کد خبر: ۱۱۱۴۸
۰۵ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۰
رژیم شاه تحمل سخنوری‌‌های زکیه لسانی را نداشت

رژیم شاه تحمل سخنوری‌‌های زکیه لسانی را نداشت

زکیه لسانی مبلّغ و سخنوری است که در سال‏‌های پیش از انقلاب بار‌ها دستگیر شد و پروندۀ سیاسی و سابقه حبس‌اش در زندان‏‌های برخی از شهرستان‏‌های خراسان موجود است.

زکیه لسانی متولد سال ۱۳۲۲ در نیشابور است؛ دختر حاج‌محمد لسانی و عادله شرافت. او مبلّغ و سخنوری باسابقه است که در سال‏‌های پیش از انقلاب به علت فعالیّت‏‌ها و سخنرانی‏‌های گسترده مبارزاتی‏‌اش بار‌ها دستگیرشده و پروندۀ سیاسی و سابقه حبس‌اش در زندان‏‌های برخی از شهرستان‏‌های خراسان موجود است.

همچنین مدت‏‌ها در متن مبارزه بودن از او نیرویی معتمد و باتجربه ساخته بود تا در سال‏‌های اول پیروزی انقلاب برای احراز سمت‏‌های مهم و حساس اجرایی و امنیتّی، انتخاب شایسته‏‌ای باشد و همین امر خاطرات وی را از نظر تاریخی ارزشمند و ‏خواندنی کرده است.

تبعیدها، شکنجه‌ها، مناظره با توده‌ای‌ها و اعضای گروه منافقان، دیدار با حضرت امام خمینی (ره) و ویژگی‌ای همچون شاگردی استاد مروی و نجفی (در ابتدا) و بعد‌ها حاج‌آقا مروارید و حاج‌آقا نقویان (داماد آقا شیخ علی مسئله‌گو از علمای قم) و علامه محمدتقی جعفری، آیت‌ا... میلانی، شهید مطهری، شهید باهنر، شهید مفتح و رهبر معظم انقلاب اسلامی از وی زنِ نمونه مبارز انقلاب اسلامی ساخته است طوری‌که در نوشتار‌های دیگران آمده «سرگذشت زکیه لسانی یک استثناست.» به دلیل روز‌های سخت و مصائب دردناکی که بر این مبلّغ آزاد و سخنور خوش‌اندیش گذشته، کسالتش اجازه نداد با خودش به گفت‌و‌گو بنشینیم.

مطلب پیش‌رو، گردآوری مصاحبه‌های بانوی مبارز و فعال سیاسی محله ۱۷ شهریور مشهد با سایر رسانه‌ها در سال ۱۳۹۰ و قبل از آن است.  این بانوی انقلابی اواخر آبان سال ۹۷ دارفانی را وداع گفت، این گزارش در دهه فجر سال ۹۲ تهیه شده است.

 

سطل آشغال را بیرون بگذارید!

پیش از انقلاب، در آن سال‌هایی که آقای هاشمی‌نژاد برای جوانان در مسجد صاحب‌الزمان(عج) نشست پرسش‌و‌پاسخ داشتند، من هم هفته‌ای یک جلسه سخنرانی داشتم.

در یکی از سخنرانی‌هایم گفته بودم کسی که پشه صورت و دستش را نیش می‌زند، چرا دقت نمی‌کند و مرتب پشه را می‌کشد؛ سطل آشغال را بیرون بگذارد تا این حشره موذی از اطرافش برود.

دانشجویی بلند شد و گفت خانم من سال چهارم شیمی هستم و سؤالی دارم. این همه می‌گویید حشره موذی را دفع کنید و سطل آشغال را بیرون بگذارید، منظورتان از این دو شاهنشاه و دولت است؟ (یواشکی این را گفت.)

گفتم بله، بله، بله. خواهر شهید هاشمی‌نژاد کنارم نشسته بود، نیشگونی گرفت و گفت یک نگاهی هم به پشت سرتان بیندازید(از پنجره). گفتم چه خبر است، عیبی ندارد. دیر نمی‌شود جواب دیگر حاضران را هم می‌دهم اما او اصرار داشت پشت سرم را نگاه کنم. نگاه کردم، دیدم نیروهای رژیم برای دستگیری‌ام آماده هستند.

جواب آن دختر را دادم و گفتم همه انبیا و اولیا برای اینکه شر مستکبر را از سر ما کم کنند، آمده‌اند ولی الان در کشور ما چه می‌گذرد؟! جمعی از علما را به برق وصل کردند و برخی را هم کشتند. آیت‌الله سعیدی و آیت‌الله غفاری از جمله علمای شهیدند.

 

افرادی که می‌ترسند قیمت دین را نمی‌دانند

وقتی جواب آن دانشجوی شیمی را دادم، دیدم خواهر شهید هاشمی‌نژاد بلند شد و گریه‌اش گرفت. بعد خانم‌ها را دیدم که گریه می‌کنند. گفتم خوب حالا بگو کجا را نگاه کنم؟ گفت: پشت سرتان. از پنجره نگاه کردم، دیدم دو تانک و مثل مور و ملخ هم نیرو ایستاده‌اند.

بلندشدم و بلندگو را دستم گرفتم و گفتم: خانم‌ها ببخشید، امام حسین(ع) شب عاشورا با همه حجت را تمام کردند و فرمودند «این‌ها مرا می‌خواهند، شماها در تاریکی شب بروید.»

حالا من هم می‌گویم اینجا دو دَر دارد، از آن درِ دیگر همه‌تان بروید. این‌ها مرا می‌خواهند، گریه نکنید ترسوها، افرادی که می‌ترسند نمی‌دانند دین چقدر قیمت دارد، پس بروید. جمعی رفتند و جمعی هم ماندند.

 

زکیه لسانی مبلّغ و سخنوری که بارها به زندان شاه رفته است

 

لسانی را مثل نواب صفوی با دست بسته بردند

از مسجد بیرون آمدیم و دیدیم که افراد شعار می‌دهند. گفتم من که به شما گفتم بروید، کسی به شما کاری ندارد، شما عُرضه دفاع ندارید! دوباره خیلی‌ها گریه کردند.

من عبا و پوشیه داشتم. از روی عبا دست‌هایم را بستند، بلند گفتم خواهران، حاضران به غایبان بگویند که دست‌های خانم لسانی را مثل نواب صفوی بستند و بردند. با ماشین مرا ببرند گفتم نه پیاده خوب است. هدفم این بود مانوری بدهیم تا افراد خبرها را ببرند. چندبار گفتم پیاده خوب است تا اینکه، به اولین چهارراه بعد از میدان صاحب الزمان(عج) رسیدیم.

بلند گفتم خواهران، حاضران به غایبان بگویند که دست‌های خانم لسانی را مثل نواب صفوی بستند و بردند

 

با ترسوها حرف نمی‌زنم

یک‌بار که در منزل علامه محمدمهدی بحرالعلوم سخنرانی داشتم، مسائلی پیش آمد. آنجا گفتم خانم‌ها از چه می‌ترسید؛ از چهار ضربه شلاق؟ می‌خواهید گردنم، پشتم و ستون فقراتم را نشانتان بدهم؟ بعد خانم‌ها شروع به گریه کردند.

گفتم: من با ترسوها حرف نمی‌زنم. همین‌قدر می‌گویم که روحانیت یکی یکی شماها را بر دار می‌کنند. اگر این‌ها(شاه و طرفدارانش) پیروز شوند وای به حالتان است!

گفتند خانم فلانی(رئیس یکی از حوزه‌های علمیه) گفته است اگر فردا شاه پیروز شود نخستین قورمه‌سبزی‌ای که شاه دستور بدهد درست کنند، با سر خانم لسانی درست می‌کنند.

سریع پرسیدم چند نفر جرئت دارید؟ گفتند هر چند نفر که شما بخواهید. گفتم یا‌ا...، ۱۰ نفر برویم خانه ایشان.

به خانه او رفتیم و گفتم شما گفته‌اید نخستین سری که قورمه سبزی کنند سر خانم لسانی است، پس شما اصلا به پیروزی انقلاب امید ندارید، اصلا نمی‌دانید خدای تبارک و تعالی وعده داده که این شخصیت (امام خمینی(ره))  پیروز می‌شود و در حرکت این مرد پیروزی است.

گفت ننه جان شما جوانید حالا نمی‌فهمید، صبرکن تا به تو بگویم. گفتم پس برای همان است شما راهپیمایی نمی‌آیید درحالی‌که رئیس حوزه علمیه هستید!

گفت مادر! من پایم لنگ است، شما خوشحال می‌شوید من با این پایم بیایم. گفتم بله، اگر شما با پای لنگ بیایید، زنانی که مردهایشان عضو انجمن حجتیه‌اند به من نمی‌گویند مردانمان به ما می‌گویند حفظ عفتتان از راهپیمایی واجب‌تر است!

 

زکیه لسانی مبلّغ و سخنوری که بارها به زندان شاه رفته است

یاوران مهدی(عج) همیشه در صحنه‌اند

از جا بلند شد و گفت حالا می‌گویم خانم‌ها به خاطر احیای شریعت، به خاطر همراهی با یک فقیه جامع‌الشرایط و به‌خاطر زنده نگه داشتن اسلام به راهپیمایی بیایند.

بعد گفت شما یقین دارید اسلام احیا می‌شود، اگر آن‌ها (شاه) پیروز شدند چه؟  گفتم خوب کمی گریه کنید تا این‌ها به حال شما رحمشان بیاید. سه‌چهار روز بعد راهپیمایی‌ها شروع شد، به خانم‌ها گفتم آماده شوید می‌رویم خانم فلانی را بیاوریم.

از زیر بازو‌هایشان می‌گیریم و می‌آوریم. تا چهارراه خسروی با هزارکنایه‌ای که به ما گفتند ایشان را آوردیم. از چهارراه خسروی دو نفر خانم پیدا شدند که یقین داشتم عضو انجمن حجتیه‌اند.

گفتند خانم فلانی، شما هم جزو دار و دسته خانم لسانی شدید. گفت خوب دیگر همه‌مان برگردیم انشا‌ا... خدا اسلام را پیروز کند، دیگر اجازه بدهید من برگردم.

گفتم چندنفر از خانم‌ها ایشان را برگردانند-اگر دانشجویان و ... توی راهپیمایی من را نبینند خوب نیست- و جلوی جمعیت حرکت کردم. آنجا می‌گفتم یاوران مهدی(عج) همیشه در صحنه‌اند، زبون‌ها در خانه‌هاشان نشسته‌اند، ترسوها عقب‌نشینی می‌کنند و... .

این‌ها می‌دانند چه کسی را بکشند

نزدیک چهارراه کلانتر پشت سر آقایان می‌رفتیم. دوسرباز ایستاده بودند. گفتم خوب بزن، چرا می‌ترسی، بزن. آقای عبدالهی نژاد، رئیس دانشکده الهیات چادر مرا کشیدند که بروم عقب‌تر.

گفتم من عقب نمی‌روم، می‌خواهند شما را بکشند، مرا بکشند. این‌ها می‌دانند چه کسی را بکشند، کسانی که فاتحه همه‌شان را خواندند.

بعد به من گفتند خانم بروید کنار، مگر این‌ها حیا دارند، ترس دارند از خدا؟! همان‌جا بود که حنایی به شهادت رسید.

 

روی گردنم آب جوش ریختند

 یک‌بار مرا به سقف زندان لطف‌‌آباد(درگز) آویزان کردند که جای رساله‌های امام(ره) را بگویم.

من را به سقف زندان لطف‌‌آباد(درگز) آویزان کردند که جای رساله‌های امام(ره) را بگویم. آن موقع شش ماهه باردار بودم

در حال اعتراف‌گرفتن بودند و به همدیگر می‌گفتند الان می‌گوید. همان‌جا روی گردنم آب جوش ریختند. هنوز هم جای بعضی از قسمت‌های سوختگی وجود دارد.

آنجا یاد آتش‌گرفتن خیمه‌های خاندان اباعبدا...(ع) در عصر عاشورا افتادم و در همان حالت آویزان گریه کردم.

در روایت داریم کسی که در حال حیاتش برای اهل بیت(ع) بسوزد اگر مُشرک هم باشد، در قیامت نمی‌سوزد. بعد ازده دقیقه دست و پا زدن که خیلی سخت بود طناب را باز کردند.

من در آن حالت شش ماهه باردار بودم(آن بچه همان‌جا در شرایط سخت به دنیا می‌آید و بعد از چند دقیقه چشمانش را برای همیشه می‌بندد. بعد از لسانی می‌خواهند خودش در باغچه‌ای بیرون از زندان دفنش کند.

آن‌قدر به من فشار آورده بودند که بیماری قلبی گرفتم.بعد از انقلاب شهید دکتر آیت‌ا... بهشتی و دکتر صادق مرا پیش پروفسور حسین صادقی(جراح) بردند.

پروفسور بعد از معاینه گفتند باید سریعا مرا را به آلمان ببرند. گفتم نه، در کشوری که تازه انقلاب شده هزینه‌ها زیاد است. پرسیدم هزینه سفر و عمل جراحی چقدر می‌شود؟ گفتند ۱۵ میلیون تومان. گفتم هرگز نمی‌روم با این پول می‌شود ۱۵ جوان را مزدوج کرد.

همین‌جا(ایران) استراحت می‌کنم و عمل نمی‌خواهد الان تنهایی نمی‌توانم به حرم امام رضا(ع) بروم و بعضی اوقات خیلی اذیت می‌شوم. بعد از شکنجه‌ها من را به بیمارستان ارتش بردند. تقریبا بعد از یک ماه‌و‌نیم تاول‌ها کمی خوب شد و پوست جدید و نازک جای آن‌ها را گرفت.

(بعد از بهبودی نسبی) یک سوال از من پرسیدند و دوباره به لگد گرفتنم. نمی‌دانم چکمه‌هایشان به گردنم برخورد کرد یا نه ولی گردنم خونی شد و دو مرتبه پانسمان کردند و به قول خودشان دوباره توی هُلفدونی انداختنم.

 

زکیه لسانی مبلّغ و سخنوری که بارها به زندان شاه رفته است

 

میرزا جواد آقای تهرانی بر پیشانی‌شان زدند و گفتند «خدایا کمکم کن» 

خدا رحمت کند سردار شهید یوسف کلاهدوز را. او سال ۱۳۶۰ در زمان جنگ و همراه سرداران بزرگی مثل جهان‌آرا، فکوری، فلاحی و... در یک سانحه هوایی به شهادت رسید.

خدابیامرز کلاهدوز ارتشی بود اما ارتشی مومن و انقلابی! او مرا می‌شناخت به همین دلیل وقتی به شهرشان قوچان می‌رفت و خبر دستگیری مرا شنید هر طوری شد به مشهد آمد و مرا دید.

او با لباس مبدل روستایی و ریش تراشیده برای ملاقات من به زندان مشهد آمد.

شهید کلاهدوز ریش‌هایش را از ته تراشیده بود و در لباس فردی روستایی به مشهد آمد. ]خاله‌اش می‌گفت وقتی یوسف را در آن لباس‌ها دیدیم همه به او ‌خندیدیم و گفتیم ماشا‌ا... داماد دهاتی!

خودش هم خندید و گفت دعا کنید با خنده هم برگردم و خانم لسانی را درحالی‌که بلایی سرش آمده، نبینم.

وقتی شهید کلاهدوز وارد زندان شد، با لهجه مشهدی گفت «مو یک همشیره اندر دِرُم، یک وقتی مِشناختُمِش. حالا گفتن زندانه، مو هم آمدُم ببینُمِش.» الکی غوغا کرد تا بتواند زندان بیاید. کلاهدوز سرباز امام(ره) بود اما در لباس ارتشی‌های شاه!

او در کلاس‌های من شرکت می‌کرد. تفسیر کامل قرآن را به او داده بودم. چهار خطبه صحیفه سجادیه را حفظ بود، همچنین نصف نهج‌البلاغه و ۱۰ جزء قرآن را حفظ بود.

دو بار -البته نافرجام- در کشتن شاه نقش داشت ولی خوشبختانه لو نرفت و کسی او را نشناخت.

یک چریک به تمام معنا بود. وقتی کلاهدوز مرا در زندان دید به او گفتم وضعیت مرا جایی تعریف نکن اما ایشان همان روز رفته بود پیش آیت‌ا... میرزا جواد آقای تهرانی و همه مسائل و شکنجه‌ها را گفته بود.

دختر میرزا جواد آقا بعدا برایم تعریف کرد که بعد از شنیدن خبر شکنجه‌های من از طرف ساواک، میرزا محکم بر پیشانی‌شان زدند و گفتند «خدایا کمکم کن» که بلافاصله آقای فکور از در وارد می‌شوند و به ایشان دستور می‌دهند «کاری کنید خانم لسانی از زندان آزاد شود.»

 

* این گزارش سه شنبه، ۱۵ بهمن ۹۲ در شماره ۸۸ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44