی‌ام را تغییر داد و «معلول» شدم.

همه‌چیز با یک سرماخوردگی و تب شدید شروع و به تزریق پنی‌سیلین بدون انجام تست ختم شد؛ قطره فلج اطفال هم که نخورده بودم و ظرف دو روز سرنوشتم شد معلولیت. مادرم تعریف می‌کند: «پنجشنبه، روزی بود که مرا می‌برند دکتر و فردایش می‌بینند که پاهایم شل شده است، اما شنبه که مرا دوباره به بیمارستان می‌برند، دیگر دیر شده و حتی دو ماه ماندن زیر دستگاه برق در بیمارستان‌های امام‌رضا (ع) و قائم (عج) هم بی‌فایده بود.»

 

ایستاده بر دو دست

 

متوجه تفاوتم با بقیه نبودم

تا دوازده‌سالگی که به مدرسه رفتم، متوجه تفاوتم با بقیه نبودم و اصلا نمی‌دانستم معلولیت چیست. تا هجده‌سالگی هم ویلچر نداشتم و با کمک دست‌هایم، خودم را روی زمین می‌کشیدم و از خانه بیرون می‌رفتم؛ برای همین هم پوست دست‌هایم زمخت شده بود با این وجود دنیای زیبایی داشتم و کودکی‌هایم بهترین دوران زندگی‌ام بود. خودم را محدود نمی‌دانستم و حتی با این وضعیتم، فوتبال بازی می‌کردم و جیب‌هایم همیشه پر از تیله بود.

توی دهان و لای انگشت‌هایم تیله می‌گذاشتم و راه می‌رفتم، حتی یکی‌دوتا تیله را هم قورت داده بودم. پلخمون‌باز بودم، در‌های نوشابه را جمع می‌کردم و حرکت‌های نمایشی انجام می‌دادم. با اینکه با بچه‌های دیگر فرق داشتم، آنها من را رئیس خودشان می‌دانستند. خلاصه از دیوار صاف بالا می‌رفتم.

 

من هزار و ۸۶۶ پله برج میلاد را در ۵۹ دقیقه و ۳۰ ثانیه به پایان رساندم و رکورددار ایران در سال ۹۱ شدم

مردمی که از کنارم رد می‌شدند، پنج‌تومانی به دستم می‌دادند

اما یک‌آن همه‌چیز از دوازده‌سالگی جور دیگری شد؛ دیگر متوجه تغییر نگاه‌ها می‌شدم. وقتی در خیابان راه می‌رفتم، مردمی که از کنارم رد می‌شدند، یک‌تومانی و پنج‌تومانی می‌دادند دستم. از این کارشان تعجب کرده و هرگز پول‌هایشان را قبول نمی‌کردم و با خودم می‌گفتم: «من که گدا نیستم». آخر همیشه جیب‌هایم با فروش تیله‌ها، پر از پول بود. هرچه می‌گذشت، سنگینی نگاه‌ها بیشتر می‌شد، حتی گاهی آن‌قدر کنار خیابان می‌نشستم تا طرف برود و بعد راهم را ادامه می‌دادم.

گاهی مجبور می‌شدم از لبه‌های جوی بگیرم و راه بروم تا زیاد به چشم نیایم و کسی من را نبیند. آخرش به یک سال نکشید که برای فرار از نگاه‌های آزاردهنده، دیگر از خانه بیرون نیامدم و هر مهمانی هم که به خانه‌مان می‌آمد، خودم را در اتاق کناری به خواب می‌زدم تا من را نبیند. راستش خانواده‌ام به‌دلیل نداشتن آگاهی و سواد کافی، نتوانسته بودند من را برای این روز‌ها بسازند، در حالی که می‌توانستند حداقل از همان ابتدا برایم ویلچر بگیرند و بعدش هم از نظر روحی برای حضور در جامعه و پیش آمدن چنین لحظاتی، آماده‌ام کنند. باید نوجوانی می‌کردم و درس می‌خواندم، اما به‌جایش چهارسال خانه‌نشین و از مردم و جامعه، فراری شدم.

 

هفته‌ای ۱۵۰ تومان دستمزد می‌گرفتم

آن زمان قالی‌بافی در گلشهر باب بود. هرچند متر کارگاه قالی‌بافی بود و خانه ما هم دیواربه‌دیوار یکی از آنها. برادر بزرگ‌ترم به قالی‌بافی می‌رفت. یک روز برای تماشایش یواشکی وارد آنجا شدم و تا مدتی کارم شده بود همین. مدتی بعد خانواده‌ام متوجه شدند و از آن به بعد قالی‌بافی را شروع کردم و هفته‌ای ۱۵۰ تومان دستمزد می‌گرفتم.

دیگر کار و دلخوشی‌ام شد بافتن قالی دوازده‌متری. گوشه خانه با برادر بزرگم فرش می‌بافتیم. درواقع فرش‌بافی را از او آموختم. قالی که کمی از قدم بالاتر می‌رفت، مجبور می‌شدم از آن بالا بکشم و آویزان شوم تا بتوانم با حفظ تعادل، کارم را تمام کنم. اولین قالی را بیست‌وپنج‌روزه تمام کردم؛ در ابعاد یک و ۲۰ در ۲ متر. از ۷ صبح پای دار قالی می‌نشستم و در این بین فقط نماز می‌خواندم و کنار دار، ناهار می‌خوردم، بعدش هم تا شب کار می‌کردم. ۱۷ سال به همین شکل قالی می‌بافتم و درآمدم هم خوب بود. چند تا شاگرد هم داشتم؛ چه در ایران و چه زمانی که برگشتیم افغانستان. پس از آن نیز مدتی به کار معرق رو آوردم.

 

ایستاده بر دو دست

 

طالبان، برادرم را شهید کردند

این را هم بگویم که ۱۰ سال بیشتر نداشتم که تصمیم گرفتیم داوطلبانه برگردیم افغانستان؛ سال ۱۳۷۳ بود که خانه و زندگی را فروختیم و راهی کشورمان شدیم. خانه‌ای ارثیه‌ای داشتیم در روستای «من‌دیگ» در شهرستان «یکاولنگ» که همان‌جا زندگی را ازسر گرفتیم.

در ولایت بامیان افغانستان کارم تابلو فرش‌بافی بود. تا سال ۷۹ روزگار خوبی داشتیم تا اینکه القاعده و طالبان چندبار منطقه ما را گرفتند و کمر به قتل شیعیان بستند. یادم می‌آید بار آخر ۳۰۰ نفر را به قتل رساندند. روزی که روستا را محاصره کردند، خوب یادم هست. تا عصر قالی می‌بافتم و هنگام غروب به یک‌باره روستا از هم پاشید؛ گروه طالبان حمله کرده بود.

 به چند روستا بالاتر فرار کردیم، به جایی دورتر از جاده و دسترس طالبان. همه روستا خالی شد و فقط چند جوان آنجا ماندند که با الاغ برایمان غذا و وسایل می‌آوردند، اما فردای آن روز جبهه مجاهدین شکست خورد و طالبان سرازیر شدند و جاده را بستند. آنها برادرم رضا را که ۲۰ سال بیشتر نداشت، در کنار ۱۰ نفر دیگر از اهالی محله‌مان به رگبار بستند.

 

۹۰ تیر را به ۱۱ نفر شلیک کردند

آمار درآمد که ۹۰ تیر را به ۱۱ نفر شلیک کرده بودند و از آن ۱۱ نفر فقط یکی که پشت برادرم پنهان شده بود، زنده می‌ماند. خودش بعد‌ها برایمان تعریف کرد هنگامی که دستور شلیک دادند، از ترس بیهوش شده و برادرم روی او می‌افتد. طالبان که او را با بدنی خونین و بی‌حرکت می‌بیند، گمان می‌کند که مرده است و این می‌شود که او زنده می‌ماند تا ماجرا را برایمان بگوید. برادرم پسر خوبی بود و پدرم قرار بود یکی از دختران فامیل را به عقدش درآورد، اما طالبان به او امان ندادند. اوایل سال ۸۰ بود که دوباره قید زاروزندگی را زدیم و با یک دست لباس، سوار بر الاغ راهی ایران شدیم.

وقتی در خیابان راه می‌رفتم، مردمی که از کنارم رد می‌شدند، یک‌تومانی و پنج‌تومانی می‌دادند دستم

 

دورانی که نابینا شدم

شبی که فرار می‌کردیم، یک زانو برف آمده و تمام صورتمان یخ زده بود. شبانه از کوه‌ها راه فرار را درپیش گرفتیم و از مرز‌های روستا‌های خودمان با بدبختی گذشتیم؛ چون اجازه عبور نمی‌دادند. شرایط خیلی سختی بود و وضعیت جسمانی‌ام تاب آن را نداشت. حتی یک‌بار پشت الاغ خوابم برد که به زمین افتادم و الاغ برای خودش رفت و کسی هم نفهمیده بود. چند ماه بینایی‌ام را به‌خاطر سوء‌تغذیه شدید در آن دوران از دست دادم و شب‌ها از غروب تا صبح روز دیگر چیزی نمی‌دیدم. با هزار بدبختی خودمان را به مرز ایران رساندیم و از زابل به مشهد آمدیم.

 

ایستاده بر دو دست

 

از صفر شروع کردیم

به ایران که برگشتیم، دیگر شناسنامه‌مان باطل شده بود و در طرح سرشماری کردیم و پس از آن برگشتیم.

 

صعودمان، بهترین مستند ایران در سال ۸۸ شناخته شد

تمام این مدت، ۲ هزار کوهنورد دیگر شاهد تلاشمان بودند و هنگامی که به زمین بازگشتیم، همه تحسین و تشویق‌مان می‌کردند. مستندی هم از صعودمان ساختند که بهترین مستند ایران در سال ۸۸ شناخته شد؛ همان سالی که پدرم به رحمت خدا رفت. این فتح انعکاس خوبی داشت، اما سیمرغش به دیگران رسید و ما فقط زحمت و دردهایش را کشیدیم. از این صعود به بعد بود که مشکل تنفسی پیدا کردم، البته این مشکل تا امروز هم برایم به یادگار باقی مانده است.

 

مدال‌آور رشته زورخانه‌ای کشور شدم

دو سال بعد از این ماجرا در سال ۸۹، نفر اول و مدال‌آور رشته زورخانه‌ای کشور شدم. در همان سال، باشگاه ورزشی غدیر را برای معلولان راه‌اندازی کردم و تا یک سال مدیر آنجا بودم. پس از آن رویای بالا رفتن از برج «خلیفه» امارات را در سرداشتم که آن هم بنا به دلایلی، تاکنون محقق نشده است؛ برای همین همه تلاشم را کردم تا از برج میلاد بالا بروم. خیلی دویدم و این در و آن در زدم تا اسپانسر و حامی پیدا شود و بتوانم به خواسته‌ام برسم که بالا رفتن از پله‌های این برج در روز جهانی معلولان بود.

 

ایستاده بر دو دست

 

گفتند مهاجری و اجازه نداری از پله‌ها بالا بروی

هشت ماه دوندگی‌ام به جایی نرسید و، چون افغانستانی بودم، همه دست رد به سینه‌ام می‌زدند، تا اینکه درست زمانی که تقریبا بی‌خیال شده بودم و تمرینی نمی‌کردم، موسسه‌ای از تهران تماس گرفت و قبول کرد که اسپانسرم شود. پولی به من نمی‌دادند و فقط می‌خواستند با این کارم، تبلیغی برایشان باشم؛ به‌ناچار فرصت را غنیمت دانستم و پذیرفتم.

۵ آذر بلیت هواپیما گرفتم و راهی تهران شدم. آنجا گفتند که باید گواهی سلامت بیاوری که مطمئن شویم می‌توانی پله‌ها را بالا بروی. هیچ‌کس را نمی‌شناختم و غریب بودم ولی سرانجام گواهی را گرفتم، اما این‌بار بر خلاف قراری که با هم گذاشته بودیم، بهانه آوردند که مهاجری و اجازه نداری از پله‌ها بالا بروی. دیگر ناامید شده بودم، باورم نمی‌شد. گوشه‌ای تنها روی ویلچرم نشسته بودم و حتی دریغ از لیوان آبی که بخواهند دستم بدهند؛ آن روز فقط یک ساندویچ سرد گرفتم و خوردم.

 

ماهانا جامی برایم روی پله‌ها خوراکی گذاشته بود

دوباره تلاشم را کردم تا اینکه بعد از چند ساعت گفتند می‌توانی از پله‌ها بالا بروی، اما هم‌زمان با من خانم معلولی به نام «ماهانا جامی» را که همین امسال مهمان برنامه ماه عسل هم شده بود هم آوردند، درحالی‌که چنین قراری نداشتیم.

 دست آخر من را به زیرزمین برج میلاد بردند و یک ساعت آنجا نگاه داشتند، اما ماهانا جامی از همان زمان، بالا رفتن از پله‌ها را شروع کرده بود و من یک ساعت از او عقب بودم. بعد هم که اجازه شروع دادند، بدون هیچ کمکی، راهی‌ام کردند. درست بر خلاف جامی که همراه او فردی کمکی بود که مدام به او شکلات و میوه می‌رساند. تنها ماهانا جامی بود که شرایطم را درک می‌کرد و در فاصله‌هایی مشخص روی پله، برایم یک خیار یا شکلات گذاشته بود.

بهترین پناهنده و معلول خارجی در ایران معرفی شدم

با وجود این، من هزار و ۸۶۶ پله برج میلاد را در ۵۹ دقیقه و ۳۰ ثانیه به پایان رساندم و رکورددار ایران در سال ۹۱ شدم ولی آن پایین چیز دیگری در انتظارم بود. من که رکورد زده بودم، غریبانه بعد از ماهانا جامی با زمان یک ساعت و ۴۱ دقیقه و ۱۵ ثانیه، قرار داشتم و همه‌چیز به نام او تمام شد. یکی پشت تریبون، مدتی بعد مرا به‌عنوان بهترین پناهنده و معلول خارجی در ایران معرفی کرد.

 

آرزو دارم سفیر صلح ایران باشم

مدت‌هاست که آرزو دارم سفیر صلح ایران باشم و شهربه‌شهر را با ویلچر بروم، اما اینکه آیا این رویا محقق می‌شود یا نه، گوشه دلم سنگینی می‌کند. راستش، غمی کنج دلم را گرفته است که سال‌هاست آزارم می‌دهد؛ به‌خصوص از وقتی که دوباره به جامعه بازگشته و تمام تلاشم را برای رسیدن به موفقیت کرده‌ام.

 از این مسئله رنج می‌برم که در ایران متولد شدم، تمام عمرم را به جز چندسالی که به افغانستان بازگشتیم، در این کشور به‌طور قانونی زندگی کرده‌ام، همه خلقیاتم ایرانی است و مالیات و عوارضم را هم می‌دهم، اما مانند یک شهروند ایرانی با من و امثال من رفتار نمی‌شود. هنوز هم به من می‌گویند مهاجر و افغانی، در حالی که در افغانستان ما را ایرانی می‌دانند. اگر افغانستان سرزمین مادری‌ام است، ایران کشور اول من به‌شمار می‌رود؛ چون اینجا به دنیا آمده، بزرگ شده و آن را دوست دارم.

 

موسسه «باور سبز» را بدون هیچ حمایتی تاسیس کردم

من در این سال‌ها به‌نوعی قربانی بدفرهنگی‌ها شدم و از آنچه باید، عقب‌تر ماندم. این روز‌ها هم کارم شده است تعمیر ویلچر‌های خراب و فروش آنها. از روی عشق و دغدغه، از سال ۸۲ به این طرف با معلولان کار می‌کنم و موسسه «باور سبز» را بدون هیچ حمایتی تاسیس کردم. مایحتاج زندگی‌ام هم از تعمیر و فروش ویلچر تامین می‌شود که بخشی از آن را برای معلولان مرکزم هزینه می‌کنم. تلاش‌هایم برای این موسسه به اینجا رسید که سال ۹۳، باور سبز جزو ۲۵ موسسه برتر کشور انتخاب شد، در حالی که نه درس خواند‌ه‌ام و نه سرمایه‌ای دارم؛ فقط همه‌چیز را با باور و اراده از صفر شروع کردم و ساختم.

 

ایستاده بر دو دست

 

درباره مرتضی عبدی

متولد ۱۳۶۳ در ایران است. از یک‌سالگی به دلیل تب و تشنج، دچار معلولیت جسمی می‌شود، اما ازآنجاکه تحت نظر پزشک قرار نمی‌گیرد، به‌مرور زانوهایش شکل طبیعی خود را از دست می‌دهد و دچار چرخش می‌شود. به‌گفته خودش، تا دوازده‌سالگی بدون هیچ مشکلی با استفاده از دست‌هایش راه می‌رفته ولی از آن به بعد با پی بردن به تفاوتش با انسان‌های سالم، گوشه‌گیر می‌شود.

چندسالی خودش را در خانه پنهان می‌کند، اما بعد‌ها و پس از آشنایی با مرکز فیاض‌بخش، به ورزش رومی‌آورد و در لباس یک کوهنورد می‌شود فاتح قله دماوند و شیرکوه. عبدی در ادامه این راه، با بالا رفتن از پله‌های برج میلاد، رکورد دیگری از خودش به‌جا می‌گذارد. او این روز‌ها با همه سختی‌ها و کمبود‌های جسمی و حرکتی، مؤسس و مدیر موسسه «باور سبز» است که میزبان معلولان جسمی و حرکتی از سراسر شهر است.

 

*این گزارش در شماره ۱۶۵ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۳ شهریورماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44