علاقهمندان ورزش دوچرخهسواری در استان ما باید احمد احمدیناصری یا همان «باباناصری» را خوب بشناسند؛ مردی قوی و تنومند که تمام هموغم زندگی و عشقش دوچرخه بود. او در کودکی پیشه مسگری را تجربه کرد، سپس در سیزدهسالگی بهخاطر هیجان حرکات نمایشی آکروبات و شعبدهبازی و البته بهعنوان پیشهای که میتوانست از آن درآمد داشته باشد، به آن روی آورد.
باباناصری در ضمن شبانه تا کلاس نهم درس خواند و در آغاز جوانی هم به ارتش پیوست، اما هیچیک از این کارها روح تشنهاش را سیراب نمیکرد. عشق گمشده او، دوچرخه و رکابزدن در جاده بود؛ جادههایی که خدا را در آنها میدید. علاقه به دوچرخهسواری آنچنان از کودکی در وجودش ریشه دوانده بود که با نخستین دستمزد کار نوجوانیاش، دوچرخه هرکولسی خرید، اما قصه باباناصری به همینجا ختم نمیشود؛ زیرا او بعدها دست سه پسرش را میگیرد تا درکنار هم، تیم ورزشی چهارنفره دوچرخهسواری تشکیل بدهند. هر چهار ورزشکار خانواده ناصری بارها قهرمان میدانهای مسابقات شدهاند.
بابای مهربان محله راهآهن، یک لحظه هم آراموقرار نداشت و تورهای گوناگونی همراه پسرانش برپا میکرد. تور با دوچرخه از مشهد تا مکه و مدینه، مهمترین آنها بود. دوسال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، باشگاه دوچرخهسواریای به نام خودش در خیابان خواجهربیع به راه انداخت. درِ باشگاه این بابای مهربان به روی همه دوچرخهسوارها باز بود؛ هرچندکه امروز این در بسته است؛ چون باباناصری شش سال پیش وقتی از تمرین برمیگشت، براثر سانحه تصادف روی دوچرخه جان باخت. جالب اینجاست که همیشه دلش میخواست روی دوچرخه از دنیا برود. امروز از باباناصری، یک دنیا خاطره و لوح و نشان و جام قهرمانی برجای مانده و تابلوی رنگورورفته باشگاه دوچرخهسواریاش.
برای آشنایی بیشتر با پدر دوچرخهسواری استان و ورزشکار پیشکسوت محله راهآهن، با همسر و پسر بزرگش گفتگو کردهایم.
محمود احمدیناصری - فرزند بابای دوچرخه
۷۷ سال پیش بود که پدر در محله نوغان، کوچه قبرمیر متولد شد. پدربزرگم او را وقتی که سن کمی داشت، برای اینکه حرفهای یاد بگیرد، به دست استاد مسگری سپرد. عشق به دوچرخه از همان زمان در رگ و خون پدرم بود. هرجا دوچرخهای میدید، تمام هوشوحواسش پی این بود که یک دور با آن بزند و اینگونه شد که اولین جرقههای حضور پررنگ ورزشکاری سرشناس به نام باباناصری زده شد، اما دوچرخهسواری، بدنی ورزیده میخواست. برای همین هم او به بچههای کوچکتر از خود میگفت که بالای سینهاش بپرند تا عضلاتش قویتر شود. بعداز مسگری، پدر به شعبدهبازی و تردستی و حرکات آکروبات و سپس ورزش پهلوانی روی آورد. حرکات محیرالعقول او در سیزدهچهاردهسالگی، همگان را به تعجب وامیداشت؛ حرکاتی که مادرم به چشم خود دیده است و ما فقط شاهد تصاویر برجایمانده آن بودهایم. برای نمونه با تمرکز زیاد، با دندانهایش دو خودروی درحال حرکت را بهوسیله طناب از دو طرف نگه میداشته یا خودرویی بهصورت کامل روی دست و پایش میرفته است، یا میتوان به حرکات آکروباتیکش با دوچرخه اشاره کرد. این ورزیدگی و آمادگی جسمانی سبب شد رکابزدن روی دوچرخه برایش کاری بسیار آسان و لذتبخش باشد.
پدر، هجدهساله بود که با مادرمان ازدواج کرد و بعداز آن هم در فاصله زمانی کمی، من و ابوالقاسم و مهدی و سه خواهرم به دنیا آمدیم.
با ورود رسمی پدر به ارتش، او از دوچرخه بهعنوان وسیله آمدوشد استفاده میکرد. همچنین با دوچرخهای معمولی در مسابقات شرکت میکرد و جالب اینکه با فاصله زیاد، حریفانش را که قَدَر و صاحب دوچرخههای حرفهای بودند، شکست میداد. من که بچه بودم، گاهی میدیدم که برخی رقبا به او حسادت میکنند و حتی او را بارها به زمین میزنند، اما او به دل نمیگرفت و تلاشش را بیشتر میکرد تا اینکه بهعنوان پدیده و اسطوره رشته دوچرخهسواری جایگاه خود را تثبیت کرد. افتخارآفرینی و قهرمانی پدر یکیدو تا نبود؛ خورجینی از لوح و گردنآویز و جام قهرمانی داشت. او با پیروزیهایش نهتنها استان خراسان بزرگ را قهرمان میکرد که حتی چندین دوره در مسابقات کشوری ارتش اول شد. به همین ترتیب بهراحتی به عضویت تیم ملی درآمد و در تورنمنتهای خارجی شرکت میکرد و در سال۱۹۷۴ میلادی بر سکوی قهرمانی آسیا ایستاد. در تورنمنتها حریفان توانمندی از کشورهای چک و ایتالیا و آلمان را بهراحتی پشت سر میگذاشت و در هر مسابقهای قهرمان میشد.
رقابت و رکابزدن اختصاص به دوران جوانیاش نداشت و زمانی هم که پا به سن گذاشته بود و تا آخرین لحظه عمرش، به فکر این بود که روی زین دوچرخه باشد و رکاب بزند. یک هفته پیش از وداعش با زندگی، برنده یکی از همین مسابقات شد و نکته جالب اینکه در سالخوردگی با ردههای سنی کمتر از خود مسابقه میداد و در کمال ناباوری، همه را شکست میداد.
در پنجاهوهشتسالگی هم در رقابتی دوستانه با جوانان قزاقستان و ترکمنستان، قهرمان شد. او در سیوهشتسالگی با پیمودن مسیرهای کوهستانی با دوچرخه بهعنوان مرد کوهستان کشور برگزیده شد. همچنین دور دریای مرمره را با قهرمانان صاحبنامی طی کرد و سوم شد. پدر در اواخر عمر هر سال بهمناسبت ارتحال امام (ره) از مشهد و حرم امام هشتم (ع) راهی حرم امام خمینی (ره) میشد.
او تا ششسال پیش که در هفتادویکسالگی فوت کرد، بیشاز صد گردنآویز طلا و نقره و برنز کسب کرد و بهعنوان مربی بینالمللی و ملی درجه یک برگزیده شد.
اما این بیشاز صد نشان در کنج خانه پدر در محله راه آهن دارد خاک میخورد؛ گردنآویزهایی که بهازای آن، نانوای سرِ کوچه یک دانه نان بیات هم نمیدهد! بههرحال هیچ کسی این روزها سراغ باباناصری را در قطعه هنرمندان بهشت رضا (ع) نمیگیرد. باباناصری تمام هموغمش این بود که بچهها ورزشکار شوند تا به دام اعتیاد نیفتند. باباناصری که حتی یکی از ایستگاههای دوچرخهسواری مشهد به نام او نیست.
مثل یک خواب شیرین چنددقیقهای خیلی زود گذشت. یکی از خاطرات شیرین ما با پدر، سفرمان به خانه خدا بود. ۱۲ سال پیش، من و پدر و برادرانم تصمیم گرفتیم بهعنوان پیامآوران صلح به سرزمین وحی برویم. ۵ هزارو ۸۰۰ کیلومتر رکاب زدیم. ۴۵ روز در راه بودیم و ۱۵ روز در مکه و مدینه. خسته نمیشدیم و لطف خدای متعال و ائمه اطهار (ع) شامل حال ما و توانمان مضاعف شده بود.
اشرف ارفه - همسر وفادار باباناصری
اشرف ارفه هفتادساله است. همسر وفادار باباناصری که ابتدا با دوچرخهسواری شوهرش مخالفت میکرده، وقتی عشق و علاقه او را به این ورزش میبیند، همراه زندگی ورزشیاش میشود. میگوید: پسرخالهام بود و همیشه او را به همین ترکیب صدا میزدم: پسرخاله! طبقه پایین خانه را اختصاص داده بود به وسایلی مانند روزنامههای ورزشی و دوچرخههایش.
مرتب اخبار ورزشی را دنبال و بریدههای جراید ورزشی را آرشیو میکرد. عاشق غلامرضا تختی بود و محمدعلی کلی را بهخاطر اینکه مسلمان شده بود، دوست داشت. پروین اعتصامی، شاعری بود که شعرهایش را حفظ و زیر لب زمزمه میکرد؛ بهویژه این شعر را: «محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت...» وقتی که نامزد کرده بودیم، یکبار با مادرم برای تماشای حرکات آکروباتیکش رفتیم. اتوبوس روی سینه او رفته بود و او همچنان زنده بود! تا آخر عمر هم نگفت که چگونه وزن این غول آهنی را تحمل کرد. فکر و ذکرش دوچرخه بود؛ حتی موقع مراسم جهازبران عروسی دختر بزرگم هم نبود! شبی که میخواستند اثاثیه دخترم را ببرند، او دست پسرانم را گرفت و راهی تمرین شد. هرجا مینشست، حرف دوچرخه و مسابقه بود. خاطرش جمع بود که برادرها و خانواده خودم دوروبرم هستند. ویژگی اخلاقی خوبی هم داشت که هیچوقت از خاطرم نمیرود؛ کمکهای پنهانیاش به دیگران...
* این گزارش یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴ در شماره ۱۶۶ شهرآرامحله منطقه ۳ منتشر شده است.