ابراهیم حسن زاده از رزمندههایی است که هر جا مینشیند، مجلس را در دست میگیرد و یکی دو خاطره شیرین تعریف میکند. او از همان نسلی است که شناسنامه شان را دست کاری کردند تا قبل از سن قانونی بتوانند بروند جبهه و از وطن دفاع کنند؛ یکی از ۱۷۰ بسیجی زمان جنگ مسجد المهدی (عج) محله رضاشهر.
با اینکه هنوز ریش و سبیلش درنیامده بود، صحنههای عجیب جنگ هیچ وقت از ذهنش پاک نمیشد، اما نه تنها پشیمان نیست، بلکه در پنجاه و شش سالگی حسرت آن روزها را میخورد.
سال ۶۰ که شانزده سال بیشتر نداشت، با گروه انصارالقائم (عج) برای رساندن کمکهای مردمی به پشت جبهه رفت و با دیدن خلوصی که آنجا وجود داشت، حال و هوای رفتن به خط مقدم به سرش زد. همان موقع دورههای بسیج را گذراند و منتظر شد فرصت مناسبی پیدا کند و به خانواده بگوید که میخواهد برود جنوب.
نوروز ۶۱ که امام خمینی (ره) فتوا دادند جنگ یک واجب کفایی است، فرصت را مغتنم شمرد و به پدرش گفت که میخواهد برود. برادرش، علی اکبر هم که دو سال از او بزرگتر بود، داوطلب جنگ بود، اما پدر گفت «فقط یکی از شما میرود؛ خودتان انتخاب کنید.»
قرعه انداختند و اسم ابراهیم درآمد. با اینکه به سن قانونی نرسیده بود، شناسنامه اش را دست کاری کرد و بالاخره توانست در عملیات فتح المبین شرکت کند. خاطره جبهه رفتنش جالب است، اما او بیشتر میخواهد از ایثاری که در جبهه موج میزد، تعریف کند؛ «مادر خدابیامرزم نه تنها مخالفت نکرد، بلکه خودش تا ایستگاه راه آهن آمد و من را بدرقه کرد. رسیدم هویزه و با اینکه کم سن بودم، به خاطر دورههای مربیگری تاکتیک نظامی که گذرانده بودم، خیلی زود فرماندهی دسته را به من سپردند.»
با شیرینی از لحظات عجیب جنگ تعریف میکند، از کارهایی که برای تلطیف فضای سخت جنگ و روحیه دادن به رزمندگان انجام میشده است؛ «در رسانهها خیلی گفته اند که رزمندهها ایثار میکردند و از حق خوراکی شان میگذشتند. با اینکه تکراری است، اما میخواهم من هم تعریف کنم، چون امام فرمود جبهه، دانشگاه ایثار است.
زمانی که فرمانده گردان بودم، یک بار دیدم تقریبا هیچ کدام از بچهها آبمیوه شان را نخورده اند. به آنها گفتم، ایثار خوب است، اما در زمانی که فردی بیشتر از شما به آن چیز نیاز دارد. ما میخواهیم بجنگیم، باید انرژی کافی داشته باشیم. وقتی سهمیه تان هست، باید بخورید و روی حرف فرمانده حرف نزنید.»
حسن زاده به موضوع مهم فرماندهی در جبهه اشاره میکند و ادامه میدهد: موضوعی که در جبهه خیلی مهم بود، اطاعت پذیری بود. رزمندهها با آیه «اطِیعُوا ا... وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ» توجیه شده و پذیرفته بودند که فرمانده هم اولی الامر است. به همین دلیل وقتی ما به عنوان فرمانده، کاری را به آنها میگفتیم، دیگر روی حرفمان «نه» نمیگفتند. اما جلوه ایثار زمانی دیده میشد که یک نفر مجروح میشد.
یکی قمقمه اش را باز میکرد و بدون قمقمه میرفت خط مقدم. یکی جیره غذایی و دیگری آبمیوه و کمپوتش را میگذاشت. شاید آن مجروح نمیتوانست آن خوراکیها بخورد، اما آنها نیت خیر داشتند و از خود میگذشتند.