مهم نیست لباس چه حرفه و شغلی را به تن داری، مهم این است صبح که از خانه بیرون میآیی، با چه نیتی قدم در راه بگذاری. در این دوره و زمانه که شاید مشکلات و گرفتاریهای روزمره، حالوحوصله حتی خوب بودن را از خیلی از ما آدمها گرفته باشد، شنیدن سرگذشت آدمهایی قدیمی که تتمه صفا و صمیمیت آن روزها هنوز در وجودشان جاری است، آدم را سر ذوق میآورد.
حاجعلی سمّامی، ۳۴ سال است که در محله سمزقند مغازه خشکشویی دارد. مرد خوشرو و خوشمشرب شمالی که لحظهای خنده از لبانش محو نمیشود. در یک صبح سرد زمستانی، میهمان ناخوانده این کاسب قدیمی محله شدیم تا بیشتر از او و کارش بدانیم.
اجدادش اهل سمّام دیلمان، اطراف رشته کوههای البرز هستند و خودش اهل روستای رودسر گیلان. حاجعلی از داستان مشهدی شدنش میگوید: «یکی از آرزوهای بزرگ من در کودکی، آمدن به مشهد و پابوسی آقا امامرضا (ع) بود، اما دوست نداشتم تا وقتی دستم در جیب خودم نرفته، به مشهد بیایم.
من دیپلمم را در رشت گرفتم؛ رشته بازرگانی حرفهای. سال ۴۴ مدرکم را گرفتم و سال ۴۵ آماده خدمت در سپاهدانش شدم تا دوران خدمت سربازی را بگذرانم. ازآنجاکه خدا از آرزوی بندگانش آگاه است، دست بر قضا افتادم مشهد. دوسال در مشهد در روستای گنبی باز که نزدیکیهای فردوسی است، تدریس کردم و این شد که دو سال در جوار آقا بودم.»
آفتاب تقریبا تمام مغازه را پوشانده است. حاجعلی از روی صندلی قهوهایرنگش بلند میشود و به عقب مغازه میرود. لحظاتی بعد با یک استکان چای خوشرنگ برمیگردد و با خنده میگوید: «میهمان حبیب خداست. بهاندازه بضاعتمان در اینجا میتوانیم پذیرایی کنیم.»
از او درباره ماندنش در مشهد میپرسم. درحالیکه لبخندی شیرین بر لبانش نقش میبندد و نمیاشک در گوشه چشمش دیده میشود، قصه ماندنش را اینطور تعریف میکند: «از آرزویم گفتم و نصیبی که خدا در دامنم گذاشت و شدم معلم سپاه دانش در مشهد.
سربازیام که تمام شد، برای کار رفتم تهران، اما موفق نشدم شغلی برای خودم دستوپا کنم. برگشتم مشهد، خیلی دلم گرفته بود. یک روز غروب با دلی شکسته راهی حرم شدم. آنجا از امام رضا (ع) خواستم کاری کند از شهرش نروم و پاگیر اینجا شوم.
امام را قسم دادم و با دلی شکسته و چشمی گریان خواستم شغلی برایم درهمین شهر درست شود. از فردا با دلی پرامید به دنبال کار از مسافرخانه بیرون میرفتم و در این میان به چند بانک هم درخواست کار دادم. جالب اینکه کار خدا هر چهار بانک سپه، صادرات، ملی و بازرگانی با درخواستم موافقت کردند که با توجه به اینکه شعبه صادرات به منزلم نزدیکتر بود، این بانک را انتخاب کردم. میتوانم بگویم امامرضا (ع) برای منِ غریب سنگ تمام گذاشت.»
در دفتر زندگی هر آدمی ممکن است روزهایی باشد که دوست نداشته باشد آنها را مرور کند، اما باید سعی کند اگر بدی بوده به خوبی و اگر شکست بوده به پیروزی نزدیکش کند؛ اینها را حاجعلی قصه ما میگوید و اینکه تکرار دورهای از زندگی، آزارش میدهد، اما مهم این است که آن روزهای سخت را با توکل به خدا و استعانت از امام رئوف پشت سر گذاشته و میداند فردای روز حساب، بدهکار کسی نیست.
او از آمدن برادر کوچکترش به مشهد میگوید و اینکه دوباره دست به دامن امامرضا (ع) میشوند و راهی حرم: «میگویند اگر به سائلی کمک کنی، «چاشنیخورد» میشود و دیگر رهایت نمیکند، مثل من که یکبار از درگاه سلطان خراسان، دست خالی برنگشته بودم و اینبار با برادرم راهی حرم شدیم.
بعد از زیارت همینطور که با همصحبت میکردیم، یکدفعه هر دو با هم گفتیم خشکشویی چطور است؟ درحالیکه اصلا نمیدانستیم خشکشویی کارش چیست و چه اسباب و لوازمی میخواهد.
بههرحال فردای آن روز با یکی از کارمندانم در اینباره صحبت کردم و او گفت کسی را میشناسد که متخصص این کار است. فردای آن روز، آن جوان را که بیژن دامغانی نام داشت و جوان بااستعدادی بود، در همین مغازه استخدام کردم تا کار را راه بیندازد و به برادرم هم آموزش دهد.
او در ادامه میگوید: «در این سالها برادرانم، برادرخانمم و باجناقم در این مغازه کار کردند و بودند تا وقتی که دانشگاه قبول شدند یا شغلی دولتی پیدا کردند و به دنبال درس و زندگی خود رفتند.»
حاجعلی از مردم قدیم با احترام یاد میکند و اینکه چقدر آن روزها صفای دلها بیشتر از امروز بود و همه آن را از بزرگترها و معلمانی میداند که به بچهها درس اخلاق و دین را در کنار درس مدرسه و زندگی میدادند و از استادی یاد میکند که به قول او کمتر میتوان استادی مثل او را پیدا کرد: «کلاس ۱۰ و ۱۱ در رشت استادی تبریزی داشتیم به نام میرصالح نوروزی.
ایشان مدیر دبیرستان ما بودند و تحصیلکرده حقوق در انگلستان. بسیار بزرگوار، بااخلاق و متدین بودند. در دوران مدیریت ایشان در ماه رمضان هر روز ظهر نماز جماعت در مدرسه برگزار میشد. این استاد در مدرسه، قرآن را ابتدا به انگلیسی و بعد به فارسی تفسیر میکردند و خلاصه درس اخلاق و دین را به ما دانشآموزان میآموختند؛ آموختههایی که خیلی بیشتر از جبر و هندسه در زندگی به کار من آمد.»
در میانه گفتگوی دوساعتهمان چند مشتری میآیند و حاجعلی سمّامی با خوشرویی، پذیرش و ثبت کار آنها در دفتر روزانهاش را انجام میدهد و میگوید: «امانتداری و خوشرویی در هر کاری شرط اول موفقیت است. نباید با مردم طوری رفتار کنی که عطایت را به لقایت ببخشند. کاسبجماعت باید به مشتری به چشم کسی نگاه کند که برایش حواله رزق میآورد.»
«در این ۳۴ سال کار در خشکشویی، بارها شده مشتری کت و شلوار یا لباسی را آورده که توی جیبش حلقه، پول، سکه و خلاصه شی با ارزشی بوده و ما درنهایت امانتداری آن را در بستهای گذاشتهایم و وقتی صاحب لباس آمده، ماجرا را گفته ایم تا حواسش را بیشتر جمع کند.»
حاجعلی با گفتن این بخش از خاطرات کارش، یاد ماجرایی میافتد که صورتش از خنده گلگون میشود: «یکبار یکی از مشتریهایمان کتوشلواری برای اتوکشی آورده بود و ما طبق روال کار جیبها را بازرسی کردیم تا یک موقع آدامسی، شکلاتی در جیب نباشد و بر اثر گرما باز نشود، اما با یک بسته چندگرمی تریاک مواجه شدیم.
من پنهانی آن را در بستهای قرار دادم و وقتی صاحب کتوشلوار آمد لباسش را ببرد، آرام درگوشش گفتم امانت شما سرجایش است، اما آن بنده خدا با دیدن آن بسته، سروصدا راه انداخت و منکر آن شد و گفت که من میخواهم برایش پاپوش درست کنم؛ درحالیکه من چنین نیتی نداشتم، فقط میخواستم رسم امانتداری را بهجا آورده باشم.»
حاجعلی سمّامی، دوست ندارد بیکار باشد. او از خانهنشینی نفرت دارد و معتقد است اگر انسان حرکت نداشته باشد، جماد میشود، مثل آبی که اگر حرکت نداشته باشد، به مرداب بدل خواهد شد. او درباره گذران اوقاتفراغتش در روزهای تعطیلی میگوید: «من عاشق والیبالم. روزهای تعطیل با بچههای شمالی ساکن مشهد در پارک گلشور جمع میشویم، هم بازی و هم دیدارها را تازه میکنیم.
او همچنین از علاقهاش به مطالعه میگوید و خواندن اشعار حافظ، صائب تبریزی، مولانا و شیخ عطار که به این آخری ارادت بیشتری دارد. درحالیکه یکییکی کتابها را از درون کشو بر روی میز قرار میدهد، میگوید: «کار ما در بعضی ایام مثل محرم و صفر، کساد است و من برای اینکه سرگرم شوم، این کتابها را کنار دستم گذاشتهام تا مطالعه کنم.»
این کاسب که در حال گذر از مرز ۷۲ سالگی عمرش است، در خلال گفتگو از زنی میگوید که به قول خودش در این سالهای با هم بودن، هم همسرش بوده، هم انیس و مونس و هم پرستار روزهای ناخوشیاش: «در این ۴۷ سال زندگی هنوز کوچکترین بیاحترامی به هم نکردیم.
هر روز صبح ساعت ۶ صبحانه آماده است. یک روز نشده اول صبحی برای رفع چشمزخم اسپند دود نکند. هر صبح با حمد و آیتالکرسی همراهیام میکند و غروب به استقبالم میآید.»
او چنان بااحساس از دخترداییاش که ۴۷ سال شریکِ داشته و نداشتهاش بوده، یاد میکند که انسان تحتتاثیر قدرشناسی این مرد قرار میگیرد: «دوست دارم اینجا از همسرم به خاطر تمام خوبیهایش تشکر کنم. او اگرچه سواد چندانی ندارد، در منزل یک مدیر به معنای واقعی است.»
وقتی از حاجعلی میخواهم از مشکلات محلهای که نزدیک به ۴۰ سال در آن ساکن است، بگوید، با خنده میگوید: «الحمدا... من هیچ مشکلی نمیبینم. همهچیز خوب است.» او معتقد است انسان همیشه باید نیمه پر لیوان را ببیند. کمبودها همهجا هست، اما با کمی صبر و گذشت، زمان همهچیز را درست میکند.
این کاسب قدیمی که دیگر موهای سرش در آسیاب روزگار گرد سپیدی به خود گرفته، به جوانان جویای کار توصیه میکند، برای کسبوکار، زیاد از این شاخه به آن شاخه نپرند، کمی حوصله به خرج دهند و یک شغل را تجربه کنند.
او میگوید: «کاسبی که بر سر زبانها میافتد و نیازی به تبلیغ ندارد، آن کاسبی است که سالها در یک شغل مانده، از تجربیات همصنفیهایش بهره برده و آنها را به کار گرفته و الان کیفیت کار و اخلاق خوشش، یک تبلیغ برای اوست.»
او از اینکه بچههای امروزی اینقدر کمصبرند، متعجب است و میگوید: «زمانه ما وقتی پشت میز مینشستیم، تا آخر کلاس از جایمان تکان نمیخوردیم، اما الان چه دانشآموز و چه دانشجو مدام به دنبال پیدا کردن ترفندی برای در رفتن از سر کلاس هستند.
اینطور میشود که آخرسر مدرک میگیرند، اما بدون اندوختهای که در عمل به کارشان بیاید. درباره کار هم همینطور است؛ بیشتر جوانان ما مدام کار عوض میکنند، درحالیکه باید یک حرفه را که شروع میکنند، درباره همان بیاموزند و سعی کنند استاد همان شغل شوند.»
کاسبی که بر سر زبانها میافتد و نیازی به تبلیغ ندارد. کیفیت خوب کار و اخلاق خوش یک تبلیغ برای اوست
پایانبخش گفتگوی دوساعته با این کاسب کهنهکار محله سمزقند، اشاره به نصیحت پدرانه لقمان حکیم است. پوستری که سالهاست زینتبخش دیوار این خشکشویی است؛ «هزار حکمت آموختم که از آن چهارصد حکمت انتخاب کردم و از آن، هشت کلمه انتخاب کردم که جامع کمالات است؛ دو چیز را هرگز فراموش مکن؛ خدا را و مرگ را و دو چیز را همواره فراموش کن، به کسی خوبی کردی و کسی به تو بدی کرد و آن چهار کلمه دیگر، به مجلسی وارد شدی زبان نگهدار، به سفرهای وارد شدی شکم نگهدار، به خانهای وارد شدی چشم نگهدار و به نماز وارد شدی، دل نگهدار.»
* این گزارش شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۳ در شماره ۱۳۷ شهرآرا محله منطقه دو چاپ شده است.