کد خبر: ۱۰۵۰۶
۱۸ مهر ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۰

خانه خانواده آقاپور در زمان جنگ، تلفن‌خانه محله بود

زمان جنگ که تعداد کمی از مردم امکاناتی مانند ماشین یا تلفن داشتند، مادر ماریا مغازه کوچک جلو خانه‌شان را به اتاق تلفن تبدیل کرده بود تا همسایه‌ها بتوانند راحت‌تر از احوال اقوامشان باخبر باشند.

چنددهه قبل که همسایه‌ها خیلی بیشتر از امروز به فکر هم بودند، پدر و مادر ماریا آقاپور از هیچ کمکی به دیگران دریغ نمی‌کردند. زمان جنگ که تعداد کمی از مردم امکاناتی مانند ماشین یا تلفن داشتند، مادر ماریا مغازه کوچک جلو خانه‌شان را به اتاق تلفن تبدیل کرده بود تا همسایه‌ها بتوانند راحت‌تر از احوال اقوامشان باخبر باشند.

در آن زمان که خیلی از مردم، عزیزانشان را راهی جبهه‌ها کرده بودند، هر خبر تلخ و شیرینی در آن اتاق که حکم تلفن‌خانه همگانی محله را داشت، به گوش همسایه‌های سی‌وهشت‌متری آزادشهر می‌رسید.

 

چشم‌انتظار زنگ گوش‌خراش تلفن

پدر ماریا از هنرمندان قدیمی شهر مشهد و جزو اولین ساکنان محله آزادشهر بوده که با وضع مالی مناسب و امکانات خوب، هوای همسایه‌هایشان را هم داشته است.

ماریا آقاپور هنرمندی که سال‌هاست ساکن رضاشهر است، از خاطرات کودکی‌اش این‌طور تعریف می‌کند: جنگ که شروع شد، چهارسال بیشتر نداشتم و بخشی از کودکی و نوجوانی‌ام در این دوران گذشت. آن زمان خانه‌مان در آزادشهر بود که به آن چهارراه سی‌و‌هشت‌متری می‌گفتند. خاطرم هست کوچه خاکی بود و تیرچراغ برق هم نداشتیم. پدرم با هزینه شخصی تیر‌های چراغ برق را نصب کرد تا اداره برق بیاید و سیم‌کشی کند. حتی به‌خاطر قطعی‌های مکرر، ژنراتور برق هم خرید. برای تلفن هم خودش دست به کار شد. در تمام کوچه‌های آن دور‌واطراف، فقط ما تلفن داشتیم.

ماریا تلفن سبزرنگ قدیمی‌شان را به خاطر دارد؛ همان تلفنی که هر‌کدام از شماره‌هایش را با یک دور چرخاندن ثبت می‌کردند و هر تماس کلی زمان می‌برد. او تعریف می‌کند: خیلی از همسایه‌ها همسر یا پسرشان را راهی جبهه کرده بودند. شماره ما را به عزیزانشان می‌دادند و چشم‌انتظار خبر می‌شدند.

خیلی روز‌ها می‌آمدند و از مادرم می‌پرسیدند که آیا تماسی داشته‌اند یا نه. گاهی هم تماس می‌گرفتند با شماره‌ای که از پایگاه‌های اهواز یا خرمشهر داشتند. هربار که صدای زنگ گوش‌خراش تلفن بلند می‌شد، من و برادر بزرگم از حال‌وهوای مادرم متوجه می‌شدیم که باید با تمام سرعت بدویم و یکی از همسایه‌ها را خبر کنیم. فقط منتظر بودیم مادرم اسم آن همسایه را بگوید. می‌دویدیم و نفس‌نفس‌زنان می‌گفتیم بیایند به خانه ما.

 

تلفن خانه خانواده آقاپور در زمان دفاع مقدس تلفن‌خانه محله بود

 

همسایه‌داری به سبک مادر

یاد آن روز‌ها می‌افتد که همدلی در مردم زیاد بود، می‌خندد و ادامه می‌دهد: کوچه‌ها همه خاکی بود. در گل‌ولای می‌دویدیم و با کفش‌های گلی، خودمان را به همسایه‌ها می‌رساندیم. تا می‌رسیدند به خانه ما تلفن قطع شده بود. باز می‌نشستند منتظر تا دوباره تلفن زنگ بخورد. مادرم هم هر‌بار که تلفن زنگ می‌خورد، چایش را دم می‌کرد و می‌گذاشت روی سماور. می‌دانست زنگ تلفن که به صدا دربیاید، باید منتظر مهمان باشد.

درباره اتاق مخصوص تلفن که مادرش درست کرده بود، می‌گوید: آن زمان یک مغازه جلو خانه‌مان داشتیم که مادرم آن را انباری کرده بود. وقتی دید بروبیای همسایه‌ها زیاد شده است و گاهی خجالت می‌کشند که به خانه بیایند و جلو ما زنگ بزنند، مغازه را مرتب کرد و تلفن را در آنجا گذاشت تا هر‌کس با تلفن کار دارد، راحت بتواند صحبت کند.

او سختی لحظاتی که خبر شهادت یا اسارت به برخی همسایه‌ها می‌رسید را هم خوب در ذهن دارد. تعریف می‌کند: وقتی می‌دیدیم رنگ مادری پرید یا تلفن از دستش افتاد، قبل از اینکه مادرم چیزی بگوید، می‌دانستیم باید بدویم و آب قند بیاوریم. اغلب همسایه‌ها ماشین نداشتند. ما دو تا پیکان داشتیم، یکی سفید و یکی قرمز اخرایی. یک بار مادر بعد‌از خبر شهادت همسایه‌مان، مادر شهید را سوار ماشین کرد و او را به درمانگاه برد. پدرم همیشه می‌گفت کمک به دیگران، برکت زندگی آدم را زیاد می‌کند.


* این گزارش چهارشنبه ۱۸ مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۹ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44