با صدای مأمور قطار بیدار شدیم. لو رفته بودیم. در ایستگاه شاهرود، ما را تحویل کلانتری دادند. پلیس خوشاخلاقی بود و برایمان توضیح داد که ممکن بود توسط منافقین دزدیده شویم.
حاجشیخ میرزااحمد شریفروحانی چهارسال با آیتالله سیدعلی حسینیسیستانی در محضر آشیخهاشم قزوینی و آیت الله میلانی همدرس بوده است.
بنای اصلی کارخانه خراب شده است و فقط نگهبان سالخورده آن که زنی متدین است، در خانهای قدیمی در همین کوچه زندگی میکند، اما تاثیر این کارخانه هنوز هم برروی بافت و فرهنگ خیابان دیده میشود.
زهرا ربانی منبعی میگوید: تا بعداز خواندهشدن خطبه عقد اصلا همدیگر را ندیدیم. قدیم، رسم نبود که دختر و پسر، قبلاز عقد هم را ببینند و با هم حرف بزنند.
پرویز روحبخش میگوید: انقلاب که پیروز شد، گفتند: «گویندههای سابق دیگر نباید خبر بخوانند». این طور شد که من شدم اولین گوینده تلویزیون مرکز خراسان پس از انقلاب اسلامی.
مشتری که میآمد بیرون، اگر حواست نبود، یکی بینوبت خودش را میانداخت داخل حمام و در را از پشت میبست. آن وقت بود که واویلا داشتیم، سر همین بینوبتی. بعدها هم که تلفن آمد، کسانی بودند که زنگ میزدند و اصرار میکردند نوبت بگیرند، اما نمرهدادن فقط حضوری بود.
نصرت، دختر مزرعهدار متمول تایبادی بعد از ازدواج زندگی سختی را تجربه میکند. او مدتی به تهران میرود و در کوره آجرپزی کار میکند اما نهایت دست سرنوشت او را بیبی حمومی محله جانباز میکند.