صندوق خاطرات

روزگاری مردم پیتزا را با کباب می‌خوردند!
دوره‌ای مجبور شدیم نام پیتزافروشی‌مان را بگذاریم «نان و پنیر». حتی یادم است یکی از دوستان پدرم، به‌دلیل فشارها نام مغازه‌اش را گذاشته بود: «اسمش را نپرس»!
یک قابلمه خاک، به جای عقل عروس نصیبمان شد!
برادر همسرم صدایش زد که بالا را نگاه کند و قابلمه‌ای را به‌عنوان عقل عروس بگیرد. همین که برادرم سرش را برگرداند، یک قابلمه پر از خاک و زغال روی سرش ریختند.
ورود به شهر از دروازه یک قرانی!
دروازه نوغان از جایی آغاز می‌شد که این روز‌ها مدرسه حاج تقی است. تاجران و بازرگانانی که از شهر‌های اطراف می‌آمدند برای رسیدن به شهر باید یک قران می‌دادند.
خط تلفن نداشتیم مطلب ارسال کنیم!
محمد شهیدالاسلامی روزنامه‌نگار پیشکسوت خراسانی از سختی‌های خبرنگاری در زمان قدیم می‌گوید: برای ارسال گزارش به تهران، باید ساعت‌ها منتظر ارتباط تلفنی می‌ماندیم.
برای دیدار مسجدی‌ها با امام، طلاهایم را فروختم
همسر شهیدم هنگامی که انقلاب پیروز شد، بی‌تاب دیدن امام (ره) بود، به همین خاطر بخشی از طلا‌ها را فروخت و با پول آن گروهی از انقلابی‌های مسجد را با خرج خودش به دیدار امام (ره) برد.
هرچه به پدرم می‌گفتم من زنده‌ام باور نمی‌کرد!
پلاکم را با رزمنده‌ای به نام علم‌الهدی عوض کردم. خبر نداشتیم این پلاک‌ها کد دارد و راه شناسایی رزمندهاست بعد از شهادت. حالا آن بنده خدا شهید شده بود و کدش هم به نام من بود.
حاجی دارچینی؛ قدیمی‌ترین آبنبات‌پز سمزقند
تابستان‌ها از حرارت زیاد کارگاه نفس بالا نمی‌آ‌مد، اما مجبور بودیم بمانیم و کار کنیم، بلکه چیزی یاد بگیریم و برای خودمان استادکار شویم.