داستان زندگی مادران شهید به اندازه داستان شهدا شنیدنی است؛ مادرانی که گاهی قهرمان اصلی روایتهای هشت سال دفاع مقدس هستند و فرزندانشان شجاعت را از آنها به ارث بردهاند. آنها غمهای زیادی را تاب آوردهاند. غم رفتن جگرگوشههایشان؛ زخمی که همیشه تازه است و هیچوقت التیام نمییابد.
داستانهایی که در ادامه میخوانید، روایت زندگی سه مادر شهید است در نبود فرزندانشان. این مادران هر کدام تجربیات متفاوتی دارند، اما وجه اشتراک همه این تجربهها سالهای سختی است که بدون فرزندانشان پشتسر گذاشتهاند؛ رنجهایی که با عمق جانشان لمس کردهاند، اما پشیمان نیستند. غمی که روی قلبشان نشسته است، ازبینرفتنی نیست، اما شهادت فرزندشان را افتخار زندگیشان میدانند.
به هر گوشه خانه که نگاه میکند، خاطرهای از حسین برایش زنده میشود. سالهاست که ساکن این خانه قدیمی در پورسینا هستند. حسین هم سالهاست که شهید شده و از این خانه رفته است، اما یاد او حذفشدنی نیست. قابعکسش روی دیوار اصلی جا خوش کرده است. ننهخانمجان صبحبهصبح قاب را برمیدارد، غبارش را میگیرد و با پسر شهیدش گفتگو میکند.
ننهخانمجان اسمی بوده که حسین با آن مادرش را صدا میزده است. حمیده صداقت حالا خودش را با همین اسم معرفی میکند. پنجاهوخردهای سال پیش، از روستایی در نزدیکی میامی به این محله مهاجرت میکنند. هفت فرزندش را در همین خانه بزرگ میکند. حسین عظیمی فرزند دوم این خانواده بوده که سال ۱۳۶۲ شهید شده است.
ننه خانمجان پیش از اینکه به ماجرای شهادت پسرش بپردازند، علاقه دارد از خاطرات او بگوید، از اینکه چقدر هوای خواهر و برادرهایش را داشته است: حسین به فکر همه بود. با پول قالیبافیاش برای خواهرهایش مداد و دفتر میخرید که با آن مشقهایشان را بنویسند و درس بخوانند.
قالیبافی را هم از زمان کودکی بلد شده بود. صبح و شب در کارگاه قالیبافی کار میکرده است تا کمکخرج خانواده باشد. اوستامحمود هفده شاگرد داشت، اما حسین را از همه بیشتر دوست داشت.
اوستا وقتهایی که به سفر میرفت، حسین را ارشد کارگاه میکرد تا روی کار بچهها نظارت کند. وقتی برمی گشت، قالیهایش حتی یک نقشه هم خطا نداشت!
با شروع جنگ تحمیلی، اوستامحمود عازم جبهه شد. حسین هم پشتبند او عزم رفتن کرد. حمیده صداقت، حسین را بهاندازه جانش دوست داشت، اما هیچوقت نخواست که مانع رفتنش شود. هفت ماه در جبهه ماند و بعد خبر شهادت حسین در یکی از روضههای محلی و خانگی به گوش او رسید: لامتاکام حرف نزدم و اشک هم نریختم. وصیت کرده بود که اگر شهید شد، گلهوشکایت نکنیم و کسی اشکمان را نبیند.
یادوخاطره حسین، اما از ذهن حمیدهخانم پاک نمیشود. روزی نیست که به یاد او نباشد و با قابعکسش درددل نکند. چند سال پیش همسرش فوت کرد. همه دختر و پسرهایش هم به خانه بخت رفتند. او در این خانه تکوتنها زندگی میکند. تنها چیزی که او را در هفتادسالگی سرپا نگه داشته، خاطراتی است که برای سالها در قلب و روحش نگه داشته است.
قصه لیلاخانم و دخترهایش یکی از این روایتهاست؛ مادر شهیدی که پسر عزیزدردانهاش را در جنگ تحمیلی از دست داده است. حالا سالها از آن روزها میگذرد. او دهه هشتم زندگیاش را پشتسر میگذارد و گرد فراموشی روی خاطراتش نشسته است. بعضی اتفاقها را بهسختی به یاد میآورد، اما خاطرات پسر شهیدش را محال است از یاد ببرد. سیدجواد متولد روستای حسنآباد است، اما کودکیاش را در کوچهپسکوچههای خیابان عماریاسر گذرانده است.
پنجاه سال پیش که آقاسیدحسن و لیلاخانم از روستای حسنآباد به این کوچه نقل مکان کردند، اینجا یک بیابان بیآبوعلف بیشتر نبوده است. آنها از اولین ساکنان این محله محسوب میشدند و آبادانی محله را به چشم دیدهاند.
سیدجواد هم از همان دوران جوانی و نوجوانی دغدغه آبادشدن محله را داشته است. او خشت اول مسجد جوادالائمه (ع) را گذاشته است؛ مسجدی که درست در میلان پشتی خانه قرار دارد. پس از انقلاب، سیدجواد روز و شبش را در این مسجد میگذرانده است. بعدها با کمک اهالی پایگاه بسیج مسجد را هم میسازند و آن را ارتقا میدهند. لیلاخانم این خاطرات را بریدهبریده برایمان تعریف میکند؛ پیرزنی ریزنقش و مهربان که بزرگ این محله محسوب میشود. خانهاش شبیه خودش قدیمی و باصفاست.
با کمک دخترهایش از پلهها بالا میآید تا در پرنورترین اتاق خانه گفتگو کنیم. همان اول حرفهایمان میفهمم که هر چیزی که مربوط به پسر ازدسترفتهاش باشد، برایش باارزشترین موضوع دنیاست. نامهها و دستخط پسرش، عکسهای او و... همه را در پاکتی آبیرنگ در گوشه کمد پنهان کرده است. بهسختی قبول میکند که پاکت را باز و عکسهای سیدجواد را دستبهدست کنیم.
این پاکت آبیرنگ پر از عکسهای سیاهوسفید است. پدر برای سیدجواد یک دوربین قدیمی و یک سهپایه خریده بود و سیدجواد با همان دوربین هر عکسی را ثبت میکرده است. حالا به لطف آن کلی عکس از شهید خانواده دارند. علاقه دیگر سیدجواد خیاطی بوده است. نجمه دختر ارشد خانواده است که خیاطی را به او آموزش داده بود.
نجمه تعریف میکند که مادر تا مدتها اجازه نمیداد دخترش به کلاس خیاطی برود. خودش در خانه دستبهکار میشد و با تکهپارچههای داخل گنجه لباس میدوخت. بعدها نجمه خیاط مسجد میشود و لباس تکتک رزمندههای محله را میدوزد. او از استعداد برادرش در خیاطی میگوید، اینکه کنار روح جسور و مقاومش، روحی آرام و هنرمند هم داشت.
حبیبه فرزند سوم خانواده است. دو سال از سیدجواد کوچکتر بوده و بین خواهر و برادرهای دیگر بیشترین ارتباط روحی را با او داشته است. او پس از انقلاب اسلامی از طریق برادرش فعالیتش را در مسجد آغاز کرده است. شانزده سال بیشتر نداشت، اما بهعنوان فرمانده پایگاه بسیج خواهران هم انتخاب شد.
او کار با اسلحههای مختلف را به خانمها یاد میداد، آموزشهای نظامی میداده و... بعدتر که جنگ تحمیلی آغاز شده است هم در بخش پشتیبانی جبهه فعالیتش را شروع کرده است: سیدجواد و رزمندههای دیگر در خط مقدم میجنگیدند. ما خانمها هم در مساجد سعی میکردیم بیشترین حمایت را از رزمندهها داشته باشیم. موادغذایی، پتو، لباس و... را از در خانهها جمع میکردیم، در مسجد بستهبندی میکردیم و به جبههها میفرستادیم.
سیدجواد کلاس اول راهنمایی بود که عازم جبهه شد. لیلاخانم راضی به رفتنش نمیشد، اما سیدحسن شکاری رضایت همسرش را جلب میکند تا پسرشان همراه دیگر رزمندهها برود. نزدیک به دو سال مبارزه کرد و هر دوسه ماه برای چند روز به خانه برمیگشت تا دیداری تازه کند.
لیلاخانم با چشمهای اشکبارش دستی به عکس سیاهوسفید پسرش میکشد و میگوید: پسرم قلبی مهربان داشت؛ هروقت برمیگشت به خانه، به خواهرها و برادرهایش هم سر میزد و حال همه اهل محل را هم میپرسید. وقتی که نبود هم مدام نامه میفرستاد تا بگوید ما را فراموش نکرده است.
هروقت که برمیگشت، یک دل سیر با حبیبه حرف میزد و خاطراتش را میگفت. حبیبه تنها کسی در خانه بود که متوجه مجروحیتهای او میشد: یکبار از ناحیه پا مجروح شده و یکبار هم تیر به شکمش خورده بود. قسمم میداد که به مادر چیزی نگویم تا بتواند دوباره به جبهه برگردد.
سیدجواد شکاری سرانجام در ۲دی۱۳۶۳ در منطقه رحمانیه اهواز بر اثر انفجار مین شهید شد. حبیبه تعریف میکند بر اثر انفجار مین همه سروصورت سیدجواد از بین رفته است. لیلاخانم دوباره به عکسهای پسرش خیره میشود. بغضش را قورت میدهد و میگوید: صورت ماهت چه شد مادر؟ چشمهای قشنگت را کجا دادی رفت؟
خبر شهادت سیدجواد خیلی زود در محله میپیچد و به گوش پدرومادرش هم میرسد. خواهرها تعریف میکنند که پدر همان اول کار زیر گریه زده، اما مادر آخ نگفته است! طبق وصیتنامه، پسرش قطرهای اشک هم نریخته، اما از آن به بعد روزی نبوده است که به سیدجواد فکر نکند و خاطرهای از او را زنده نکند.
عکسهای شهید خانواده حالا روی تکتک دیوارهای خانه به چشم میخورد و یاد او انگار تا همیشه در دل آدمهای این خانه زنده است. لیلاخانم هنوز که هنوز است نام سیدجواد ورد زبانش است. با همه اینها، آخر همه این حرفها میگوید که به پسر شهیدش افتخار میکند و دلشاد است که او در راه خدا شهید شده است.
عکسها انگار عنصر اصلی خانه مادران شهید هستند. فاطمه پورحسینی هم دیوارهای خانه کوچکش را با قابعکس دو پسر شهیدش پر کرده است. ساکن محله شهید معقول است؛ محلهای که دو پسرش را آنجا بزرگ کرده است. حمیدرضا خدادادزاده ۲۳سال بیشتر نداشت که به جزیره مجنون اعزام شد.
حمیدرضا تدارکاتچی بود و ۹ ماه بعد به شهادت رسید. عباسعلی که شانزده سال بیشتر نداشت، درحال گذراندن دوران آموزشی بود تا به برادر بزرگترش ملحق شود. با رفتن برادر بزرگتر، فکر و آرزوی شهادت در سر عباسعلی هم میافتد.مدام به مادرش میگفته است که دلش میخواهد راه حمیدرضا را برود. همینطور هم میشود و او هم ۱۱ تیر۱۳۶۵، روز چهلم برادرش به شهادت میرسد.
فاطمهخانم داستان شهادت دو پسرش را تعریف میکند، اما بخش دیگر این داستان زندگی خود اوست. پسرها جرئت و جسارتشان را انگار از مادرشان به ارث برده بودند؛ مادری که تکوتنها آنها را به دندان گرفته و بزرگ کرده بود.
به قول خودش، هر مهارت و حرفهای را امتحان کرد تا لقمه حرام سر سفره نبرد. کار بر سر کوره آجرپزی، قالیبافی و.... در دوران جنگ، او هم مثل پسرهایش در جبهه دیگری خدمت میکرد: در کارخانه موادغذایی در خینعرب کار میکردم. همه هشت ساعت کار میکردند، من دوازده ساعت! شبها تا دیروقت میماندم و جهادی برای رزمندهها کنسرو غذا درست میکردم تا صبح به منطقه بفرستند.
او هم در پایان همه این حرفها از رفتن جگرگوشههایش اظهار پشیمانی نمیکند و شهادت آنها را افتخار زندگیاش میداند. اینکه حالا صبح و شبش را تکوتنها در خانه کوچکش میگذراند هم ناراحتش نمیکند. میگوید: هیچکس تنها نیست. خدا بالای سرم است. عکس پسرهایم هم روی دیوار است. هر روز با آنها حرف میزنم و فکر میکنم که هنوز در این خانه کنارم هستند.
*این گزارش دوشنبه سوم مهرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۷ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.