مغازه اگزوزسازی محله خیرآباد حال و هوای جبهه دارد
تمام عشق و آرزوهایش را میخ کرده است به سینه دیوار مغازه. برای حمیدرضا قدرتی، فرقی ندارد صاحبان این عکسها، کِی و با چه عشقی، ردای شهادت را به تن کردهاند؛ حمله اسرائیل به ضاحیه بیروت بوده است یا حمله پهپاد آمریکایی به فرودگاه بغداد، هجوم اوباش به مدافعان امنیت در خیابان حر عاملی مشهد، ناآرامیها در شهرک اکباتان تهران یا سقوط بالگرد در ورزقان.
کاسب قدیمی محله خیرآباد و رزمنده دفاع مقدس، به وجود تصاویر شهدا در مغازه اگزوزسازیاش مباهات میکند و آن را مایه برکت کسبوکار و بهترشدن حال و احوال دلش میداند.
از الندشت تا گاز
متولد۱۳۴۹ است در الندشت. مالکیت و کسبوکار خانوادگی روی یکی از کورههای آجرپزی در جاده سیمان، بهانه نقل مکانشان به خیابان گاز شد؛ «پنجاهسالی است که آمدهایم اینجا. آمدنمان همزمان شد با اولین آسفالت خیابان گاز. اسمش را گذاشته بودند گاز، چون لوله گاز فشارقوی از این خیابان رد میشد. آن زمان، تکوتوک مغازهای این دوروبر بود و بیشتر ساختمانها، منازل مسکونی بود.»
حمیدرضا بچه درسخوانی نبود. بیشتر دلش میخواست برود دنبال بازی. از خاطرات نوجوانی، چشمکشیدن برای زنگ آخر مدرسه شهیدمطهری را یادش میآید و شوق دوچرخهسواری با رفقایش. نتیجه، ترک تحصیل در کلاس دوم راهنمایی و ورود به بازار کار بود.
میگوید: پدرم دید اهل درس نیستم، برای اینکه مدام توی کوچهها نباشم، من را فرستاد دم مغازه همسایهمان که صافکاری داشت. چهارسالی شاگردی کردم و شد سال۶۵. ایام جنگ بود و نوای حاجصادق آهنگران، من را که نوجوانی شانزدهساله بودم، برای رفتن به جبهه بیقرارتر از همیشه کرده بود.
صد روز نفس گیر
ساک جبههاش را بست و عازم شد، از پایگاه شهیدمهدی کرمانی در محله رسالت. گفته بودند اعزام، چهلوپنجروزه خواهد بود، اما جنگ که حسابوکتاب برنمیدارد. کمبود نیرو، حضور حمیدرضای شانزدهساله در شهرک ماووت و کوهستان دوپازا را به ۱۰۵ روز افزایش داد.
با ضرباهنگی تند و نگاهی خیره، از خاطراتی میگوید که با گذشت چهلسال، هنوز در ذهنش دست و پا میزنند؛ «به سردشت که رسیدیم، عراق، شیمیایی را زده بود. بلدوزرها داشتند خاکها را زیرورو میکردند. تعجب کرده بودم که محدوده نظامی چرا باید شخم زده شود. بعدتر فهمیدم برای کمکردن اثر مواد شیمیایی است.»
نباید در کلامش رخنه انداخت حالا که بعداز سالها برای گفتن از روزهای مرگ و زندگی، مجالی پیدا کرده است؛ «نفوذیها و اطلاعاتیهای عراق، قوی بودند. ۴ صبح رسیدیم و ۶ صبح بمباران را شروع کردند. همهچیز را زدند، چادرهایمان آتش گرفت، کامیونها، ادوات، همهچیز. شرایط، سخت بود. خیلی سخت.»
سختی یعنی درست درکنارت پیکرهایی باشند که بوی اجسادشان را حس کنی، یعنی دلتنگ لَختی آرامش در خانه پدری و چند ساعت بیتوته در حرم امامهشتم (ع) باشی. او گمانش را نمیبُرد که روزی، سخت دلتنگ همین سختیها شود.

دلتنگ سالهای رفته
«خیلی پشیمانم، باور کنید خیلی. پشت درِ بهشت بودم و نمیفهمیدم. آرزوی برگشتنم به خانه و زندگی، از روی بچگی و بیعقلی بود. انگار باید میماندم و گردش روزگار را میدیدم تا اینها را بفهمم.» کاسب خوشنام محله خیرآباد، با حسرت نگاهی به عکس شهدا روی دیوار اگزوزسازیاش میاندازد و از معنویتی میگوید که در جبهه با تمام نداشتهها، خطرها و سختیهایش، موج میزد و در شهر، با تمام ناز و نعمتش، پیدا نمیکند.
همهچیز را زدند، چادرهایمان آتش گرفت، کامیونها، ادوات، همهچیز. شرایط، سخت بود. خیلی سخت
دلخوری او از ضدارزشهایی فرهنگی است که انجام آن برای عدهای ارزش شده است؛ از اوضاع اقتصادی عامه مردم که چنگی به دل نمیزند، از کشمکشهای سیاسی و بیاخلاقیهایی که بوی همهچیز میدهد جز حق و انصاف.
رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس، بیتوجه به رنگعوضکردن عدهای، سر اعتقاداتش ایستاده است. نمونهاش آگهی آویزانشده از سقف مغازه که نشان میدهد زیر بار ظلم در حق کسی نمیرود و نرخ خدماتش برای تمام مشتریها یکسان است؛ چه آنها که خودشان راه مغازه را پیدا کردهاند، چه آنها که به واسطه معرفی یک همکار، به اگزوزسازی او آمدهاند.
خدمت ادامه دارد
قصه مهمانشدن تصاویر شهدا در مغازه بسیجی محله خیرآباد، به ناآرامیهای مشهد در پاییز۱۴۰۱ برمیگردد. او که از نوجوانی تاکنون، همچنان خود را مفتخر به خدمت در پایگاه بسیج شهیدکرمانی میداند، جزو نیروهای پای کار برای حفظ امنیت شهر بود؛ نه فقط آن زمان، بلکه در جنگ دوازدهروزه اسرائیل و گشتهایی که برای پاکسازی محله از خطرات احتمالی وجود داشت. خبر شهادت رفقای نادیده، اما هملباس و همعقیده، برایش سنگین بود و هنوز هم رد داغ شهادت مظلومانهشان، هموار نشده است.
او قصه شهادت تکتک آنها را از بر است؛ اینکه آرمان علیوردی، کجا و چطور کشته شد؛ روحا... عجمیان، چطور، دانیال رضازاده، رسول دوست محمدی، حسین زینالزاده و ... حاجقاسم سلیمانی، سیدابراهیم رئیسی و سیدحسن نصرالله هم که ماجرای شهادتشان، شهره عام و خاص است. میگوید: حال دلم بهتر است از وقتی عکسها را چسباندهام. صبحبهصبح برایشان صلوات میفرستم و کارم را شروع میکنم. دلم میخواهد تمام مغازهام را پر کنم از این عکسها. با آرامش از مشتریهایی میگوید که گاه، عقایدشان با او جور درنمیآید و به نصب این تصاویر، واکنش منفی نشان میدهند.
رویکرد آقای قدرتی در این وقتها، حفظ آرامش است و گفتوگو برای اقناع، بدون جنجال و ناراحتی. خواه مشتری، دیدگاهش را بپذیرد یا برای همیشه با او و مغازهاش خداحافظی کند. برای او خدمت به هممحلهایها و همسایهها مرز ندارد؛ نه مرز سنی، نه مرز اعتقادی و نه هیچچیز دیگر. انصاف و خوشقولی در انجام آنچه مشتری میخواهد، رفع گرفتاری از کسبهای که در همسایگی او فعالیت میکنند و آمادگی برای دفاع از متاع بیجایگزین امنیت، برخی خدماتی است که در چهلسال کسبوکار در خیابان گاز از او چهرهای محترم و محبوب ساخته است.
حاجی، همه چیز تمام است
سیدهادی ساقی، همسایه
هفدهسال است که اگزوزسازی حاجی قدرتی و سپرسازی من، افتاده است در همسایگی هم. در این سیوهفتسالی که از خدا عمر گرفتهام، فهمیدهام که هر آدمی یکسری خوبیهایی دارد و یک بدیهایی، اما حاجی با این قاعده همخوانی ندارد. من در این سالها از همسایهام غیر از خوبی ندیدهام. آدمی همهچیزتمام و کاردرست است. دنیادیده است، حرف حساب میزند و مقید است به حلال و حرام و رعایت حق مشتری.
پیشنهاد کار درصدی را از همکاران به هیچ وجه قبول نمیکند. کار درصدی یعنی مشتری را بفرستند مغازه تو و تو بهطور مثال، بهجای یکمیلیونتومان دستمزد، یکمیلیون و ۳۰۰هزارتومان از او بگیری و ۳۰۰هزارتومان را بدهی به معرف.
صندوق عقب ماشین حاجی را که نگاه کنید، پر از جورابهای نو است. نیازمند را دست خالی برنمیگردانَد و از دستفروشهایی خرید میکند که به امید یک لقمه نان، میآیند به این محدوده تجاری. حرفم طولانی میشود اگر بخواهم از همسایهداریاش بگویم؛ از کارراهاندازی اش و اینکه اگر برای من یا همسایههای دیگر، مشکلی پیش بیاید، چه مالی و چه غیر آن، از کمک دریغ نمیکند. حتی اگر لازم باشد، مغازهاش را تعطیل میکند و میرود به دنبال حل مشکلت.
* این گزارش یکشنبه ۷ دیماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۴۵ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.
