«علی اشرف» همان اندازه که بهدلیل خلقوخوی خوش و ویژهاش شهرت دارد، بهخاطر پشتکار و ذوقی که در هنر معماری داشته است، بین قدیمیهای محله امامخمینی (ره) زبانزد و شهره است.
معمار قدیمی و خوشذوقی که گرچه ۳۰ سال است بین ما نیست، نامش بر سر یکی از کوچههای محله نشسته است؛ شهید علی اشرف. ۳ دختر و ۵ پسر، یادگار زندگی حاجعلی اشرف و فاطمه ملکی هستند.
پدر خانواده به اتفاق محمد، غلامرضا و حسن در یک دوره چندساله همرزم و همراه هم در مناطق عملیاتی بودند و حالا پدر به آرزوی همیشگی خودش یعنی شهادت رسیده و افتخار جانبازی نیز به شناسنامه زندگی دو فرزندش الصاق شده است.
سه برادر همرزم پدر و خواهر بزرگ خانواده، ما را در یک گفتگوی صمیمانه همراهی میکنند.
آنها که ادعا دارند پدر از معماران باتجربه شهر بهحساب میآمده و بخشی از بافت امروز محله امامخمینی (ره)، محصول ذوق و هنر معماری اوست، اما بعد از انقلاب به سپاه رفته و با شروع جنگ و ضرورت دفاع از میهن در سالهای بعد، از همه آنچه داشته، دل بریده و به میدان نبرد رفته است تا پرچم کشورش زمین نماند.
اینها را فاطمه ملکی، همسر او تعریف میکند که هنوز با همان خونسردی، جریان به منطقه رفتن پدر و بچهها را تعریف میکند. حاجیهخانم، اصالت تربتی دارد و با اینکه سالهاست ساکن و مقیم مشهد است، هنوز با همان لهجه حرف میزند و میگوید: آن زمان پسرها هم کوچک بودند و نوجوان.
اما برای رفتن به خط مقدم و دفاع از کشور، اصرار میکردند و من نمیتوانستم مانعشان شوم و باور داشتم اگر اتفاقی بخواهد برای کسی بیفتد، همینجا جلوی چشم ما هم خواهد افتاد.
برای همین هرکدام از آنها که نظرم را برای رفتن به خط مقدم و دفاع میپرسیدند، چون میدیدم واقعا از ته قلبشان است، نمیتوانستم مخالفتی بکنم. تنها برای سلامتی و پیروزیشان ذکر میخواندم و دعا میکردم.
همسر شهید خوشحال است که از پس همه سالهای سخت، از میدان آزمایش خدا سربلند بیرون آمده است. میگوید: حاجی متولد ۱۳۱۰ بود و ما در طول زندگی چندین سالهمان، با هم مشکلی نداشتیم.
اوایل، معمار بود و شغل و درآمد خوبی داشت، اما با شروع انقلاب به سپاه رفت و با آغاز جنگ، مصمم شد برای دفاع برود. محمد، غلامرضا و حسن هم اشتیاقشان کمتر از پدر نبود و روزبهروز برای دفاع از میهن راغبتر میشدند و این بود که هرکدام از طریقی اقدام کردند تا به جبهه بروند. محمد، سپاهی بود.
غلامرضا و حسن هم از طریق بسیج محله اعزام شدند. خلاصه اینکه در یک زمان مشخص هر سه لباس رزم پوشیدند و رفتند. از بچهها فقط محمد و زهرا ازدواج کرده بودند.
بقیه قدونیمقد بودند و احتیاج به حمایت پدر داشتند و اینکه سایهای روی سرشان باشد، اما خدا کسی را تنها نمیگذارد و خدای ما هم بزرگ بود. او ادامه میدهد: گاهی دلواپس حاجی و پسرها میشدم، اما یاد خدا که میافتادم، دلم محکم میشد، بنابراین همه آنها را یکبهیک دست خدا میسپردم و میخواستم که خودش حافظشان باشد.
محمد اشرف، سال ۶۵ از طرف سپاه عازم جبهه شده و در عملیاتهای کربلای ۴، ۶ و ۸ همراه پدر بوده است
حالا نوبت زهرا اشرف، فرزند دوم خانواده است تا درباره پدر حرف بزند و به حکم ارشد بودن، حتما درباره پدر حرفهای زیادی برای گفتن میداند؛ پدری که در زمان شهادت مثل خیلی از رزمندگان دیگر، آرزویش این بوده است که در لباس رزم به دیدار خدا برود و خدا هم آرزویش را اجابت میکند.
او اعتقاد داشت باید بهترین دعاها را در حق خودمان بکنیم و بعد میخندید و ادامه میداد: دعایی بهتر از این نیست که عاقبتبهخیر از دنیا بروید و او عاقبتبهخیرترین فرد در خانواده ما بود که روز تولد امامزمان (عج) به آرزوی همیشگی خودش رسید.
میگوید: بچهها به قول مادرم، قدونیمقد بودند و احتیاج به حمایت و کمک داشتند، ولی آنها به لطف خدا، یکییکی بزرگ شدند. تحصیل کردند. سروسامان گرفتند و رفتند سر خانهوزندگیشان.
زهرا اشرف هنوز لقبی را که آن سالها، همرزمان پدر و برادرانش به آنها داده بودند، از یاد نبرده است که، چون حاجی همراه سه پسرش در خط مقدم بوده، لقب «پدر شجاع و سه پسر دلیر» را به آنها داده بودند.
محمد، غلامرضا و حسن، سه پسر شهید اشرف که از همرزمان او هم بهحساب میآیند، هرکدام که سر صحبت را باز میکنند، همین تکهکلامشان است که پدر از ما به شهادت، لایقتر بود.
خوب شد که با همین افتخار رفت؛ چراکه همیشه بیم این را داشت که در بستر بیماری از دنیا برود. محمد پنجاهوهشتساله، پسر ارشد خانواده، راه پدر را رفته و سپاهی است.
او افتخار ۳۰ درصد جانبازی را در عملیات والفجر ۸ کسب کرده است و با خنده ادامه میدهد: یادگارهای آنروزها هنوز هم با من است.
محمد اشرف، سال ۶۵ از طرف سپاه عازم جبهه شده و در عملیاتهای کربلای ۴، ۶ و ۸ همراه پدر بوده است؛ هرچند او نیروی عملیاتی پیاده بوده و پدر مسئول تغذیه.
غلامرضا از شیفتگی پدرش برای شهادت میگوید و تعریف میکند: پدرم همیشه از ما میخواست برایش دعا کنیم تا روسپید به مشهد برگردد و ما خوب میدانستیم که مقصود از این روسپیدی چیست.
پسر ارشد خانواده تعریف میکند: نیمهشعبان بود؛ گروهی برای دیدار و ملاقات امامخمینی به تهران رفته بودیم. آنجا بود که خبر شهادت پدر را دادند و من خیالم راحت شد که پدر به آنچه میخواست، رسید.
حاجغلامرضا اشرف، روزهای پنجاهسالگی خود را میگذراند و از روزهای جوانی و جنگ، خاطرات زیادی دارد. میگوید: آن روزها کسی به این فکر نمیکرد که قرار است در خط مقدم چه اتفاقی بیفتد و چقدر روی دادن این اتفاق، برایشان سخت خواهد بود.
همه فداکار و ایثارگر بودند و دستبهدست هم داده بودند تا خاک وطن را حفظ کنند. شبیه ما خیلیهای دیگر هم بودند که پدر و فرزند با هم برای جنگ آمده بودند.
ادامه میدهد: من از طریق بسیج محله، اعزام شدم. بهترین روزهای جوانیام در جنگ گذشته است؛ هجده تا بیستودوسالگی؛ البته در قسمت تدارکات و پشت صحنه. پدر مسئول تغذیه خط بود و مشتاق شهادت.
همه ما از آرزوی همیشگی او خبر داشتیم که دوست نداشت از این سنگر، سالم برگردد.
میگفت: امیدوارم خدا مرا قبول کند و از همینجا به دیدار خودش ببرد و همینطور هم شد. یکیدوبار مجروح شده و به عقب برگشته بود، اما بعد از بهبودی، مشتاقانه به سنگر برمیگشت.
تعریف میکند: آن ایام من در اهواز بودم و پدر در شلمچه. شب نیمهشعبان که خبر شهادتش را دادند، من که از آرزوی همیشگیاش خبر داشتم، غافلگیر نشدم و فقط باید این خبر را به خانوادهام میرساندم.
زهرا اشرف تعریف میکند: ظهر ۲۲ فروردین ۱۳۶۶ پای تلویزیون نشسته بودیم، غلامرضا هنوز نیامده بود که خبر شهادت پدر را شنیدیم. هیچکدام از این خبر ناراحت نبودیم؛ چون میدانستیم پدر چقدر آرزومند شهادت بود.
بعد از آن منتظر برگشت محمد و حسن از خط مقدم شدیم و مراسم تشییع باشکوهی برگزار شد. حسن اشرف هم که افتخار همراهی پدر را در سالهای جنگ داشته است، میگوید: «پانزدهساله بودم که مشتاق رفتن به خط مقدم شدم. سنوسالم کم بود و اجازه رفتن نداشتم.
بنابراین به رسم و شیوه نوجوانهای آن زمان، در شناسنامهام دست بردم و عازم شدم.» او در خط مقدم، آرپیجیزن بوده و در عملیات کربلای ۴ از ناحیه پا ترکش خورده و مصدوم میشود. حالا او هم افتخار جانبازی را در شناسنامه زندگیاش دارد.
* این گزارش در شمـاره ۲۰۰ سه شنبه ۱۵ تیر ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.