کوچه شهیداسفندیانی ۸ شهری کوچک و باصفا در دل محله گوهرشاد است. کوچههای باریک و تو درتو، مغازههای قدیمی، درختان سرسبز و بزرگ و دومسجد خودمانی که درست مقابل یکدیگر قرار گرفتهاند. مسجد امام زمان (عج) ویژه بانوان محله و مسجد نوسازیشده امام جواد (ع). کوچه پس کوچههای این محله پر از خاطره است.
خاطرههایی از جنب و جوش و فعالیتهای نوجوانان محله در زمان انقلاب و جنگ. هر کدام از کوچهها را که طی کنی به منزل یکی از آنها میرسی و به یک خاطره. گرچه که حالا خیلی از آنها شهید و مفقودالاثر شدهاند و خانوادهشان نیز در قید حیات نیستند. اما عباس عربزاده یکی از همان نوجوانان پرشر و شور است که امروز پای حرفهای او در منزل پدریاش نشستهایم.
او از تکتک دوستانش خاطرهای در یاد دارد. بهویژه مصطفی اکرمی که پایگاه بسیج مسجد امام جواد (ع) به نام اوست. فعالیتهای آنها از زمان انقلاب با گشتزنی، نگهبانیدادن در محله، مقابله با منافقان شروع میشود و تا جنگ و فوت امام خینی (ره) ادامه پیدا میکند.
خانواده عربزاده از سال ۱۳۵۹ ساکن محله گوهرشاد میشوند. محلهای که در ابتدا به نام «کوی رز» معروف بوده است. برای ما تعریف میکند: مسئول حمل سلاح مسجد امام جواد (ع) بودم. هر شب ۳۵اسلحه را از سپاه تحویل میگرفتم و به بچههای محله برای نگهبانی میسپردم. سحرها نیز اسلحهها را از بچهها میگرفتم و به سپاه تحویل میدادم.
میخندد و میگوید: معمولا اسلحهها از قد خودم بلندتر بودند. البته اوایل انقلاب و در ناآرامیها با چوب و چماق نگهبانی میدادیم و از اماکن عمومی محله مثل بانک و مسجد و بازار روز حاشیه بولوار ششصددستگاه محافظت میکردیم و بعدها اسلحه گرفتیم. یادم است شبها در برف و سرما، نزدیک بازار روز ارشاد، جعبهها را آتش میدادیم تا حیوانات را دور کنیم.
بعد هم میگوید: هفتروز هفته را در مسجد و پایگاههای بسیج میگذراندیم. حدود ۳۰ نفر پابهجفت از محله نگهبانی میدادیم که بیشتر آنها شهید یا مفقودالاثر شدهاند. بین ما از ۱۲ تا ۲۰ سال حضور داشتند که ۲۴ ساعته از اول انقلاب تا زمان فوت امام خمینی (ره) از محلهمان پاسداری کردیم. شهیدان مصطفی اکرمی، حسین بدرجو، جابری، اسفندیانی، جواد معلومات، بخشی، ربانی، چوبدار و ... از آن جمله بودند.
اصطلاح درجه یک را برای معرفی دوستانش بهکار میبندد و میگوید: شهیداسفندیانی اولین شهید ارتش محله بود. مصطفی اکرمی که پایگاه مسجد به نام او شد، دومین بود و جزو اولین ۷۲ شهیدی که در سال ۶۱ با هم به مشهد آوردند.
مصطفی را همه میشناختند و آنقدر قبولش داشتند که موتور یا ماشینهایشان را برای گشتزنی در اختیارش میگذاشتند
آهی میکشد و ادامه میدهد: با بچههای سپاه به این نتیجه رسیدیم قبل از اینکه خانواده شهید اکرمی پیکرش را ببینند، با گلاب بشوریمش؛ بنابراین در سردخانه بیمارستان قائم (عج)، پیکرش را شستیم. مادرش ناگهان سررسید. بدون اینکه گریه کند و ناراحت شود، آمد بالای سر پسرش. دومهر از جیبش درآورد و گذاشت روی چشمان مصطفی. دستمال سفیدی را نیز روی شکم فرزندش که تیر خورده و کمی خون باقی مانده بود گذاشت و گفت این را برای یادگاری میبرم.
بعد هم همسرش آمد؛ بیشتر از یک ماه از نامزدیشان نمیگذشت. تا پیکر مصطفی را دید، گفت برای من از منطقه چه چیزی یادگاری آوردی. دستان مصطفی جمع شده بود و ما کف دستش را تمیز کرده بودیم. اما همسرش از کف دست او یک سکه پنجتومانی نو بیرون آورد. درحالی که ما قبل از این دستش را تمیز کرده بودیم و چیزی در آن نبود.
مصطفی هیچگاه خانه نبود و مادرش همیشه سراغ او را از من میگرفت. من هم میگفتم یا پایگاه بسیج ۶۰۰ دستگاه است، یا پایگاه المنتظر یا امام جواد (ع) یا پایگاه امام رضا یا بولوار سجاد در مسجدالرسول است. مصطفی تجربههای کاریاش از پایگاههای مختلف را در اختیار بچهها میگذاشت.
عربزاده خدمت سربازیاش را در سال ۶۸ در اهواز و در خط مقدم جبهه میگذارند. ششماه خط مقدم است و باقی را در تأسیسات خط. تعریف میکند: عراقیها بعد از شدتگرفتن حملههای ایران، در یکهزار و ۵۰۰ متر زمینهای خشک و خالی، آب رها کردند تا مقاومت ما را بشکنند. منطقهای به نام سهراه حسینیه یا کوشک. کار ما هم در تأسیسات، درستکردن خاکریز در وسط آب بود. از یککنار، آب را باز میکردیم و با خاک پُرش میکردیم و کمین میساختیم. گاهی هم میرفتیم و از بچههای خاکریز خبر میگرفتیم.
یادم است در عملیاتی از خاکریزها برمیگشتم که هر ۱۲ خاکریز رفت روی هوا و بچهها شهید شدند و دیگر هیچ اثری از آنها به دست نیامد.
اما خاطره شنیدنی دیگر او درباره عوضشدن پلاکش با شهیدی به نام علمالهدی است. میگوید: پلاکهایمان را با شهیدی به نام علمالهدی که از اقوام امام جمعه فعلی مشهد هستند، عوض کردیم. اصلا خبر نداشتیم که این پلاکها کد دارد و هر کد مربوط به اسم رزمندها و راه شناسایی او بعد از شهادت. حالا آن بنده خدا شهید شده بود و کدش هم به نام من بود. خبر شهادتم به خانوادهام هم رسید. ازطرفی من هم قبل از بازگشت به مشهد، لباسهایم را فرستاده بودم.
حالا هرچقدر از پایگاه به پدرم زنگ میزدم که من زنده هستم و شهید نشدم، باورش نمیشد و میگفت پس چرا لباسهایت را پس فرستادهاند. بالاخره از خود پایگاه زنگ زدند و راضیاش کردند.
بیشتر خاطراتش از مصطفی اکرمی است. تا در ذهنش به دنبال خاطرهای میگردد به یاد مصطفی میافتد. تعریف میکند: مصطفی را همه میشناختند و آنقدر قبولش داشتند که موتور یا ماشینهایشان را برای گشتزنیها شبانه در اختیارش میگذاشتند. یکبار دیدم که پیکان سبزرنگی را به گردنش بسته و دارد به تنهایی میکشد. متوجه شدم ماشین از میدان فردوسی خراب شده و، چون کمکی نداشته، خودش تا محله خودمان آن را کشیده است.
میخندد و میگوید: یکبار هم دیدمش که داشت پشتش را به دیوار میکشید. از او پرسیدم مصطفی داری چکار میکنی که جواب داد: دستم مجروح است و پشتم میخارد و نمیدانستم چطور پشتم را بخارانم.
شهیدبخشی و ربانی هر دو بیسیمچی بودند و از بچههای مسجد المنتظر. زمانی که شهید بخشی میخواست به جبهه برود به برادرش گفت باید مرا از انگشترم شناسایی کنید. انگشتری یمانی سبز داشت. سال ۶۵ شهید شد و پیکرش قابل شناسایی نبود. منتها وقتی پیکری را به مسجد المنتظر آوردند، احتمال میرفت، شهید بخشی باشد. برادرش شروع کرد به گشتن پیکر شهید و بالاخره انگشترش را پیدا کرد و شناسایی شد. او را در ردیف شهید کاوه دفن کردند.
خانواده شهید ربانی وضع مالی خوبی داشتند. سن شهید ربانی خیلی کم بود و نمیتوانست به جبهه برود؛ بنابراین از من خواستند با او صحبت کنم تا راضیاش کنم، نرود. اما گریه میکرد و راضی نمیشد؛ بنابراین برگه را برایش پر کردیم و رفت. رفتن همان و شهادت همان.
منافقان گاهی به محله ما هم میآمدند و همین نزدیکیها تیراندازی میکردند. آن زمان همه اینجا کوچه باغ بود. یکشب به همراه حاج آقای صفری، پیشنماز مسجد امام جواد (ع) در باغ کشیک میدادیم، اما هیچ خبری از آنها نشد. منتها صبح سرو کلهشان پیدا شد.
آقای عربزاده دوباره حرف را میکشاند به شهید اکرمی و تعریف میکند: در بولوار کلاهدوز خانه تیمی منافقان قرار داشت. اصلا فکرش را نمیکردم که شهید اکرمی بخواهد به سمت آنها تیراندازی کند، اما او همان روز، اسلحه را گذاشت بیخ گوش من و به یک نفر ایستاده روی پشتبام که فکر میکرد از منافقان است تیراندازی کرد.
گاهی هم هنگام حرفزدن، انگشتمان را داخل دهانمان میگذاشتیم تا صدایمان را تشخیص ندهند
منتها آن یکنفر از بچههای سپاه بود و خیلی شانس آوردند که مورد اصابت تیر قرار نگرفت. مصطفی هم به من گفت اصلا فکر نمیکردم از بچههای خودمان باشد. مجاهدان همان ساختمان که دوخانم و یک آقا بود، یکشب تصمیم داشتند با انداختن نانجک روی پشت بام بچههای سپاه را از بین ببرند. نارنجک را هم انداختند، اما ترکشهای آن به خودشان اصابت کرد و از بین رفتند.
او ادامه میدهد: بهخاطر منافقان ما را شناسایی نکنند، اسمهایمان را تغییر داده بودیم و اسم دیگری روی خود گذاشته بودیم. گاهی هم هنگام حرفزدن، انگشتمان را داخل دهانمان میگذاشتیم تا صدایمان را تشخیص ندهند.
اینها را که میگوید میخندد و میگوید: این برنامهها جزو جداییناپذیر زندگی ما شده بود و برای ما مثل رفتن به مجلس عروسی بود. اصلا کیف میکردیم.
عربزده و تعداد زیادی از همان نوجوانان محله کوی رز، از اعضای تیم فوتبال امید آبکوه بودهاند. شهید چوبدار، افشار، قدسی، جواد معلومات، محمود خوشدل، جواد بادامکی و ... بیشتر آنها شهید شدهاند و تعدادی هم در مجموعه ششصددستگاه زندگی میکنند.
برای ما تعریف میکند: جواد معلومات در پایان جنگ و در عملیات مرصاد مفقودالاثر شد. او مسئول عملیات پایگاه بود. ورزشکار و فوتبالیست بود و بدنی آماده داشت. جنگ تمام شده بود و رفته بود که کارت پایان خدمتش را بگیرد که دیگر برنگشت. ۵۰ نامه از او دارم. ما با هم خیلی صمیمی بودیم. طوری که بعد از شهادت او، نام پسرم را جواد گذاشتم.
یادم است بچهها رفته بودند گشت. خوابم نبرد و لباس شخصی پوشیدم و به خیابان رفتم. منتها بچهها از گشتزنی برگشته بودند و مرا از پشت سر دستگیر کردند. شهید جواد معلومات همراهشان بود. گفتند دستها بالا و من بارها و بارها گفتم جواد، من هستم. ولی فایده نداشت. دیگر میخواست شلیک کند که لباسم را از تنم درآوردم. لباس شماره ۱۰ فوتبال تنم بود و مرا شناخت و کوتاه آمد.
* این گزارش شنبه ۳ تیرماه ۱۳۹۶ در شماره ۲۵۰ شهرآرامحله منطقه یک چاپ شده است.