کد خبر: ۸۶۵۳
۱۳ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰

پایی جامانده در بلندی‌های عمران

خانواده سیدجواد حسینی راهی معراج می‌شوند. خواهر شهید از آن روز تعریف می‌کند: مسئول معراج همین که چشمش به برادر بزرگم افتاد، گفت: شما از کجا خبردار شده‌اید؟ برادرتان را همین دیشب آوردند!

مادر که باشی، حتی با گذشت ۲۸‌سال از رفتن جگرگوشه‌ات، باز هم یادآوری روز‌های بودنش، اشکت را جاری می‌کند و داغ دلت را تازه. پدر که باشی، هر چقدر هم که سعی کنی غم سینه را پشت صبوری چهره‌ات پنهان کنی، باز هم خمیدگی پشتت خبر می‌دهد از گرانی این سِر نهان. با این اوصاف، امروز سیدرضا حسینی و معصومه حسنی، ۲۸‌سالی می‌شود که داغدار یکی از پسران خود به نام سیدجواد هستند؛ پسری که به گفته مادر، گل سرسبد فامیل بود و دستگیر اهل محل.

محله سیاه‌پوش

سیدجواد، سی‌امین روز از مهر سال‌۴۲ مصادف با اربعین حسینی به دنیا آمد. مادرش می‌گوید: «جواد هفتمین بود میان ده فرزندم. همه‌شان بچه‌های خوبی بودند، اما جواد گل سرسبد آن‌ها بود؛ یعنی به معنای واقعی و به‌عینه، رفتار و کردار سفارش‌شده در آیات و احادیث ائمه اطهار (ع) را در رفتار او می‌دیدیم. از نماز شب خواندنش گرفته تا کمک به نیازمندان.»

او از شب‌ها و روز‌های اول انقلاب می‌گوید که سیدجواد با وجود سردی هوا و صف‌های طولانی، برای تهیه نفت منزل برخی سالمندان محله، ساعت‌ها در صف می‌ایستاده است؛ «به‌خاطر این‌کار به قدری در میان همسایه‌ها عزیز شده بود که وقتی خبر شهادتش را آوردند، محله سیاه‌پوش رفتنش شد.»


خادمان نماز عید

«اوایل پیروزی انقلاب بود و داداش‌جواد با چند تا از بچه‌های محل، شب‌ها در پایگاه بسیج محله جمع می‌شدند و تا دیروقت به‌نوبت در محله کشیک می‌دادند. ما تقریبا به دیر آمدن‌هایش عادت کرده بودیم.» این‌ها را حوریه، خواهر کوچک‌تر شهید می‌گوید تا روز‌های نوجوانی او را برایمان ترسیم کند.

او از شبی از نیمه گذشته در ماه رمضان می‌گوید که برادرش به خانه نیامده بود؛ «همه نگرانش بودیم، به‌خصوص مادرم که تا سحر پریشان‌احوال و مستاصل شده بود. آن شب خواب به چشم هیچ‌کس نیامد. نزدیک صبح مادرم چادرش را سر کرد و به طرف بیمارستان امام‌رضا (ع) رفت. شاید آنجا خبری از او باشد. در آن روز‌ها محله ما به‌خصوص اطراف پارک وحدت، آدم‌های مشکل‌دار و معتادی حضور داشتند که خیلی‌هایشان با داداش جواد دشمن بودند. همسایه‌ها مدام به پدر و مادرم گوشزد می‌کردند که این‌ها بالاخره سر جوادتان بلایی می‌آورند، برای همین آن شب خیلی نگران بودیم.»

خواهر دیگر شهید، دنباله ماجرا و پیدا شدن سیدجواد را این‌طور روایت می‌کند: «وقتی آمد، گفتم مادر به‌دنبالت رفته بیمارستان. خیلی ناراحت شد. بیدار ماند تا مادر برگردد. مادرم که برگشت، جواد یک‌طرف صورتش را برد جلو و گفت: بزن مادر! شما حق دارید. هرچه‌قدر دوست دارید بزنید، اما به‌خدا من رفته بودم حرم زیارت‌نامه‌ای بخوانم و برگردم. نمی‌دانم چطور شد که خوابم برد و نفهمیدم. مادر آرام گرفت و دیگر چیزی نگفت، اما ما بعد‌ها فهمیدیم که آن‌شب تا سحر، همراه چند بسیجی دیگر، مکان مصلای وحدت را برای برپایی نماز عیدفطر فردا آماده می‌کرده‌اند.»

 

حرف امام را می‌کشید وسط

سیدجواد، به محض اینکه مقطع سوم نظری را به پایان می‌رساند، از رفتن به جبهه می‌گوید. خانواده مخالفت می‌کنند، دوست دارند او درسش را ادامه بدهد. حاج‌سیدرضا، پدر خانواده که به اقتضای کسوتش در لباس روحانیت، چندباری عازم مناطق جنگی شده و حتی در عملیات شکستن حصر آبادان هم شرکت داشته است، با رفتن سیدجواد مخالف است. مادر آن روز‌ها را به‌خاطر می‌آورد و می‌گوید: «سید‌رسول، پسر بزرگم حدود چهارماه در جبهه، تخریب‌چی بود. محمدعلی پسر دیگرم هم حدود دو سال در منطقه حضور داشت. حاج‌رضا هم هرازگاهی برای تبلیغ به جبهه می‌رفت، به همین خاطر به سید‌جواد می‌گفت: از خانواده ما سه‌نفر در جبهه حضور دارند و ما دِین خود را ادا کرده‌ایم. تو بمان و درست را بخوان.»

مادر شهید ادامه می‌دهد: «سید‌جواد، پسر حرف‌شنویی بود و روی حرف من و پدرش حرف نمی‌زد، اما در این یک موضوع، هرچه می‌گفتیم، اصلا زیر بار نمی‌رفت و حرف، حرف خودش بود. می‌گفت‌: برای جهاد در راه خدا به اجازه والدین نیاز نیست. این را از زبان امام نقل می‌کرد. پدرش می‌گفت: تو برای رفتن به میدان جنگ هنوز خیلی بچه‌ای، اما او باز به نقل از امام می‌گفت: بر هر کسی که بتواند اسلحه به دست بگیرد، واجب شرعی است که به جبهه برود. خلاصه با این حرف‌ها تقریبا پدرش را متقاعد کرد تا به رفتنش رضایت بدهد.»


خواب هشت مرد آسمانی

در‌آن‌سو، اما محمدعلی، برادر بزرگ‌تر سید‌جواد، سخت مخالف و نگران این رفتن است. او بار‌ها با برادر کوچک‌تر صحبت کرده تا شاید بتواند منصرفش کند، اما سید‌جواد هربار مصمم‌تر از قبل اصرار به رفتن کرده است. خواهر بزرگ‌تر سیدجواد دلیل بی‌تابی محمدعلی را خوابی عنوان می‌کند که فقط خودش از آن خبر داشته؛ «گویا او می‌دانست و به نحوی شهید شدن سید‌جواد به او الهام شده بود.»  

مادر در ادامه صحبت‌های دخترش می‌گوید: «سیدرسولم و محمدعلی که در جبهه بودند، آب توی دلم تکان نمی‌خورد، اما از همان روزی که سیدجواد حرف از رفتن زد، در دلم آشوب به‌پا شد. همه نگرانش بودیم. وقتی برای رفتنش به راه‌آهن رفتیم، چنان ناراحت بودیم که گویی آخرین دیدارمان است.»

مادر شهید از خوابی می‌گوید که خود سید‌جواد در دوران آموزشی اش دیده و تا آن زمان فقط برای برادر بزرگ‌ترش تعریف کرده بود؛ «ما اصالتا از روستای الارز بهشهر هستیم که بسیار سرسبز و خوش‌آب‌وهواست. بیشتر اقوام و خویشانمان در آن سال‌ها در این روستا ساکن بودند. سید‌جواد خواب دیده بود ابر سفیدی روی روستا را پوشانده و درون این ابر، سر هشت نفر از جوانان روستا قرار دارد که دو نفر از آنان شهید شده بودند. وقتی از خواب بیدار می‌شود، این خواب را برای برادر بزرگ‌ترش تعریف می‌کند. هرچه برادرش اصرار می‌کند اسامی آن شش نفر دیگر را بگوید، سید‌جواد قبول نمی‌کند و می‌گوید: ممکن است این خواب دهان‌به‌دهان بچرخد و خانواده‌هایشان دل‌نگران شوند.»

خواهر شهید دنباله خواب برادر را این‌طور روایت می‌کند: «محمدعلی که از این خواب خبر داشت، سخت ناراحت بود، حتی برای پنهان کردن ناراحتی‌اش روز رفتن سیدجواد برای بدرقه هم به راه‌آهن نیامد. در خانه مانده بود تا ما بی‌تابی‌اش را نبینیم، اما آن روز به‌مناسبت میلاد امام‌رضا (ع) اعزام نیرو‌ها از مشهد لغو و به فردا موکول شد. وقتی به خانه آمدیم، تا محمدعلی چشمش به سیدجواد افتاد، او را به‌شدت در آغوش گرفت و گریست؛ این رفتار او برای ما که برادر‌ها و پدرم مدام در جبهه بودند، تعجب‌آور بود.»

زیاد، اما طول نمی‌کشد تا سیدجواد رهسپار نبرد با دشمن شود و به‌دنبال آن نیز خوابش تعبیر شود؛ درست در همان سال است که چند تن از پسران و مردان جوان فامیل حسینی در روستای الارز شهید می‌شوند و البته سیدجواد هم جزوشان است. خواهر شهید می‌گوید: «جالب اینجاست که درست همانند خوابی که برادر‌بزرگم از زبان سیدجواد شنیده بود، همان سال اول در روستا تابلوی بزرگی نصب شد که تصویر هشت شهید روستا -که همه با هم فامیل بودند- در آن نقش بسته بود. عکس برادرم هم وسط آن تابلو نقش بسته بود، درست همانند خوابی که خودش دیده بود.»


سید‌جواد خواب دیده بود ابر سفیدی روی روستا را پوشانده و درون این ابر، سر هشت نفر از جوانان روستا قرار دارد

شهیدِ عملیات لو رفته

مادر شهید هم مثل تاریخ جنگ می‌داند که «عملیات کربلای ۲ در شهریور سال ۶۵ شهید زیاد داشته.» او همین‌طور می‌داند که «این عملیات لو رفته بود»؛ البته او معتقد است: «به‌خاطر وجود یک نفوذی در بین برادران رزمنده، عملیات لو رفته بود.» او می‌گوید: «این نفوذی نقشه عملیات را در فرصتی به دست آورده و در یک درگیری، جلوی چشم دیگر رزمنده‌ها خودش را تسلیم عراقی‌ها کرده تا بتواند نقشه‌ها را به این نحو به دشمن برساند.این‌ها را من از زبان هم‌رزمان پسرم شنیدم.»

او سپس برمی‌گردد به عقب و اضافه می‌کند: «می‌دانستیم قرار است سید‌جواد در عملیات کربلای‌۲ شرکت کند و می‌دانستیم شهیدکاوه فرماندهی این عملیات را بر عهده دارد. وقتی خبر شهادت شهیدکاوه اعلام شد، دیگر از سلامت فرزندمان نا‌امید شدیم. کمی بعد هم خبر آمد که او در آن عملیات مفقود شده و هیچ‌کس خبری از نداشت.»

یادآوری آن روز‌ها نَمی می‌نشاند به چشم‌های مادر شهید، به همسرش که آرام و بی‌صدا کنارش نشسته، اشاره می‌کند و می‌گوید: «روزی که به همراه حاج‌آقا برای تشییع پیکر شهیدکاوه به حرم رفته بودیم، تمام راه من از جواد می‌گفتم و او اشک می‌ریخت. او می‌گفت و من اشک می‌ریختم. این اشک‌ریختن‌ها و چشم‌انتظاری نُه‌ماه ادامه داشت تا اینکه خبر شهادت سیدجواد را برایمان آوردند. آن‌وقت بود که کمی آرام گرفتیم.»

 

پایان انتظار نُه‌ماهه

به گفته خواهر شهید، مفقود بودن پیکر سیدجواد ۹‌ماه طول می‌کشد؛ درست تا رمضان سال بعد؛ «مثل تمام رمضان‌ها، پدر برای تبلیغ به اهواز رفته بود. نماز صبح را خوانده بودیم و هنوز بیدار بودیم که زنگ خانه به‌صدا درآمد. من رفتم در را باز کردم. دو مرد سپاهی پشت در بودند. خواستند برادر بزرگ‌ترم را صدا کنم، اما کسی خانه نبود. با هم رفتیم به منزل دایی‌ام که انتهای کوچه بود. تقریبا همه اهل منزل بو برده بودند چه خبری آورده‌اند. گویا ۹ ماه انتظار و چشم‌به‌راهی به پایان رسیده بود. آن دو آرام چیز‌هایی به دایی گفتند که ما نفهمیدیم، اما رنگ پریده و پا‌های لرزان دایی گواه همه‌چیز بود؛ سیدجواد پیدا شده بود.»


اشتباهی که درست بود

برادر بزرگ‌تر سیدجواد به همراه دایی راهی معراج شهدا می‌شوند تا پیکر شهید را شناسایی کنند، اما آنجا ورق برمی‌گردد؛ تشابه اسمی! برادر شهید می‌گوید: «به اسیری و زنده بودن سیدجواد امیدوار شدیم و به سمت خانه برگشتیم. پدرم همان شب از سفر تبلیغی خود به اهواز برمی‌گشت که در قطار خوابی می‌بیند؛ با دیدن این خواب مطمئن می‌شود که دوران چشم‌انتظاری‌اش به پایان رسیده است. در خواب جواد را می‌بیند که در کنارش نشسته و به او می‌گوید: من هم دارم با شما به مشهد برمی‌گر‌دم. پدر که به خانه رسید، مادر آرام‌آرام خبر را به او داد و گفت تشابه اسمی بوده!»

 

دیدار در معراج

خواهر شهید در تعریف دنباله ماجرا می‌گوید: «محمدعلی به همراه دایی‌جان به منزل ما آمدند تا اشتباه بودن و خبر خوش این تشابه اسمی را به همه بدهند که پدرم را دیدند. ماجرا را گفتند و پدر هم خوابش را تعریف کرد. آقاجان با شنیدن خبر، گفت فردا دوباره به معراج می‌رویم. فردا صبح، تمام خانواده راهی معراج شدیم. مسئول معراج همین که چشمش به برادر بزرگم افتاد، گفت: شما از کجا خبردار شده‌اید؟ برادرتان را همین دیشب آوردند! بعد به طرف تابوتی رفت و گفت: شهیدتان اینجا خوابیده است.»

مادر شهید حسینی روز برگشتن پسرش را خوب به خاطر دارد؛ «صورت و یک‌طرف سینه جوادم سوخته بود. یک پا هم نداشت، اما پشت سر و بدنش سالم بود، همین که جنازه را برگرداندم و مو‌های پرپشت جواد را در دستانم حس کردم، دلم آرام گرفت.» او ادامه می‌دهد: «زمانی که سیدجواد جبهه بود، محمدعلی دانشکده پزشکی قبول شده بود و ما این خبر خوش را با نامه به او دادیم؛ جالب که آن نامه هم در جیب لباس پوسیده سیدجواد بود.»

 

کاری غیر کار‌های دیگر

قبل از شهادت سید‌جواد، من در مدرسه علمیه آیت‌الله فاضل تدریس می‌کردم. یک قالیچه در خانه داشتیم که قصد کرده بودم آن را به مدرسه ببرم. یک شب به سیدجواد گفتم خوب است این قالیچه را ببرید مدرسه. فردا صبح که به مدرسه رفتم، همین‌که وارد اتاق شدم، دیدم آن قالیچه وسط اتاق پهن است. پرسیدم این قالیچه را که آورده؟ طلاب گفتند آقاجواد شما امروز صبح زود آورده است. پس از مراجعت به منزل به‌شوخی به سیدجواد گفتم تو معمولا به کار‌های دیگر زیاد اهمیت نمی‌دهی، چطور شده این کار را به این سرعت انجام دادی؟ در جواب گفت‌ای آقاجان! بردن قالیچه به حوزه علمیه غیر کار‌های دیگر است؛ یعنی این کار امری اخروی است.



*این گزارش پنج‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳ در شماره ۱۳۳ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.

ارسال نظر