حکایت ۵ روز دلواپسی و بیخبری از پدری که لحظهبهلحظه از حالش باخبر بودی و دائم صدایش را میشنیدی، حکایت تلخی است؛ حکایت لحظههای بیپدر بودن. حکایت ثانیههایی که خیلی کند میگذرد و تو هنوز از درون، از این بیخبری آتش میگیری. تنها بغض است که میخواهد آرامت کند، اما او هم راه گلویت را بسته است.
خانه پدر شهیدان روشنروان این روزها رنگوبوی عجیبی دارد. نمای بیرونی خانه با عکسی از پدر که زمان تشییعجنازه را اعلام کردهاند، آذینبندی شده است. دلت بدجوری میگیرد. این روزها باید بنرهای تبریکی که طعم شیرین زیارت و حج را به پدر و مادر حاجی تبریک میگفتند، نصب شده باشد، اما نیمی از افراد خانواده در سوگ پدر نشستهاند و نیمی دیگر چشمبهراه مادرند.
حالا آخرین تصویر پدر قاب شده و در بهترین جای خانه به دیوار دوخته شده است؛ کنار عکس دو پسر شهیدش. قرار است ساعاتی دیگر مادرشان نیز پا در خانه بگذارد. نمیدانند باید چه حسی داشته باشند، اما همه حس مشترکی دارند که طعم شیرین زیارت را با تلخی سفری بیبازگشت، آمیخته است.
شرح حال این روزهای خانواده علیاصغر روشنروان، پدر دو شهید، چیزی نیست که از خاطرمان برود. مگر میشود در انتظار حاجیات باشی و نیامدنش را تاب بیاوری؟ مگر میشود تنها پسر باقیمانده حاجی باشی و در تکاپوی سوروسات مهمانی و ولیمه نباشی؟ این روزهای زندگی حمید، تنها پسر باقیمانده حاجعلیاصغر روشنروان، پدر دو شهید روایت تلخی است.
دیدن صحنههایی از ورود حاجیان در فرودگاه و گریه بیامان آنها، این روزها دیگر تصویری غریب و ناآشنا برای حمید نیست. او برنامههای زیادی برای پدر و مادر حاجی خود در ایران داشته.
او قرار بوده خندان پدر و مادرش را به آغوش بکشد، اما این روزها دیگر خاطرات خوبی از حج برای او باقی نمانده. حالا باید فقط گریه مادر را دید و به او گفت خداراشکر که به سلامت رسیدی، اما چه شد که تنها آمدی و برای پدر چه اتفاقی افتاد؟
حمید روشنروان، تنها پسر باقیمانده این خانواده، میگوید: «پدرم هفتادوپنجمین بهار زندگیاش را پشت سر گذاشته بود که در حرم امن الهی جان داد. با اینکه ۷۵ سال داشت، همچنان روپا بود و سرزنده. مغازهای در میدان توحید داشت که مصالحفروشی میکرد. در کنار این شغل، یک دفتر زیارتی نیز دایر کرده بود که من مدیر کاروان بودم.
در سال گذشته مادرم با توجه به ارثیه پدری که به او رسیده بود، تصمیم گرفتند که با این ارث، دو فیش حج واجب بخرند. دراصل پدرم در این حج مهمان مادرم بودند. ازآنجاییکه من خود مدیر کاروانهای حج هستم، قرار بود من هم با ایشان راهی شوم، اما ایشان اصرار داشتند بهدلیل اینکه همسرم و فرزندانم اینجا تنها میمانند، نروم و این سفر زیارتی را به وقت دیگری موکول کنم. تقدیر این بود که در این سفر دونفره پدر و مادرم، پدرم را در حادثه منا از دست بدهم.
البته ناگفته نماند که ایشان برای چندمینبار بود که به حج واجب فراخوانده میشدند، حتی ایشان در سال ۶۶ که عربستان، حجاج ایرانی را در مراسم برائت از مشرکان به خون بسته بود، حضور داشتند.
همیشه میگفت در آن سال تعداد زیادی از حجاج بیگناه ایرانی را به خاکوخون کشیدند. پدر من در این صحنهها حضور داشت و ماموران سعودی آنقدر با چوب و باتوم به بازوهایشان زده بودند که تا مدتها کبود بود.
در آن زمان که در این صحنه بودند، بهناگاه یکی از درهای هتل در نزدیک همان خیابانی که حضور داشتند، باز میشود و ایشان به درون این هتل پناه میبرند و میتوانند جان سالم بهدر ببرند.».
اما سرانجام این انتظار تلخ به پایان میرسد و قرار است پدر بیاید؛ پدر دو شهیدی که تنها جسمش در این دنیا باقی مانده است؛ چراکه مدت ۱۲ روز است روحش به آسمان پر کشیده و به ندای حق لبیک گفته است. حالا تنها نقطه امیدشان، وجود مادر است که بیصبرانه منتظرش هستند تا به آغوش خانواده بازگردد.
حمید روشنروان آه عمیقی از ته دل میکشد. تلفنش مدام زنگ میخورد و پاسخگوی دوست و آشنایانی است که به او تسلیت میگویند و زمان دقیق تشییعجنازه حاجی را میپرسند. او میگوید: «قرار است پیکر پدرم را روز سهشنبه ۱۴ مهر همزمان با ورود مادرم به مشهد، تشییع کنیم. این بار آخری که پدرم رفتند، وصیت خاصتری به من کردند، بهگونهای که انگار به ایشان الهام شده بود که دیگر برنمیگردند.»
او ادامه میدهد: «روز عید قربان منزل پدرخانمم بودیم که ظهر خبردار شدیم حادثه فاجعهبار منا اتفاق افتاده است. زمانی که این خبر را شنیدیم، خیالم از بابت پدر و مادرم راحت بود؛ چراکه از تمام اعمال حج خبر داشتم و مطمئن بودم که ایرانیها صبح زود به مشعر میروند و این اتفاق ساعتهای ۱۱ به وقوع پیوسته بود، اما بعد که زمان دقیق حادثه را از ساعت ۸ صبح اعلام کردند که عمق آن آنقدر زیاد بوده که تا ساعتها ادامه داشته، برای یک لحظه دلشورهای در دلمان بهپا شد.
دیگر نتوانستیم طاقت بیاوریم. دائم تلفن، دستمان بود و شماره میگرفتیم. ابتدا موبایل خودشان و مادرم را گرفتیم، اما کسی جوابگو نبود. زنگ زدیم به مدیر کاروان، او هم برنداشت. زنگ زدیم به پزشک کاروان که او سرانجام بعد از چندینبار تماس، گوشی را برداشت و زمانی که از حال پدر و مادرم پرسیدم، گفت که مادرتان حالش خوب است و با کمی تردید گفت انشاءا... حال پدرتان نیز خوب است.
احساس کردم چیزی را از من پنهان میکند و دنبال طفره رفتن است، با این حال گوشی را قطع کرد. جو آنقدر ملتهب و سنگین شد که تحملش برای ما سخت بود. دستمان از زمین و آسمان کوتاه بود. نمیدانستیم به کجا پناه ببریم و از چه کسی احوال پدرمان را بپرسیم.
روزها از پی هم گذشت، تا اینکه توانستیم با مادرمان تلفنی صحبت کنیم. وقتی از آن طرف خط صدای گرفته و غصهدار مادرم را شنیدیم، از یکطرف از شنیدن صدایش خوشحال بودیم و از طرف دیگر از اینکه از وجود پدرمان اظهار بیاطلاعی میکرد، نگران شدیم.
روزهای بیخبری یکی پس از دیگری سپری میشد تا اینکه بعد از ۵ روز از روحانی کاروان خبردار شدیم که جنازه پدرم در آخرین کانتینری بوده که به سردخانه برده بودند و از همینرو با شناسایی او توسط مدیر و روحانی کاروان، فوت وی بر ما معلوم و حتمی شد.»
روشنروان با بغض میافزاید: «ما از اینجا مادرمان را که حالا تنها و بیکس شده بود، دلداری میدادیم و از او میخواستیم صبوری کند، حال اینکه خود نیز اینجا داشتیم در تب از دست دادن پدر میسوختیم و چارهای نداشتیم.
باورمان نمیشد از کاروان، تنها پدرم در این حادثه کشته شده باشد و این خود یعنی اینکه ایشان گلچین شده بودند
باورمان نمیشد از کاروانی حدود ۱۳۰ نفری، تنها پدرم در این حادثه کشته شده باشد و این خود یعنی اینکه ایشان گلچین شده بودند. پدرم بینهایت مهربان و بخشنده بودند و همیشه در کارهای خیر از بقیه سبقت میگرفتند، حتی خیریهای نیز به همین منظور داشتند.
همیشه خوشاخلاق بودند و چهره متبسم و خندانی داشتند. در کشیک هفتم خدام حرم مطهر رضوی نیز حضوری پررنگ داشتند و از اینکه میتوانستند ساعتهایی را در طول هفته در حرم مطهر و در کنار آقا امامرضا (ع) باشند، بسیار خرسند بودند و بهگفته خودشان، این یکی از بهترین لحظههای عمرشان بود.»
تنها پسر خانواده شهید روشنروان حالا باید با خاطرات پدر زندگی کند. یکی از عکسهای قابشده بر روی میزِ کنار اتاق پذیرایی را میبینم که خانواده علیاصغر روشنروان را در کنار رهبر نشان میدهد.
او درباره این عکس میگوید: «دو سالِ گذشته بود که آقا مهمان ما شدند. حالوهوای آن روز پدرم را فراموش نمیکنم. وقتی که حضرت آقا را زیارت کردند، آنقدر بهوجد آمده بودند که تا چند روز حال خوشی داشتند. آن روزها خوشحالی درونی پدرم را با تمام وجود حس میکردم. پدرم آن روز برای آخرینبار بود که رهبر را ملاقات کردند.»
روشنروان ادامه میدهد: «همه اهالی محله رضاشهر و فامیل و آشنایان از شنیدن این خبر واقعا اندوهگین شدند، اما از طرفی همه میگفتند خدا پاداش واقعی پدر شهید را به او داد. واقعا بهترین مرگ برای حاجآقا رقم خورد. اگر حاجآقا طور دیگری از دنیا میرفتند، واقعا ناراحت میشدیم، اما ایشان با مرگی شیرین و پاک از دنیا رفتند. خوشا به سعادت ایشان که با لباس احرام و در حال انجام رمی جمرات از این دنیا رفتند!»
الهام عرفایی، تنها عروس خانواده شهید روشنروان که این روزها او نیز غم بزرگی را بر دل دارد، میگوید: «۵ روز بود که چشم از تلویزیون برنمیداشتیم. دائم توی اینترنت بودیم و آخرین خبرها را از گوشهوکنار دنیا جستجو میکردیم تا نشانی از پدرشوهرم بیابیم.
با خود میگفتم نکند پدرمان در منا زیر دست و پا مانده و جان، باخته باشد، اما دوست داشتیم این افکار را از خود دور کنیم، تا اینکه یکی از همین شبها خواب حاجآقا را دیدم که بسیار بشاش بودند و در آن خواب به من میگفتند بالای کوهی در مکه ایستادهاند و دارند پایین را تماشا میکنند و از این بالا همهچیز زیباست!
ناگاه از خواب بیدار شدم و فردای آن روز در فهرست شمارهتلفنها به شماره یکی از روحانیان کاروان برخورد کردیم و شماره او را گرفتیم تا شاید بتوانیم آخرین جرقههای امید را در دلمان روشن نگهداریم، اما زمانی از این بیخبری درآمدیم که متوجه شدیم حاجآقا فوت کردهاند و دیگر احتمال مجروحیت و مصدومیتشان برایمان صفر شد.
بعد از چند روز خبر قطعی را به ما دادند. دیگر وقتی در لیست جانباختگان نام علیاصغر روشنروان به شماره کاروان ۱۹۰۰۹ از مشهد را شنیدیم، به لحاظ روحی فروریختیم. او در مراسم رمی جمرات جان باخت تا قلب فرزندش با شنیدن این خبر تکهتکه شود.»
علیاصغر روشنروان سه پسر به نامهای سعید، ناصر و حمید داشت که پسرش سعید به شهادت رسیده است و ناصر هم مفقودالاثر است و تنها فرزند این خانواده، حمید است که باید این روزها دلواپس مادر خود باشد. این روزها تنها تکیهگاه و امیدش، شانههای مادری است که همراه شوهرش به حج رفته بود و حالا تنها برگشته است.
حالا خانه پدر شهیدان روشنروان این روزها رنگوبوی عجیبی دارد. نمای بیرونی خانه با عکسی از پدر که زمان تشییعجنازه را اعلام کردهاند، آذینبندی شده است. دلت بدجوری میگیرد. این روزها باید بنرهای تبریکی که طعم شیرین زیارت و حج را به پدر و مادر حاجی تبریک میگفتند، نصب شده باشد، اما نیمی از اعضای خانواده در سوگ پدر نشستهاند و نیمی دیگر چشمبهراه مادرند.
پسر خانواده حالا آخرین تصویر پدرش را قاب کرده و در بهترین جای خانه به دیوار دوخته است؛ کنار عکس دو پسر شهیدش. قرار است ساعاتی دیگر مادرشان نیز پا در خانه بگذارد. نمیدانند باید چه حسی داشته باشند، اما همه حسی مشترک دارند که طعم شیرین زیارت را با تلخی سفری بیبازگشت، آمیخته است.
مادر شهید باید غم از دست دادن همسرش را نیز تاب بیاورد و دوباره زندگی بدون او و پسران شهیدش را ادامه بدهد
و حالا از درودیوار خانه حاجیروشنروان مویههای زنی شنیده میشود که تازه از حج برگشته؛ همان که عزیزی را در منا جاگذاشته؛ همان که دلش هرگز اینجا نبود تا برگردد، دلش نمیآمد همسرش را تنها بگذارد. همان که مفقود شدن چندروزه همسرش و بیخبری از حال او امانش نمیداد.
حکایت همسرش هم شده بود حکایت پسر شهیدش که هنوز چشمانتظار برگشتش از جبهه است. هنوز جاویدالاثر است. مادر شهیدی که باید غم از دست دادن همسرش را نیز تاب بیاورد و دوباره زندگی بدون او و پسران شهیدش را ادامه بدهد.
مادری که دو پسرش در جنگ شهید شدند و جنازه پسرش سعید را آوردند، اما هنوز از جنازه ناصرش خبر ندارد، روزهایش تلخ است و خندهای بر لب ندارد و تنها غم بزرگی را از حج با خود آورده است.
مادر میآید و جنازه پدر نیز از راه میرسد و بر شانههای داغدار مردم محله و مردم این شهر تا آرامگاه ابدیاش در صحن آزادی و در کنار مضجع شریف امامرضا (ع)، آرام میگیرد؛ حاجی که از حرم الهی به حرم رضایی آمده است.
* این گزارش چهارشنبه، ۱۴ مهر ۹۴ در شماره ۱۶۷ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.