بزرگ کردن و تربیت ۱۴بچه کار آسانی نیست؛ آن هم فرزندانی اهل و صالح که در میانشان از شهید تا پزشک و مدیر مییابی. او به خدا توکل کرده و از پسِ پروراندن ۱۴ فرزند برآمده است.
خانواده سیدجواد حسینی راهی معراج میشوند. خواهر شهید از آن روز تعریف میکند: مسئول معراج همین که چشمش به برادر بزرگم افتاد، گفت: شما از کجا خبردار شدهاید؟ برادرتان را همین دیشب آوردند!
پسران شهید علی اشرف، همرزم او در خط مقدم بودند. محمد، غلامرضا و حسن در یک دوره چندساله همرزم و همراه پدر در مناطق عملیاتی بودند تا اینکه پدر به آرزوی همیشگی خودش یعنی شهادت رسید.
دخترم چقدر دل تنگت هستم. از همان پنج سال پیش که دیگر ندیدمت و حتی نتوانستم صدای زیبایت را بشنوم آرزویم شده است روزی از دفتر آسایشگاه صدایم کنند و بگویند، دخترت پشت خط است.
محسن پیکان از خاطرات آخرین لحظات بر بالین پدر ش میگوید: آن شب دست در دست پدر به او خیره شدم. در آن لحظات فکر میکردم دنیایی حرف با او دارم و برخی از آنها را آهسته برایش تعریف میکردم.
آنها پذیرفتهاند شغلی انتخاب کردهاند که تعطیلی ندارد؛ بههمیندلیل در زمانهایی که همه به مسافرت میروند، اوج کاری مأموران پلیس راه حساب میشود و در آن زمان مشغول خدمت هستند.
کدخدا برای همه اهالی مهرآباد مثل پدر بود. با ما همینطور رفتار میکرد که با بچههای خودش. مثلا وقتی من هفتسال داشتم، عمو دوتومان عیدی داد به من. خداوکیلی هیچکس آن زمان دوتومان عیدی نمیداد.






