کد خبر: ۱۱۱۵۰
۱۲ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۰
خاطرات انقلابی معصومه خانم از دبستان گوهرشاد

خاطرات انقلابی معصومه خانم از دبستان گوهرشاد

دبستان دولتی گوهرشاد در کوچه روشنایی سابق که به کوچه خامنه‌ای نیز معروف است، خاطرات زیادی را از دوران انقلاب در حافظه معصومه شیخ‌برادران ماندگار کرده است.

نخستین فرزند زکیه لسانی و مرحوم محمد شیخ‌برادران در سال ۱۳۴۷ به دنیا آمد. «معصومه شیخ‌برادران» که ساکن محله هفده شهریور مشهد، نوه دو پدربزرگ سرشناس و تاجر آن زمان است که یکی از آنها در کار خرید و فروش چای و اهل خمس و زکات بود.

می‌گوید: از همان ابتدا تفاوت‌هایی در خانواده پدری و مادری‌ام بود مثل اینکه خانواده پدرم بیشتر پزشک بودند، اما پدربزرگ مادری‌ام حاج‌آقا لسانی فردی حوزوی که با علما و بزرگان نیشابور در ارتباط بود.

همچنین پدرم فردی فرهنگی (لیسانس و دبیر ادبیات عرب) بود و مادرم مبلّغی آزاد و فعال. این تفاوت‌ها نه اینکه اختلاف بیافریند ولی مادرم را در چشم خانواده پدری و به‌ویژه عموهایم فردی اُمل جلوه داده بودند.

 

به قول ناظم مدرسه اغتشاش‌گر بودم

آن‌طور که ما شنیدیم زکیه نام فرزندی بود که قبل از مادرم به دنیا آمده بود و بعد به علت بیماری فوت کرده بود. به همین مادرم که بعد از او به دنیا آمد می‌شود صاحب شناسنامه و نام آن دختر پدربزرگم! 

دبستان دولتی گوهرشادِ دهه ۵۰ که در کوچه روشنایی سابق -به کوچه خامنه‌ای نیز معروف است- واقع شده، جایی است که خاطرات زیادی را در حافظه قوی معصومه خانم ماندگار کرده است؛ کلاس اول بودم. آن زمان در دبستان ما اتاقی ویژه وجود داشت برای کوچک‌تر‌ها که سنشان کمتر از کلاس اولی‌ها بود.

منصوره -دختر دوم- در آن کلاس بود. روزی فرح، همسرشاه از مدرسه و آن کلاس بازدید کرد. همان‌جا سوالی از بچه‌های آن کلاس پرسید و منصوره جواب داد. او هم خواهرم را بغل کرد و آورد کنار من نشاند. این شد که هردو هم‌کلاسی شدیم.

من بر خلاف منصوره دانش‌آموزی پرجنب‌و‌جوش و به قول ناظم مدرسه اغتشاش‌گر بودم ولی هردو شاگرد اول و محجبه بودیم. یکی از دلایلی که در مدرسه خیلی کتک می‌خوردیم چادرسرکردن بود. اولیای مدرسه مادرم را به‌خوبی می‌شناختند و هر مشکلی که با او داشتند سر من و خواهرم خالی می‌کردند!

حتی چندباری پسرعموی پدرم مهندس شهرستانی (شهردار اسبق مشهد) به پدرومادرم توصیه کرده بودند مدرسه ما را عوض کنند که تا آن زمان نشده بود ولی در نهایت یک ماجرا این توصیه را عملی کرد. سال چهارم دبستان، نماینده (مبصر) کلاس بودم. ساعت تغذیه با نماینده کلاس‌های دیگر که یکی‌شان دختر خانم ناظم بود رفتیم جایی که باید تغذیه‌ها را بین بچه‌ها تقسیم می‌کردیم.

قبلا از مادرم جسته گریخته و یواشکی شنیده بودم که دانشجویان انجمن اسلامی تشکیل می‌دهند؛ بنابراین فرصت را غنیمت شمردم و طرح ایجاد انجمن دانش‌آموزی را به نماینده‌های کلاس‌های دیگر گفتم.

صحبت‌هایمان در اتاق تغذیه طولانی شد. ناظم شک کرد و آمد ببیند چه خبر است. وقتی متوجه شد تجمع ما برای چه موضوعی است گفت مادر تو یک خراب‌کار است، تو هم در مدرسه خراب‌کاری می‌کنی!

بعد کتکم زد و گفت تو مقصر نیستی، تقصیر مادر خراب‌کارت است، می‌اندازمت سیاه‌چال. اما چون قبلا نیز مرا به‌عنوان تنبیه در آن اتاق تاریک حبس کرده بودند با شجاعت گفتم آنجا که ترس ندارد.

ناظم دوباره کتکم زد، درحالی‌که از بینی‌ام به شدت خون می‌آمد مرا با سرایدار مدرسه فرستاد منزلمان و از او خواست حتما در برگشت مادرم را با خود به مدرسه ببرد. پشت درِ خانه که رسیدیم بی‌رمق روی زمین افتادم. مادرم که در آن وضعیت من را دید از سرایدار خواست برود، اما او پافشاری کرد که حتما باید با من بیایید.

بعد از اینکه مادرم آب‌قندی به من داد دستم را گرفت و به سمت مدرسه به راه افتادیم.

افتخار اخراج دخترانم را به شما نمی‌دهم

به مدرسه که رسیدم مادرم بی‌آنکه در بزند وارد اتاق مدیر شد. بعد با صدای بلند گفت شما زورتان به من نمی‌رسد... . به جای اینکه از مدیر و ناظم به خاطر اشتباهم بترسم از هیبت مادرم می‌ترسیدم.

خانم مدیر خیلی از مادرم حساب می‌برد. رو کرد به او و بریده بریده گفت شما خودتان به اندازه کافی خراب‌کار هستید دخترانتان هم به خراب‌کاران جدید تبدیل کرده‌اید! بالای سر میز مدیر قابی آب طلا از عکس شاه بود.

در همان هنگام مادرم چشمش به قاب افتاد. رو کرد به مدیر و گفت اول بگید عکس قابی که طلا گرفتید مربوط به چه کسی است؟ مدیر صاف ایستاد و با صلابت گفت «ایشان شاهنشاه مملکت ایران...»

اگر نمی‌دانید بدانید.(آن زمان سر صف حتما باید می‌گفتیم به نام خدا، به نام شاه) با شنیدن این کلمات از مدیر مادرم درحالی که داد می‌زدند گفت می‌خواستم به تو بفهمانم چقدر حقیر هستی که عکس شخصی مثل خودت را آب‌طلا می‌گیری و به جای نام «ا...» بالای سرت می‌گذاری!

آنجا من شهامتی از مادرم دیدم که در آقایان ندیده بودم. بعد ایستاد و گفت من حتی افتخار اخراج دخترانم را به شما نمی‌دهم، پرونده‌هایشان را بدهید.  

در مدرسه ملی «بی‌همتا» واقع در فلکه ضد ثبت‌نام کردیم. آنجا بچه‌های ابتدایی و راهنمایی باهم بودیم. فعالیت‌های سیاسی مادرم تاثیر زیادی روی من داشت. می‌خواستم هرطور شده در جریان انقلاب نقش داشته باشم.

یک روز در همان مدرسه بی‌همتا با همکاری دو دانش‌آموز دیگر و در زمان استراحت معلمان همه کلاس‌ها را تخلیه کردیم.

از درِ پشتی به سمت چهارراه لشکر که مسیر بیشتر تظاهرات زمان انقلاب بود به راه افتادیم. مسئولان مدرسه وقتی متوجه این حرکت شدند که پشت سر دانش‌آموزان می‌آمدند. احساس می‌کردم باید راه مادرم که بانویی مبارز است را ادامه بدهم.

 

خاطرات انقلابی معصومه خانم از دبستان گوهرشاد

 

نگرانی‌هایی که جای نگرانی نداشت

زمانی‌که من و منصوره دبستانی بودیم منزل ما پشت گنبد سبز بود. خانه مستاجری که دو اتاق و یک حیاط نقلی داشت. شهید مطهری (با وجود اینکه مسیر دور بود، زیاد به ما سر می‌زدند) و گاهی علامه جعفری و دکتر شریعتی در آن خانه رفت‌و‌آمد داشتند.

جلسه‌شان که شروع می‌شد، چهارپایه‌ای پشت در می‌گذاشتم تا بتوانم درون اتاق را ببینم؛ همیشه کارم این بود. مباحثی را که مادرم به‌واسطه رفت‌وآمد آن‌ها در جلسات مطرح می‌کرد، معمولا در مدرسه برای بچه‌ها تعریف می‌کردم.

چندبار در جلسات متوجه شدم که استاد مطهری و دکتر شریعتی با هم بحث می‌کنند، موضوعی که برای نگرانی و آشفته شدن دختر هفت‌هشت ساله کافی بود.

اما وقتی جلسه تمام می‌شد دکتر شریعتی را همان‌طور که دستمال چهارخانه آبی به دست داشتند می‌دیدم که با شهید مطهری روبوسی می‌کردند.

مباحثی را که مادرم در جلسات مطرح می‌کرد، در مدرسه برای بچه‌ها تعریف می‌کردم

 

خانم لسانی کوچک

یک‌بار کنجکاوی‌هایم کار دستم داد. مانند عادت همیشگی روی چهارپایه ایستاده بودم و داخل اتاق را نگاه می‌کردم. می‌خواستم بدانم مادرم و افرادی که همیشه به خانه ما می‌آمدند در جلسه چه می‌گویند.

چهارپایه از زیر پایم لغزید و افتادم. همین اتفاق افراد داخل جلسه را نگران کرد که نکند نیروهای ساواک حمله کرده‌اند. درحالی‌که خجالت می‌کشیدم دکتر شریعتی به مادرم گفتند «خانم لسانی دختر پرسشگری دارید؛ این خانم لسانی کوچک است.»

 

هنوز خجالت می‌کشم به مادرم بگویم

آیت‌ا... محمدرضا مهامی (در سال‌های قبل از انقلاب نمایندگی امام خمینی(ره) را در خراسان به عهده داشت.) به خانه ما آمد و یک بسته (بعدا متوجه شدم شامل تعدادی رساله امام(ره) بود.) به مادرم دادند. بعد مادرم به طبقه پایین رفت. آشپزخانه و نیمچه انباری‌ای در طبقه پایین خانه‌مان بود.

مثل همیشه از روی کنجکاوی پشت سر مادرم راه افتادم. یواشکی از روی پله‌ها داخل انباری را نگاه می‌کردم. مادرم چادرش را درآورد و کلنگ را برداشت. مدتی طول کشید تا قسمتی از زمین که برآمده بود را کندند.

نایلون ضخیمی برداشت و رساله‌ها را درون آن گذاشت. بعد دوباره چاله را پرکردند و زیلویی روی آن انداختند.

اما دوباره زیلو را برداشتند چون می‌خواستند شرایط طبیعی باشد. من هنوز بعد از گذشت سال‌ها خجالت می‌کشم به مادرم بگویم آن روز فضولی و یواشکی کارهای او را مشاهده کردم.

 

مگر وحشی شده‌اید؟

چند روز گذشت. تقریبا نیمه‌های شب بود. من، مادرم و خواهرانم در خانه بودیم و پدرم در تهران اقامت داشت. من و منصوره کلاس دوم بودیم، فاطمه شیرخوار و فهمیه نیز تازه به دنیا آمده بود.

مادرم همیشه با لباس کامل می‌خوابید و حتی شب‌ها جوراب به پا داشت. یک‌بار به او گفتم مگر شما نمی‌گویید خوابیدن با جوراب مکروه است. مادر پاسخ داد بله ولی دلیل این کارها را بعدا متوجه می‌‌شوی.

بنابراین چادر سرش کرد و رفت به سمت در حیاط. به وسط حیاط نقلی خانه‌مان رسید که چند نفر با اسلحه و لگد در را باز کردند. از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم. هفت‌هشت نفر ریختند توی حیاط.

مادرم با صلابت و صدای بلند به آن‌ها گفت «چه خبره؟ مگه وحشی شده اید؟ در بزنید در را باز می‌کنم! بچه‌های من می‌ترسند...» رئیس آن‌ها با احترام گفت خانم لسانی بفرمایید سوار ماشین شوید.

مادرم به سمت اتاق راه افتاد که مانعش شدند. دوباره با صدای بلند گفت «از شما که فرار نمی‌کنم.» بالاخره اجازه دادند.

مادرم آمد بالای سر من و خواهرانم و خلاصه قصه حضرت زینب(س) را تعریف کرد و گفت دخترم خواهرانت را به تو می‌سپارم. من یاد صحبت دکتر شریعتی افتادم. گفتم «مامان خاطرت جمع من خانم لسانی کوچولوام.»

 

خاطرات انقلابی معصومه خانم از دبستان گوهرشاد

 

خانم لسانی شما خیلی زرنگ هستید، ولی به هم می‌رسیم!

قبل از این ماجرا دوبار به خانه ما آمده بودند تا جای رساله‌ها را پیدا کنند که هر دوبار مادرم با صلابت و شهامت پاسخشان را می‌داد. نه دروغ می‌گفت نه جای رساله‌ها را لو می‌داد!

بار نخست وقتی ریختند توی اتاق، مادرم از آن‌ها پرسد «دنبال چه می‌گردید؟» آن‌ها گفتند خانم لسانی خودتان بگویید رساله‌ها کجاست.

بعد مادرم صندلی‌ را گذاشت کنار درِ اتاق و همان‌طور به آن‌ها نگاه می‌کرد ولی آن روز رساله‌ها را پیدا نکردند.

وقتی می‌رفتند مادرم پیروزمندانه روی پله‌ها ایستاد و گفت «هرچه زودتر از اینجا بروید، بچه‌هایم می‌ترسند.» رئیسشان رو کرد به مادرم و گفت خانم لسانی شما خیلی زرنگ هستید ولی به‌هم می‌رسیم!

بار دوم گروه خشن‌تری برای پیداکردن رساله‌ها آمدند. گویا گروه را عوض کرده بودند. رئیسشان فرد بی‌ادب و فحاشی بود.

دستور داد یکی‌یکی کتاب‌های مادرم که بیشتر فضای خانه ما را اشغال کرده بودند را درون حیاط بریزند و آتش بزنند.

وقتی باز هم نتوانستند رساله‌ها را پیدا کنند و خانه را ترک می‌کردند، مادرم گفت «شما کتاب‌های من را آتش زدید فکر من را که آتش نزدید...» بعد رئیسشان ناسزایی گفت که آخرش متحجر بود.

دستور داد کتاب‌های مادرم که بیشتر فضای خانه ما را اشغال کرده بودند را درون حیاط بریزند و آتش بزنند

 

من برای انقلاب چه کردم... 

بعد از انقلاب خیلی‌ها به مادرم اصرار می‌کردند مکتب داشته باشد اما مادرم می‌خواست مبلّغ آزاد باشد. او سال‌های بعد از پیروز انقلاب اسلامی به عنوان دادیار زندان‌های سیاسی(قبل از اینکه سیستم دادیار حذف شود) فعالیت می‌کرد.

بیشتر وقتش را با منافقان مبارزه می‌کرد و مدرّس زندان‌های سیاسی (زمان حاج‌آقای رازینی) بود. تحصیلاتش را در حوزه علمیه مشخصی نگذرانده اما شناخت کاملی از جنبش‌ها و گروه‌ها داشت و مناظره‌های زیادی انجام داد.

شهید مطهری او را به جلسات علامه طباطبایی می‌برد و همراه همسر دکتر فیاض‌بخش در تهران پای صحبت‌ها و سخنرانی‌های ایشان می‌نشست.

به طور مشخص درس تاریخ را در محضر رهبری گذراند. از جمله‌های ماندگار مادرم در ذهن من،  این دو است: همیشه می‌گوید «من برای انقلاب چه کردم نه اینکه انقلاب برای من چه کرده؟» و به پدرم توصیه می‌کرد «نکند از انقلاب یک استکان برای ما بیاورید...»   

 

* این گزارش سه شنبه، ۱۵ بهمن ۹۲ در شماره ۸۸ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44