کد خبر: ۸۱۵۵
۰۶ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۴:۰۰

احمد، خمس پسرانمان بود!

پدر شهید احمد تجعفری می‌گوید: خداوند به من و همسرم صبر داد، طوری‌که تا به امروز قطره، اشکی به‌خاطر ازدست‌دادن پسرم نریخته‌ام؛ چون راضی و خرسند به رضای خدا بوده‌ام

صلابت و اقتدار «پدر شهیدبودن» در کلامش پیداست، وقتی می‌گوید: «لحظه‌ای که پیکر قطعه‌قطعه‌شده و تن بی‌سر فرزند شهیدم را در معراج شهدا دیدم، سجده شکر به جا آوردم و این آیه را خواندم که رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانصُرْنَا عَلَى‌الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ. یعنی‌ای پروردگار ما، بر ما شکیبایی ببار و ما را ثابت‌قدم گردان و بر کافران پیروز ساز.»

و ادامه می‌دهد: «خداوند به من و همسرم صبر داد، طوری‌که تا به امروز قطره، اشکی به‌خاطر ازدست‌دادن پسرم نریخته‌ام؛ چون راضی و خرسند به رضای خدا بوده‌ام.»

علی‌اصغر تجعفری، فعالی فرهنگی که عمری را صرف گردآوری مطالب آموزنده کرده، حالا وقتی به‌عنوان پدر یک شهید، با ما گفتگو می‌کند، باز هم حرف‌های شنیدنی بسیای دارد که وجه دیگری از شخصیت او را پیش چشم ما به نمایش می‌گذارد تا این‌بار او را درقالب پدری ببینیم که یاد و خاطره فرزند شهیدش، سال‌هاست برایش زنده است؛ فرزندی که ۲۱ خرداد سال ۶۶ به جبهه اعزام شده و ۲۰ روز بعد در ۱۰ تیرماه، در ۱۶ سالگی به شهادت رسیده است.    

 

می‌دانستم عاقبت احمد شهادت است

نقل حرف و حدیث شهادت احمد تجعفری ۱۶ ساله را پدرش به پیش از تولدش می‌کشاند، وقتی می‌گوید: «پنج سال از زندگی مشترک من و همسرم می‌گذشت و ما هنوز فرزندی نداشتیم. شبی در مسجد، وقتی بچه‌های مردم را دیدم که با پدرشان به مسجد آمده‌اند، دلم شکست.

همان‌جا سر به سجده گذاشتم و گفتم: خدایا هر تعداد فرزند که به من بدهی، همه را نذر اسلام می‌کنم. چند ماه بیشتر نگذشته بود که همسرم باردار شد. بعداز آن، به‌خاطر برخی خواب‌ها و الهامات قلبی که گاهی به من می‌شد، می‌دانستم عاقبت احمد، شهادت است.»      

 

رضایت‌نامه را با خودکار قرمز امضا کردم

وقتی قرار است پدر شهید تجعفری از روز‌هایی حرف بزند که پسرش زمزمه رفتن به جبهه را در خانه شروع کرده، به سال ۶۵ برمی‌گردد و می‌گوید: «آن سال، در ادامه ماموریت‌های سپاه، به جبهه رفته بودم. وقتی برگشتم، روز‌های آخر سال بود.

همسرم گفت: بعداز رفتن شما به منطقه، احمد از‌طرف بسیج مدرسه‌اش، فرم آورده تا ما امضا کنیم و او به جبهه برود. می‎دانستم سن احمد برای رفتن، یک سال کم است و وقتی فرم بسیج و شناسنامه‌اش را نگاه کردم، دیدم که با خودکار، شناسنامه را به‌طرز ناشیانه‌ای دستکاری کرده و سال تولدش را از ۵۰ به ۴۹ تغییر داده است. به او گفتم چرا این کار را کردی؟ می‌دانی جرم است؟ گفت: حالا کاری است که شده!»

احمد گفت: خواهش می‌کنم پرونده‌ام را امضا کن ولی اگر امضا هم نکنی، طبق نظر مرجع تقلیدم امام‌خمینی، بدون اجازه شما هم می‌توانم بروم. اینجا بود که دیگر نتوانستم حرفی بزنم و فقط گفتم: پس برو خودکار قرمز را بیاور تا با آن امضا کنم؛ چون یقین دارم که شهید می‌شوی

پدر شهید به رفتن پسرش رضایت نمی‌دهد و به قول خودش، او را چند ماهی سرمی‌دواند تا خرداد سال ۶۶ که وقتی دوباره خودش از جبهه به مرخصی می‌آید، با ناراحتی احمد مواجه می‌شود؛ «با او صحبت کردم و گفتم وقتی من نیستم، تو سرپرست خانواده هستی.

باید درس بخوانی و در راه آبادانی کشورت، کار انجام دهی. اما او در یک کلام به من گفت: امام فرموده جبهه، خودش دانشگاه است. از او پرسیدم: اگر برگه‌ات را امضا نکنم چه؟ می‌خواهی بدون اجازه من بروی؟

احمد سرش را پایین انداخت. چند لحظه سکوت کرد و وقتی سرش را بالا آورد، دیدم اشک در چشم‌هایش جمع شده. رو به من گفت:، چون پدرم هستی و احترامت بر من واجب است، خواهش می‌کنم پرونده‌ام را امضا کن، ولی اگر امضا هم نکنی، طبق نظر مرجع تقلیدم امام‌خمینی، بدون اجازه شما هم می‌توانم بروم.»

پدر شهید ادامه می‌دهد: «اینجا بود که دیگر نتوانستم حرفی بزنم و فقط گفتم: پس برو خودکار قرمز را بیاور تا با آن امضا کنم؛ چون یقین دارم که شهید می‌شوی.»      

 

نمی‌خواست راه غیبت باز شود

«احمد به هفته نرسیده، برای آموزش، به پادگان شهر درگز رفت که بچه‌های بسیجی را آنجا می‌بردند. به مدت ۴۵ روز آموزش دید و ۲۷ ماه مبارک رمضان سال‌۶۶ بود که با دهان روزه، به جبهه اعزام شد.»

پدر شهید با بیان این حرف‌ها ادامه می‌دهد: «لباس‌هایی که پادگان به او داده بود، برای احمد بزرگ بود. من یک دست لباس کره‌ای زردرنگ داشتم که لباس آن موقع سپاه بود و برایم بزرگ بود. آن‌ها را به احمد دادم تا بپوشد.

روزی که قرار بود اعزام شود، برای خداحافظی با او به پادگانی که چهارراه نخریسی بود، رفتم و دیدم دوباره همان لباس‌های بسیجی را پوشیده. پرسیدم: چرا لباس‌هایت را عوض کردی؟ او در جواب گفت: بیشتر بچه‌های بسیجی اینجا، من و شما را می‌شناسند.

ممکن بود با دیدن آن لباس‌ها بگویند فلانی که پدرش سپاهی است، لباسش با ما فرق دارد و چه لباسی پوشیده! با این کار خواستم راه غیبت را درباره خودمان و تشکیلات سپاه ببندم. این حرف احمد، من را قانع کرد؛ درحالی‌که قبل از آن، اصلا به ذهن خودم نرسیده بود.»     

 

بدون خداحافظی آخر رفت

پدر شهید تجعفری، هنوز درخاطر دارد که نتوانسته برای آخرین‌بار با فرزندش در راه‌آهن خداحافظی کند؛ «در راه‌آهن هرچه دنبال احمد گشتم، او را پیدا نکردم. وقتی قطار سوت کشید و رفت، دیگر ناامید و ناراحت شدم. بعد از ۱۵ روز، نامه احمد از کردستان آمد که نوشته بود آن روز که شما در راه‌آهن دنبالم می‌گشتی، من شما را دیدم، اما خودم را مخفی کردم؛ چون ممکن بود آخرین نگاه ما، من را از رفتن منصرف کند.»     

 

احمد، خمس پسرانمان بود که در راه خدا داده شد

 

علامت من، قرآنی است که در جیبم دارم 

زمانی که احمد در منطقه به‌سرمی‌برده، پدرش خوابی می‌بیند که تعبیر شهادت را می‌داده؛ «به فاصله کمی از خواب اول، شبی دوباره، خود احمد به خوابم آمد و در‌حالی‌که مقابلم جلوی در ایستاده بود، با من حرف می‌زد، اما من جسم او را اصلا نمی‌دیدم و فقط صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: من به شهادت رسیدم. برای من ناراحت نباش. سر ندارم و دست و پایم نیز قطع شده است و سینه‌ام سوراخ‌سوراخ. علامت من قرآنی است که در جیبم دارم و یک ۲۰۰ تومانی لای آن قرآن است که ترکش خورده.

از خواب که بیدار شدم، یقین کردم او به شهادت رسیده. دهم تیر بود که یکی از هم‌سنگرانش آمد و خبر شهادت او را داد. بیستم تیر هم برای تحویل‌گرفتن پیکرش به معراج شهدا رفتم. آنجا به من گفتند، چون وضعیت پیکر شهید، مناسب نیست، نمی‌توانیم به شما تک نفر، تحویل بدهیم.

من هم برگشتم گفتم: می‌دانم سر ندارد. می‌دانم دست و پایش قطع شده و بدنش سوراخ‌سوراخ است. از من پرسیدند: مگر شما آنجا بودی؟ جواب دادم: نه، اما از وضعیتش اطلاع دارم. بعد تابوت را نشانم دادند و من همان قرآن کوچک را که بین صفحاتش پول بود، در جیب شهید پیدا کردم. همان‌جا شکر خدا را به جا آوردم و آیه‌ای از سوره بقره را خواندم که در آن طلب صبر شده است.»     

 

بچه‌هایم را در راه خدا نذر کردم

علی‌اصغر تجعفری به‌خاطر عهدی که در سال‌های اول زندگی‌اش با خدا بسته است، می‌گوید: «اگر خدا همه عزیزان من را هم از من بگیرد، من به رضای او رضایت می‌دهم؛ چون خودم بچه‌هایم را در راه خدا نذر کردم و همیشه فکر می‌کردم احمد، همانند خمسی است که از بین پنج پسرم ادا کرده‌ام. خدا خودش او را به ما داد و خودش هم پس گرفت.»      

 

پای حرف‌های زهرا صبوری؛ مادر شهید: «در هفت‌سالگی نمازخواندن را یاد گرفته بود»

احمد از همان سه‌چهارسالگی علاقه فراوانی به یادگیری قرآن داشت، به‌طوری‌که در شش‌سالگی، بیشتر از ۲۰ سوره قرآن را حفظ کرده بود که یک‌روز‌در‌میان برای ما می‌خواند و ما هم تشویقش می‌کردیم.

او همراه با پدرش به مسجد می‌رفت و در خانه هم، کنار من و پدرش به خواندن نماز می‌ایستاد؛ به همین دلیل در هفت‌سالگی، نمازخواندن را یاد گرفته بود و خیلی زود، خواندن نماز شب را هم یاد گرفت. در مدرسه درس‌هایش خوب بود و قبل‌از رفتن به جبهه تا دوم دبیرستان، در رشته علوم تجربی درسش را خواند.

در زمان پیروزی انقلاب هم با پدرش به راهپیمایی‌ها می‌رفت و، چون همسرم مسئول پایگاه بسیج بود، احمد هم نوجوان بود که به عضویت بسیج درآمد. مطالبی با عنوان دانستنی‌ها را از مجلات و روزنامه‌ها می‌برید و در دفترش می‌چسباند.

* این گزارش چهارشنبه، ۱۱ شهریور ۹۴ در شماره ۱۶۲ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44