ابراهیم حسن زاده میگوید: برادرم، علی اکبر هم که دو سال از من بزرگتر بود، داوطلب جنگ بود، اما پدر گفت «فقط یکی از شما میرود؛ خودتان انتخاب کنید.» قرعه انداختند و اسم من درآمد.
محمدجواد زبردست میگوید: در روند دادرسی پرونده متوجه شدم که اتفاقا قاتل، پسر همین آقاست و من ناخواسته داشتم از ناحق دفاع میکردم، ناحقی که میخواست خون جوانی را پایمال کند.
راضیه جعفری تعریف میکند: هجدهساله بودم که ازدواج کردم، خدا تنهافرزندم را ۲۳سال بعد به من و همسرم هدیه داد، درست فردای شب چله. نمیدانید آن شب در خانه پدرم چه خبر بود.
زهرا کارکنفرخد میگوید: هیچ وقت درد مردم برایم عادی نشد. وقتی زنی زایمانش به تأخیر میافتاد، میرفتم دو رکعت نماز میخواندم و برایش پیش امامجواد (ع) دعا میکردم.
سه دوست قدیمی محله فردوسی که حالا مویی سفید کردهاند، در روزهای سخت انقلاب با هر وسیله که در توانشان بود، خود را به مراکز شهر میرساندند و در تظاهرات شرکت میکردند.
این گزارش روایت اهالی منطقه ۱۰ است از روزهای انقلاب و خاطرات آنها از خروش مردم ایران در بهمن سال ۵۷.
محمدحسین قویدل میگوید: دوقانها الاغهایی بودند که قاچاقچیها تربیت میکردند. حیوان بدون سوار از سرخس به افغانستان میرفت. آن سوی مرز مواد بارش میکردند و دوباره همین راه را برمیگشت.