کد خبر: ۱۲۸۲۹
۱۱ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۷:۰۰
یک زن با داغ ۷ پاره تن

یک زن با داغ ۷ پاره تن

حس غریبی است روبه‌روشدن با زنی که داغ ۷ نفر را دیده بود. حاج خانم جمعه‌پور نه‌تنها برای فرزندانش که برای سایر اعضای فامیل هم که به جبهه می‌رفتند و شهید می‌شدند، مادری می‌کرد.

بعضی حس‌ها بیان‌کردنی نیستند. تلاش هم که بکنی، نمی‌شود. مثلا وقتی بگویی «حس عجیبی به من دست داد، وقتی مادری از دو شهیدش حرف می‌زد» یا «حس غریبی از روبه‌روشدن با زنی داشتم که داغ ۷ نفر را دیده بود» مشخص نیست که این حس غریب یعنی چه؟ اصلا حس است یا نتیجه نفهمیدن و درک‌نکردن از دوساعت گفت‌و‌گو با زنی که به استقبال چهارشهید در خانواده‌اش رفته، به‌اضافه تحمل داغ از‌دست‌دادن همسری که دق‌مرگ شده و پدری که بعد‌از مجروحیت جنگی و جانبازی فوت می‌کند و البته پسری که به‌خاطر بیماری از دنیا می‌رود؟ پس بهتر است بدون اینکه سعی کنیم حس خاصی را منتقل کنیم یا فکر کنیم توانسته‌ایم قدرت تحمل و بزرگی این زن را به نمایش بگذاریم، تنها بنشینیم پای حرف‌های او که به «اسوه صبر و تحمل» درمیان اقوام معروف شده است.

جمعه‌پور، زنی که وقتی خبر شهادت دو پسر شاخ‌شمشادش را می‌آورند، به‌جای اشک‌ریختن و بی‌قراری‌کردن، دیگران را آرام می‌کند. اگرچه داغ بزرگی دیده بود، باید به جامعه و نیاز نیروی انسانی و اسلامی هم که باید زنده نگه‌داشته می‌شد، فکر می‌کرد. برای همین وقتی بعد‌از دو پسر شهیدش، پسر دیگرش به‌خاطر بیماری فوت کرد و بعد‌از آن، همسرش از شدت غم و غصه از دنیا رفت، او همچنان به سرنوشتی فکر کرد که خدا برای او صلاح دیده و رقم زده است.

جمعه‌پور نه‌تنها برای فرزندانش که برای سایر اعضای فامیل هم که به جبهه می‌رفتند و شهید می‌شدند، مادری می‌کرد. برای همین هم وقتی به خانه‌اش در بولوار شهید رستمی بروی، عکس همه شهدای فامیل را قاب گرفته و کنار هم روی دیوار زده است؛ دو پسرش، دایی‌اش و برادرزاده همسرش که شهید شده‌اند. در کنار این‌ها عکس پدر و همسر و فرزند درگذشته‌اش نیز دیده می‌شود.

 

یک زن با داغ ۷ پاره تن

 

شکسته‌بندی در جبهه

وقتی هوای جبهه به سر حاج‌محمد عیسی جمعه پور شکسته‌بند خورد، هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد او سر از بیمارستان‌های پشت جبهه دربیاورد و مشغول جاانداختن استخوان‌های دررفته و شکسته رزمنده‌ها شود. حاج‌عیسی شکسته‌بندی تجربی بود که خیلی از اهالی محل یا حتی اهالی سایر محلات شهر برای درمان مشکلات دررفتگی و شکستگی استخوان‌هایشان پیش او می‌رفتند.

او هم باتوجه‌به تجربه زیاد و دقت مثال‌زدنی‌اش به‌خوبی مشکل را تشخیص می‌داد و همین شد که بین مردم به فردی باتجربه و متبحر معروف شده بود. با شروع جنگ، حاج‌عیسی پس از سال‌ها کار و گذران زندگی از این راه، راهی جبهه شد. در جبهه هم وقتی نیاز بود، استخوان شکسته رزمنده‌ها را جا می‌انداخت.

چندنفر از پزشکان بیمارستان هم که وصف حال او را شنیده بودند، با گرفتن چند تست و آزمایش عملی از او تصمیم گرفتند از تجربه‌اش در بیمارستان‌های پشت جبهه استفاده کنند. همین شد که حاج‌عیسی شکسته‌بند در دوران جبهه هم به کار شکسته‌بندی پرداخت. نیاز به کار او به‌حدی رسیده بود که وقتی مرخصی می‌آمد، دنبالش می‌فرستادند. حاج‌عیسی همیشه شاکر خدا بود؛ چون توانسته بود از تجربه کاری‌اش در جبهه استفاده کند.

او برای کارش در جبهه دفتری ۲۰۰ برگ تهیه کرده بود. روی هر صفحه مشخصات رزمنده، نوع مجروحیت و عکس‌های رادیولوژی‌اش را ثبت می‌کرد.

حاج‌عیسی در یکی از عملیات‌ها مجروح می‌شود و در آخر هم مجروحیت‌های جانبازی، او را از پا درمی‌آورد. سرش ضربه‌ای خورده بود که باعث ایجاد ضایعه و زخم‌هایی بر پیشانی و سرش شده بود. یکی از این ضایعات به‌شکل جوشی چرکین بر پیشانی‌اش ظاهر شده بود؛ جوشی که رفته‌رفته به زخم بزرگی بدل شد و از آن چرک و خون خارج می‌شد. حاج‌عیسی شکسته‌بند را بار‌ها شیمی‌درمانی کردند.

حاج‌عیسی به‌خاطر مجروحیت، بعد‌ها حافظه‌اش را هم از دست داد؛ بااین‌حال اواخر زندگی‌اش، گاهی عکس‌ها و دفتری را که در جبهه همراه داشت، نگاهی می‌انداخت. او سرانجام در سال ۶۹ به‌خاطر همان درد‌ها به رحمت خدا رفت.

 

یک زن با داغ ۷ پاره تن

 

دانشگاه، حوزه یا جنگ؟

غلامرضا فولادی، پسر بزرگ خانواده بود که همان سال‌های ابتدایی جنگ راهی جبهه شد. مادر شهید می‌گوید: غلامرضا چهار بار به جبهه رفت. بار آخر که راهی شده بود، هنوز دیپلمش را نگرفته بود. با اینکه برای کنکور ثبت‌نام کرده بود، می‌گفت «طوری آزمون می‌دهم که قبول نشوم.» به او می‌گفتم: «مادر، تو که درس‌هایت خوب است، چرا قبول نشوی؟» می‌گفت «می‌دانم فرصت درس‌خواندن ندارم؛ چرا جای یک دانشجو را بگیرم؟» خلاصه پسرم در آزمون حوزه علمیه شرکت کرد و قبول شد. از او پرسیدم چرا به‌جای دانشگاه در حوزه شرکت کرده که پاسخ داد «دانشگاه برای کسانی است که فرصت طولانی داشته باشند؛ من فرصت زیادی ندارم.»

مادر ادامه می‌دهد: مدتی از درس‌خواندنش در حوزه گذشته بود که دوباره تصمیم به رفتن گرفت. به او گفتم «دانشگاه، حوزه یا جنگ؟ در سرت چه می‌گذرد...» پاسخ داد «می‌خواهم با استادم بروم جبهه؛ این‌بار حاجت می‌گیرم.»

مادر شهید ادامه می‌دهد: غلامرضا برای من مثل یک فرزند معمولی نبود. او یک فرشته بود. کمک‌حال بچه‌ها و اهل خانه بود. روز جمعه‌اش را به استراحت نمی‌گذراند؛ بیل دست می‌گرفت و می‌رفت سرِ گذر می‌ایستاد. می‌گفت «کار ننگ نیست.»

موقع رفتن به او خبر رسیده بود که عملیاتی در‌حال شکل‌گیری است. به اسم نیروی تبلیغی رفت ولی سلاح در دست گرفت و تا پشت خط پیشروی کرد. می‌گفت «دوست دارم خط شکن باشم.»

شبی که عازم رفتن بود، از همه خواست اگر از او ناراحتی یا گلایه‌ای دارند، بگویند. می‌خواست از دلشان دربیاورد. بچه‌ها که همگی کوچک‌تر بودند تا توانستند آن‌شب از سر‌و‌کولش بالا رفتند و شیطنت کردند. غلامرضا همه‌شان را بوسید و نماز آخرش را در خانه خواند و صبح راهی شد. اجازه نداد برای بدرقه‌اش به داخل راه‌آهن برویم. دلم طاقت نیاورد. از دور برای آخرین‌بار نگاهش کردم و به خدا سپردمش. بعد‌از ۲۰ روز خبر شهادتش را برایم آوردند.

 

یک زن با داغ ۷ پاره تن

 

برادر شهید نیز دراین‌باره خاطراتی دارد که می‌گوید: غلامرضا در دوران تحصیلش بسیار درس‌خوان بود، اما عقیده جالبی داشت و می‌گفت برای این درس‌ها لازم نیست ۹ ماه وقت بگذارد. در بحبوحه جنگ و عملیات‌ها که یک پایش در جبهه بود، فقط شب‌های امتحان درس می‌خواند؛ بااین‌حال بالاترین نمره‌ها را می‌گرفت. او قبل‌از اینکه نماز به او واجب شود، نماز شب می‌خواند که برای همه دوروبری‌ها و فامیل عجیب بود.

برادر شهید ادامه می‌دهد: در محله قدیمی ما یعنی انتهای ده‌متری ساختمان که حالا یکی از خیابان‌هایش به نام برادران شهیدم است، غلامرضا و برادر دیگرمان، حمیدرضا بین هم‌سن‌وسالانشان متفاوت بودند؛ طوری‌که همه از آنها رضایت داشتند.

برادر شهید درباره خاطره آخرین دیدارش با غلامرضا می‌گوید: آخرین‌بار که به جبهه می‌رفت، حال‌و‌هوای متفاوتی نسبت به قبل داشت. حتی هنگام رفتن به کردستان عراق که منطقه پرخطری بود، این‌طور نبود. انگار شهادت به او الهام شده بود که سعی می‌کرد با رفتار و گفتارش، خانواده را آماده شهادت خود کند.

 

مشخص نبود حمید اسیر است یا مفقود‌الاثر یا شهید. مادر سه سال انتظار و بی‌خبری را تحمل کرد

مادرم صبوی می‌کند

فوت محمد‌هادی، دیگر پسر خانواده پس‌از شهادت دو فرزند، اندوه بزرگی بر دل خانواده می‌گذارد. طوری‌که پدر خانواده بسیار غمگین می‌شود و مادر نیز با تحمل داغی دیگر بر دل به صبور‌ی‌هایش ادامه می‌دهد. برادر شهیدان فولادی می‌گوید: مادرم، اسوه صبر است؛ نه‌تنها برای خانواده که برای همه فامیل. وقتی محمد‌هادی، برادر کوچک‌ترمان بر‌اثر بیماری، جانش را از دست داد، مادر با همه بی‌قراری‌اش ما را دعوت به صبر می‌کرد.

 

یادآوری سرگذشت اهل بیت (ع) آرامم می‌کند

حاج‌خانم جمعه‌پور می‌گوید: بعد‌از تحمل این مصائب، یادآوری سرگذشت اهل بیت (ع) آرامم می‌کند. این اتفاقات به من درس صبر و مقاومت داد ولی با یادآوری مصائب ائمه اطهار درس بیشتری می‌گیرم. حالا هم خدا را شکر می‌کنم که عاقبت فرزندانم به‌خیر شد.

 

داغ پدرِ داغ‌دیده

برادر شهید در پایان یادی از پدرش می‌کند که فوت کرده و می‌گوید: پدرم خدمت سربازی‌اش را در ارتش گذراند. زمان جنگ در گردان قدس فعالیت می‌کرد. یک‌سال از فوت برادر کوچک‌ترم نگذشته بود که این‌همه مصیبت را تاب نیاورد و به رحمت خدا رفت ولی مادر همچنان به صبوری ادامه می‌دهد.

هنوز چشم به راهم

بالاخره روزی فرامی‌رسد که حمیدرضا فولادی که در بخش اعزام رزمنده‌ها در سپاه یک مالک اشتر مشغول بود، عزم رفتن می‌کند. در جبهه، در بخش اطلاعات عملیات و تجسس فعالیت می‌کند و سال ۶۵ مفقودالاثر می‌شود.

مادر می‌گوید: چندماهی از شهادت غلامرضا نگذشته بود که حمیدرضا هوای جبهه‌رفتن به سرش زد. به او گفتم «مادر، برادرت تازه به شهادت رسیده. تو دیگر بنشین درست را بخوان.» گفت «باید بروم سلاحش را تحویل بگیرم و راهش را ادامه دهم.» گفتم «پس بگذار یک سال از شهادتش بگذرد.» این حرفم را زمین نزد. ولی بعد از سال برادر، دلش طاقت نیاورد و راهی شد. در مدتی که در جبهه بود، دو بار مجروح شد. هیچ‌یک از مجروحیت‌هایش را به ما خبر نمی‌داد. هرازگاهی از بیمارستان تماس می‌گرفت. می‌گفتم «مادر صدایت فرق کرده؛ اتفاقی برایت افتاده؟» می‌گفت «نه مادر، آب و هوا بهم نساخته، صدایم گرفته است.» خانواده شهدای دوروبرمان برای شناسایی شهدایشان به بیمارستان‌های رزمندگان رفته و او را دیده بودند. حمیدرضا به آنها سپرده بود به من چیزی نگویند.

مادر ادامه می‌دهد: قبل‌از هر بار مجروحیت حمیدرضا، خوابش را می‌دیدم و یک‌جور‌هایی می‌فهمیدم اتفاقی برای او افتاده است. بعد که برای سرزدن به ما می‌آمد، می‌فهمیدم خوابم درست بوده. یک‌بار کلاهش را بالا زدم، دیدم بالای پیشانی‌اش بخیه خورده. عین همان را در خواب دیده بودم. با خواب‌هایی که می‌دیدم، از حال وروز حمیدرضا و پسر دیگرم غلامرضا باخبر می‌شدم.

 

یک زن با داغ ۷ پاره تن

 

چشمان مادر، حالت آدم‌های منتظر را دارد، به‌خصوص حالا که درباره مفقودالاثر‌شدن حمیدرضا حرف می‌زند: حمیدرضا در عملیات کربلای ۴ مفقودالاثر شده بود. شب قبل خواب دیدم عده‌ای شهید و عده‌ای زخمی شدند. حمیدرضا توی گرد‌وخاک گم شد. در خواب خیلی گریه کردم؛ پس‌از بیدار‌شدن به پدرش گفتم برود نذر کند.

فردا صبح، رادیو انجام عملیاتی را اعلام کرد. حالم خیلی بد بود. یکی از همسایه‌ها آمد و گفت برای همسرش که به جبهه رفته، آش پشت پا پخته و از من می‌خواست برای گرفتن حاجت بروم و دیگ را هم بزنم. دیگ را که هم می‌زدم، حالم بد بود و بی‌قرار بودم. تا اینکه خبر آوردند عملیات کربلای ۴ شکست خورده است. تا مدت‌ها برای گرفتن خبری از حمیدرضا به نهاد‌های مختلف می‌رفتم.

یک روز تعاون سپاه می‌رفتم، یک روز هلال‌احمر و...، اما از او خبری نبود که نبود. سه سال گذشت تا اینکه خبر رسید دولت عراق پیکر ۲۳ شهید ایرانی را با ۲۳ جنازه عراقی مبادله خواهد کرد. گفتند یکی از شهدایی که به ایران می‌آید، شهید ماست. روزی که بالای سرِ شهید رسیدم، حس کردم بوی پسرم را نمی‌دهد. از صورت او هیچ نمانده بود، اما هیکلش، پوست تنش، رنگ و جنس مو‌های او مثل حمیدرضای من نبود.

مو‌های حمیدرضای من مشکی بود و لخت. اما آن شهید، موهایش رنگ روشن بود و تار‌های مویش ضخیم. هر‌چه گفتم این پسر من نیست، قبول نکردند. گفتند این شهدا سه‌سال در گور دسته‌جمعی زیر خاک دفن بوده‌اند. جنس مویشان تغییر کرده. گفتند پلاک پسر شما پایین پایش بوده ولی من راضی نمی‌شدم. در آخر گفتند «پلاک پسر شما همراهش بوده ولی اگر می‌گویی پسرت نیست، او را به‌عنوان فرزندت بپذیر». من هم پذیرفتمش به‌عنوان مهمان پسرم ولی هنوز چشم به‌راهم. حالا هر وقت جوانی را با قد‌و‌قامت حمیدرضا می‌بینم تا وقتی که دور می‌شود، نگاهش می‌کنم.

برادر شهید نیز دراین‌باره می‌گوید: مشخص نبود حمید شهید شده، اسیر است یا مفقود‌الاثر. مادر سه سال انتظار و بی‌خبری را تحمل کرد تا اینکه سال‌۶۸ جسد متلاشی‌شده و پلاک حمیدرضا را آوردند؛ هرچند مادر به هیچ‌وجه نپذیرفت که آن پیکر برادرم است و معتقد بود او برادر ما نیست. رنگ مو و هیکل درشت آن شهید، شباهتی به برادر ما نداشت و مادر در‌نهایت او را به عنوان میهمان برادرم پذیرفت و به فرزندی قبول کرد. ولی او همچنان منتظر حمیدرضاست.

 

* این گزارش در شماره ۱۷۳ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۱۸ آبان ماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44