ابوالفضل قادری میگوید: صحنههایی که میدیدیم، دلخراش و عذابآور بود. داخل خانهها، حیاطها و کوچهها پر از جنازههایی بود که با وضعیت عجیب و زخمهای بسیار روی زمین افتاده بودند.
اسماعیل عطش خاصی برای یادگرفتن داشت. درکنار کارش و سختیهایی که داشت، عصرها به کتابخانه میآمد و تست میزد. نتایج دانشگاه که آمد، او رشته مکانیک قبول شد.
ساعت ۶:۳۰ صبح با بهصدا درآمدن بوقی، همسرم بر سر کار میرفت و ظهر ساعت ۲ با بهصدا درآمدن بوق، ما میفهمیدیم که کار تمام شده است.
روزهای آخر بود که یک روز گلولهای از کنار صورتم رد شد و زخم کوچکی برداشت. به گوش چهارتن از بچههای هممحلیمان رسیده بود که محمد ترکش خورده است. آنها ۱۰ روز زودتر از ما ترخیص شدند و وقتی به محله رفتند، خبر شهادتم را به خانوادهام رسانده بودند.
لیلا مقدسی، همسر شهید میگوید: درست وقتی پسرمان چهارساله و دخترمان چهارماهه بود، عبدالله عازم جبهه شد.
غلامحسین اصغریاحمدآبادی، قدیمی ساکن کوچهزردی از خاطرات تالار دانشگاه فردوسی مشهد میگوید.
شهناز جوزینی در کتاب «دخترک پابرهنه»، خاطرات دوران تحصیل، مبارزههای انقلابی و خدمت بهعنوان مشاور مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران اصفهان را به رشته تحریر درآورده است.