مهمان خانه پدر شهید محسن نوکاریزی شدهایم، خانهای که هنوز یاد محسن در آن تازه است؛ درست مانند همان روزهایی که خود محسن بود و از لحظات دلهرهآور جنگ تعریف میکرد و از معجزات خط مقدم میگفت. ساعتی را مینشینیم پای صحبتهای پدربزرگی که پنجفرزند و دوازدهنوه و پنجنبیرهاش دلشان به بودن او و بزرگتریهایش خوش است.
آقامرتضی، پسر بزرگ حاجآقا، میگوید: پدر ما همیشه ما را حمایت کرده است. اهل خانواده است و بچههایش را مثل چشمش دوست دارد. هرجا کم میآوریم، پدرمان قوت قلبمان است. درِ خانهاش هم همیشه به روی نوه و نبیرهها باز است.
خیلی زمان نمیبرد تا ما پی ببریم حاجمحمدباقر، در محله هم نقش پررنگی دارد و خیلیها روی کمک او حساب میکنند. فرزندان حاجآقا بهمناسبت روز پدر دور او را گرفتهاند و ما هم در این دورهمی شریک لحظههای نابشان هستیم.
مرتضی که فاصله سنیاش با محسن یکیدوسال بیشتر نبود و پابهپای او در جبههها حضور داشت، نشان جنگ را با خود دارد. به قول پدر هرقدر که شهادت محسن برای خانواده سخت بود، برای مرتضی سختتر. برادر کوچکتری که همرزم او بود و هربار که محسن میرفت به عملیات، دل توی دل مرتضی نبود.
آقامرتضی پایش را در جبهه جا گذاشت و آمد. اما روی همان یک پا، دوتا نوههایش با عشق مینشینند. او عصایش را به ساره میدهد تا کناری بگذارد. هرچه باشد، نوه عصای دست پدربزرگش است. سر صحبت باز میشود. پدر و پسر که حالا هردو پدربزرگهای ریشسفیدکردهای هستند، از بچهمحلهای قدیمی میگویند که زمان جنگ در حیاط بزرگ خانهشان جمع میشدند و محسن هوایشان را داشت.
مهدی ایرانفر و ابراهیم حسنزاده و محمدرضا خلیلزاده و مسعود عرفانی و فریدون و بقیه بچهها را یکییکی یاد کرده و خاطراتشان را زیرورو میکنند. حاجآقا میگوید: یادت هست جوان خوشرویی از تهران میآمد خانهمان و چندین روز میماند؟ همان جوانی که با پای مصنوعی، باز هم میرفت جبهه؟ مرتضی میگوید: خلیلنژاد را میگویید؟ چندسالی است که آمده است و در مشهد زندگی میکند.
حاجآقا رو میکند و به ما میگوید: هرکدام از بچههای جنگ روایت خودشان را دارند. خلیلنژاد در یکی از عملیاتها زیر رگبار دشمن زخمی شده بود. دشمن فکر کرده بود که شهید شده است. بعداز رفتن آنها به هوش آمده بود. پای مصنوعیاش را پیدا کرده و با همان بدن زخمی برگشته بود تا سنگر. زمان جنگ دوستان و همرزمان محسن و مرتضی که خیلیشان از همین مسجد محل به جبهه اعزام شدند، جمع میشدند توی حیاط و عین پسر خودم با آنها خوشوبش میکردم.
یادم هست محسن شانزدهسال بیشتر نداشت که میخواست برود جبهه؛ من رضایت دادم. مرتضی هم که رفت، راضی بودم. اما برایم خیلی سخت بود که هردو پسرم در جبهه باشند. محسن با علی میرسعیدی رفت. مادرش راضی نمیشد؛ به او گفتم امام (ره) گفته دفاع از نماز هم واجبتر است. مادرش با شنیدن این حرف بالاخره راضی شد.
عملیات فتحالمبین بود که رفتند. به زهرا نگاه میکند و میگوید: درست شب همان عملیات زهرا به دنیا آمد؛ به او میگفتیم زهرای فتحالمبین.
صدای خنده بلند میشود. درمیان خنده بچهها نگاهی به عکس حاجخانم میاندازد که سال پیش تنهایش گذاشت و رفت پیش محسن. بعداز چند لحظه مکث، تلخخندهای میکند و میگوید: مادرش وقتی صحنههای جنگ را در تلویزیون میدید، به محسن میگفت «تو این همه فعالیت داری؛ چرا در تلویزیون نمیبینیمت؟»
محسن میگفت «جای ما خطرناک است. آنقدر جلو میرویم که هیچ فیلمبردار و عکاسی جرئت نمیکند بیاید.» صدای پیرمرد آرام میشود، زیر لب میگوید: تخریبچی بود، خطرناکترین بخش جنگ! ۴۸ماه پیوسته در خط مقدم بود. دفعه آخر به مادرش گفت «دعا کن شهید شوم»، بعد هم رفت و برنگشت.
خاطره شهادت محسن تلخ است، اما حاجمحمدباقر برای ما روایت میکند: دو تن از دوستان تخریبچی محسن که همراه او در تیپ ۲۱ امامرضا (ع) بودند، ماجرای شهادتش را برای ما تعریف کردند. آنها میگویند یک شب برای شناسایی رفته بودیم و اوضاع خیلی خوب نبود.
مادرش به محسن میگفت «تو این همه فعالیت داری؛ چرا در تلویزیون نمیبینیمت؟»
محسن به رفقایش میگوید «شما بهتر است به عقب برگردید تا من برای جلوگیری از پاتک عراقیها مینها را بکارم.» پساز مدتی صدای انفجار به گوش رسید. بچههای تیم تخریب بهسرعت خودشان را به محسن رساندند. او به محض دیدن آنها میگوید «به مینها دست نزنید؛ شما عقب بکشید، خودم کار را تمام میکنم.»
ساعت ۱۲ شب محسن مجروح شد، ولی انتقال او به بیمارستان بهدلیل شرایط منطقه با دوازدهساعت تأخیر انجام شده بود. در این مدت، سردار قاآنی که آن روزها فرمانده تیپ۲۱ امامرضا (ع) بود، همه آنچه را که برای مداوای محسن در آن محل وجود داشته است، فراهم آورد.
دراین مدت محسن دائم زیر لب ذکر میگفته است و چندبار طلب آب میکند، اما به دلیل خونریزی شدید، آنها نمیتوانستند به او آب بدهند. در میان راه تا بیمارستان هم چند بار لبهایش تکان میخورد و آب میطلبد. شدت جراحات و خونریزی محسن بهقدری زیاد بود که طاقت نیاورد و پیش از انتقال به اتاق عمل، به شهادت رسید. پدر شهید
محسن نوکاریزی آه بلندی میکشد، لبانش میلرزد، بغضش میترکد و خیلی آرام میگوید: مین ترکید و مجروح شد. راننده آمبولانسی که او را آورده بود، میگفت با اینکه یک دستش قطع شده بود، با آن دست دیگر سینه میزد و ذکر یاحسین (ع) و یامهدی (عج) میگفت. آب خواست و همانجا تمام کرد. محسنم تشنه شهید شد.
اشکهایی را که بیاختیار از گوشه چشمش سرازیر شده است، پاک میکند تا بچهها نبینند. همه خودشان را به ندیدن میزنند و هرکسی از یک سو بحث جدیدی را شروع میکند؛ «راستی آقاجان! اشرف و فاطمه هم سلام رساندند و گفتند خیلی دلشان میخواست برای روز پدر اینجا کنار ما باشند.»
«مرضیهخانم آلبومها را کجا گذاشتهای؟ بیاور دم دست تا عکسهای محسن را ببینیم.» «ساره! چادر نماز جشن تکلیفت را به آقاجان نشان دادی؟» نوکاریزی میخندد تا عیدشان به شادی بگذرد. او که محرم رازهای مگوی پسرش بوده و همه خاطرات محسن را با گوش جان میشنیده است، میگوید: محسن با صدای خودش از معجزاتی که در جبهه دیده بود، برای آیندگان گفته و روی نواری ضبط کرده بود.
در جبهه معنویاتی وجود دارد که آدم درباره آنها به یقین میرسد. محسن هم به یقین رسیده و حرفهایش را در نواری ضبط کرده بود. اما نمیدانم چه حکمتی داشت که آن نوار ماندگار نشد.
زهرا با حسرتی که توأم با توجیه خواهرانه است، میگوید: داداش مجتبی بعداز شهادت داداش محسن به دنیا آمده است. خیلی کوچک بوده و بدون اینکه بداند آن کاست چقدر ارزشمند است، روی صدای محسن صدای خودش را ضبط کرده و نوار از بین رفته است.
یگانهخانم، همسر آقامرتضی، با سینی چای وارد میشود. حاجآقای نوکاریزی عکس محسن را میگذارد لب طاقچه وسط خانه و مینشیند کنار مرتضی. دوتا نوه آقامرتضی و نوه کوچک خودش را در آغوش میگیرد و میگوید: نوههایم بزرگ شدهاند و حالا نبیرههایم دوروبرم هستند.
دوست دارم دورم شلوغ باشد و بچهها زیاد بیایند اینجا. ساره هم بوسهای روی ریشهای سفید آقاجان مینشاند تا بگوید که قدردان این دورهمیهاست. محمدحسین، نوه کوچک حاجآقا، دستش را میاندازد روی شانه پدربزرگ تا همچنان از همه نزدیکتر باشد. محسن ششم شهریور۱۳۶۶ شهید شده است. آقامرتضی اسم برادرش را گذاشته روی پسر بزرگش. حاجآقا به محسن نگاهی میاندازد. محسن بابای ساره و بهار است. نوکاریزی میگوید: بابا چندسالت است؟
محسن میگوید: ۳۴سال. آهی میکشد و میگوید:ای وای! چقدر گذشته! دوسهسال بعداز شهادت محسن شما به دنیا آمدی. نگاه نوکاریزی میرود سمت قاب عکس محسن. اگر بود، نوههایش کنار نوههای مرتضی داشتند بازی میکردند.
با حاجمحمدباقر راهی مسجد رضوی میشویم که خیابانش به نام شهید نوکاریزی است. با کسبه سلاموعلیکی میکند، از قنادی قدیمی محل، مشتی شکلات میخرد و میرود برای نماز. کفشهایش را که درمیآورد، عبای شتریرنگش را میاندازد روی دوشش و دوروبرش را نگاه میکند.
فاطمه، دختر خادم مسجد، کنار کفشداری ایستاده است و خنده ریزی بر لب دارد، یعنی میداند سهم شکلاتش در جیب حاجآقاست. تا برسد به صف اول نماز، چند تا از پسربچهها هم میدوند و با ادب کنارش میایستند تا شکلات امروزشان را دشت کنند.
ریشسفید محل است و سالهاست اهالی با شنیدن صدای خشدار غمدیدهاش موقع خواندن قرآن و دعا، به او التماس دعا میگویند. بین دو نماز دعای نادعلی میخواند و بعد از نماز هم قرآن روزانه را با لحن دلنشینش تلاوت میکند. مسجد که خلوت میشود، جوانی کنارش مینشیند تا صلاح و مشورت کارش را با حاجآقای نوکاریزی درمیان بگذارد. آنقدر خالصانه حرف میزند و نصیحتهایش پدرانه و دلسوزانه است که حرفش برای پیر و جوان حجت است.
با اینکه یک دستش قطع شده بود، با آن دست دیگر سینه میزد و ذکر یاحسین (ع) و یامهدی (عج) میگفت
تصویر محسن با لبخند ظریف و نگاه نافذش کنار همرزمان شهیدش روی دیوار مسجد رضوی نقش بسته است. قرار است پلاک افتخار هم به یاد شهدای این محل، کنار خانه پدر شهید نصب شود.
محمد فارسی، پدر شهید احمدعلی فارسی، چهلسال است روبهروی مسجد، قنادی دارد. درباره حاجآقای نوکاریزی میگوید: خیلی وقت است میشناسمش؛ از ما قدیمیترند. هر وقت میخواهد برود نماز، میآید برای بچهها شکلات میگیرد، گاهی هم خوشوبشی میکنیم و با هم یک چای میخوریم. جزو معدود آدمهایی است که هنوز خالص و مؤمن مانده و فرزندان نیکی هم تربیت کرده است.
علیرضا براتزاده میوهفروش محله است و از آن دست آدمهای مشتی. نان داغی را که در دست دارد، تعارفمان میکند و میگوید: حاجی نوکاریزی دست به خیر دارد. اما از آنهایی نیست که در بوق و کرنا کند که چنین کردم و چنان.
ما اینجا به چشم خودمان میبینیم هر وقت نیازمندی بیاید و بگوید برای خرج خانهاش مانده است، حاجی به حساب خودش میگوید سبزی و میوه بردارند. تعدادشان هم کم نیست. چندنفر را میشناسم که بچه یتیم دارند و هربار میآیند، حاجآقا همه خریدهایشان را حساب میکند. با اینکه کارمند بازنشسته است، مثل یک پدر مهربان هوای یتیمها را دارد.
براتزاده چشمش به حاجآقا میافتد که از مسجد بیرون آمده است. میخندد و ادامه میدهد: جلو حاجآقا از کمکهایش نمیگویم. اگر از خودش بپرسید، سکوت میکند، اما ما که همیشه دیدهایم، میدانیم چقدر دستش به کار خیر است.
* این گزارش چهارشنبه ۴ بهمنماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۶ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.