کد خبر: ۸۱۱۷
۳۱ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۷:۰۰

نوغان دهه پنجاه به روایت سیدمحمود ضیایی

میهمان سیدمحمود ضیایی هستیم در خانه‌ای که از یک سو منزل نوه «ضیاءالاسلام» است و از سوی دیگر فرزند «نواب‌صفوی»، اما سادگی چشمگیرش با نسب و موقعیت ساکنانش هیچ سنخیتی ندارد.

خانواده سیدمحمود ضیایی با احتساب سکونت پدر و جدش در محله نوغان، یکی از ساکنان قدیمی ثامن محسوب می‌شوند. پدر ۶۹‌ساله این خانواده دنیا‌آمده همین محل و خانه‌ای است که در آن زندگی می‌کند؛ خانه‌ای که سادگی چشمگیرش با نسب و موقعیت ساکنانش هیچ سنخیتی ندارد.

این خانه از یک سو خانه نوه «ضیاءالاسلام» است و از سوی دیگر خانه فرزند «نواب‌صفوی»، اما سادگی‌اش به‌صراحت می‌گوید که «آدم باید به توانایی‌هایش وصل باشد نه آویزان اسم و رسم فامیلش!»در همین خانه، ساعتی میهمان سیدمحمود ضیایی بودیم برای شنیدن حرف‌هایی که شما ثامنی‌های عزیز چکیده‌اش را در خطوط زیر خواهید خواند.

 

از مهدیه عابدزاده تا مرکز کامپیوتر دانشگاه


سجل

پدربزرگم هم اهل همین محل بوده به اسم «سیدمحمود ضیایی یا ضیا‌ءالشریعه.» شاید بتوان گفت که تقریبا مسئول عدلیه وقت بوده با حضورش در عدلیه آن زمان عیدگاه. حتی پیشنهاد ریاست عدلیه خراسان را هم داشته.

لقب «ضیاءالاسلام» را هم احمدشاه با حکمی به او داده است؛ به‌واسطه کارش کلی مکتوبات داشتیم از دعاوی مردم و استفتائاتی که خودش از علما گرفته بود. همه را سپردیم به مرکز اسناد آستان‌قدس.

از آن‌طرف پدربزرگ مادری‌ام، حاج‌عباس معمارباشی آستان قدس است که سوادی نداشته، اما آدم مهذبی بوده و معمار آستانه؛ برای همین هنوز هم گوشه و کنار حرم می‌شود نامش را بر دیواری دید. به‌همراه دایی‌هایم و مادرم در غرفه خانوادگی‌مان (غرفه ۱۱ صحن عتیق) که الان کفشداری شماره‌۳ شده، دفن شده است.

پدرم سیدعلی ضیایی بود؛ خادم کشیک چهارم حرم. خادمی خانوادگی بود گویا، اجدادمان از ۲۰۰ سال گذشته همه خادم بوده‌اند. چند نسل قبل‌ترمان دو برادر بوده‌اند به نام‌های سید‌عبدا... و سید‌اسماعیل مجتهد یا پیش‌نماز.

اهل روستای قوچانه بوده‌اند، ملکی هم داشته‌اند در حاشیه کشف‌رود؛ این ملک روستایی است به نام «سرپل شاهی». این روستا هنوز هم هست، سندش هم هست. تا وقتی پدرم زنده بود، گاه‌گاهی می‌آمدند، اجاره‌ای می‌دادند، اما مدت‌هاست که دیگر خبری نیست و روستایی‌ها نوش‌جانش کرده‌اند.


از کوچه‌ای که بود

این کوچه سنگ‌فرش بود، دو اسم داشت یا «ضیا» بود یا «نائب‌علی‌اکبر». اولی ضیا سیستانی بود که با اسب برای روضه‌خوانی به همه‌جا می‌رفت و دومی نائب‌خان که مردم، قصه‌ها از او شنیده‌اند.

خانه خان‌نائب بعد‌از مسجد طفلان بود و الان خراب شده. جلوی کوچه هم خانه غلام درشکچی بود با مال‌هایش. منزل ما هم شبیه امروزش نبود؛ سه طرفش اتاق بود و مقداری بزرگ‌تر از حالا. حوضی وسطش داشتیم و زیرزمینی که برای ما خیلی جالب بود.

پر کشف بود. سقا آب می‌آورد و عده‌ای هم آبکش بودند. جلوی چاه منبعی بود که رویش می‌نشستیم و چرخ را با پا می‌چرخاندیم. از منبع هم آب با لوله به حوض می‌آمد. خطرناک‌بودن این چاه هم در آن روزگار برای ما ماجرا درست می‌کرد. چون علاوه‌براین خطر، میوه‌ها و خوراکی‌ها را هم با سطل داخلش مخفی می‌کردند.

دو در داشتیم؛ در پایین به زیر خانه می‌رفت که درواقع طویله و پارکینگ امروزی بود؛ در بالا به سراچه که فضایی بود برای نگه‌داشتن میهمانان مرد و متصل به اتاق پذیرایی.آن زمانی که روضه‌خوانی ممنوع بوده در همین خانة ما به‌طور مخفیانه عزاداری می‌شده است و گاهی ماموران با نردبان از دیوار بالا می‌آمده‌اند برای خبرگیری از اوضاع اینجا.

از مهدیه عابدزاده تا مرکز کامپیوتر دانشگاه

نامه خواستگاری

وقتی سپاه دانش بودم، نامه‌ای به پدرم نوشتم. محتوایش برداشت‌هایی بود از جشن‌های رژیم و دیگر مفاسد و کثافت‌کاری‌های آن در اراک. پدرم همین نامه را برده بود برای خانواده نواب‌صفوی که «افکار پسرم این‌طور است» و از دختر کوچک نواب برایم خواستگاری کرده بود. این‌طوری من متاهل شدم.


مرزنشین

من، چون در محیطی دینی و مذهبی بزرگ شده بودم و از طرفی تحصیل‌کرده هم بودم، جنبه بینابینی داشتم. اگر پدرم از شریعتی و روشش گلایه می‌کرد، می‌گفتم نه، در همین حد هم خوب است که دختر‌های بی‌حجاب را هم کشانده پای شنیدن حرف اسلام و از آن طرف با افراطی‌هایی که روحانیون را می‌کوبیدند، مخالفت می‌کردم که همه‌اش هم این نیست که روحانیون فقط  تعبیر خواب بگویند و استخاره بگیرند!


پرونده‌های سفید

بعضی از فرنگ‌برگشته‌ها به صرف خارج‌رفتن و بلد‌بودن زبان انگلیسی شدند مسئول. راستش در خارج نه ساواکی بود و نه مبارزه‌ای! کل کارنامه‌شان این بود: شرکت در چندتا جلسه و داشتن و خواندن چندتا کتاب، اما بعد‌از برگشتن می‌شدند مسئول فلان‌جا و فلان‌جا.

آن‌وقت خیلی‌ها که اینجا شکنجه شده و زندان رفته بودند، دیده نمی‌شدند.

می‌گشتند داخل پرونده‌ها اگر یکی طاقت نیاورده و گفته بود «غلط کردم» همان را علم می‌کردند با رژیم همکاری داشته

در‌مقابلش پرونده سفید خارج‌رفته‌ها را نشان می‌دادند که ببینید هیچ همکاری‌ای با رژیم نداشته!عده‌ای با همین پرونده‌های سفید مسئول شدند و ظلم‌هایی هم در حق برخی مبارزان واقعی انقلاب روا داشتند.


خودی‌ها

بعد‌از انقلاب که شهدای انقلاب و مبارزان آن ارج و قربی یافتند، برای زندگی ما اتفاقی نیفتاد؛ من از همان اول به خانواده‌ام سخت می‌گرفتم؛ برای همین شرایط برای ما فرقی نکرد، چیزی به وسایل ما اضافه نشد.


سوال نپرسیده

فرصتی دست داد و با آیت‌ا... خامنه‌ای دیدار داشتیم. وقتی فهمیدند پسر چه کسی هستم، خوشحال شدند  گفتند: بله آسیدعلی‌آقا. پدرم را به اسم کوچک به یاد داشتند. بعد پرسیدند: شما هنوز نوغان می‌نشینید؟

خاطرم بودم که پدرم و پدر ایشان با هم دوست بودند. آن سال‌ها پدرم دیگ شله‌ای داشت که شخصیت‌های مذهبی از‌جمله آیت‌ا... میلانی و دیگر علمای شهر میهمانش بودند. آنجا هم محفل عزاداری بود و هم محفل سیاسی و اجتماعی. گمانم آقا هم با پدرشان می‌آمده‌اند به همین مجلس که نشانی خانه ما را بلد بودند. دفعه بعد که ببینمشان و فرصت باشد، این را می‌پرسم.

بارزان اسلام

پدرم به‌خاطر کسوتش با بسیاری از روحانیون مشهد در‌ارتباط بود. دوست بودند. آشیخ غلامحسین تبریزی (پدر مهدی و هادی عبدخدایی) از روحانیون تبعیدی تبریزی بود که شب‌های چهارشنبه به‌همراه چند نفر دیگر در منزل ما جلسه داشتند.

در‌واقع اعضای شعبه چهار انجمن پیروان قرآن همین دوستان و پدرم بودند. این‌ها هواداران نواب‌صفوی هم بودند. خود پدر من منزل آشیخ غلامحسین تبریزی با نواب آشنا شده بود. تعریف می‌کرد «دیدم آشیخ غلامحسین، با سیدی سیه‌چرده (سبزه) آمد. گفت این پسرعمویت را به دست شما می‌سپارم.»

به‌این‌ترتیب نواب مدتی در ملک ما در روستای سرپل شاهی مخفی بوده بعداز زدن کسروی. من خودم نواب را بعد‌ها دیدم وقتی برای سخنرانی به مهدیه حاجی عابدزاده آمده بود، وقتی که شاگرد مهدیه بودم.

خلاصه اینکه این جمع اسم خود را گمانم «مبارزان اسلام» گذاشته بودند؛ حاجی غلامرضا بهزادیان بود، حاج عباس‌آقا شجاع بود، احمدعلی منتظری بود، سیدمحمدعلی میلانی، حاجی افشار یزدی، رضا ظریف، حاجی رسولی تهرانی، آقای آقایی که در منزل میلانی خدمت می‌کرد و آسید یونس اردبیلی که خانه‌اش در بازارچه حاج‌آقاجان بود.

گویا ساواک خیلی مشتاق بوده بداند در این جلسات چه می‌گذرد؛ سر کوچه کربلایی‌حسین حصاری مغازه داشت؛ می‌گفت چندروزی زنی می‌آمد روبه‌روی خانه شما می‌نشست به گدایی، تا اینکه شناختمش و با چوب دنبالش کردم؛ ماموری بود در لباس زنانه.

چند نفر از لات‌های محله هم وقت جلسه، داخل کوچه مست می‌کردند و عربده می‌کشیدند و گاهی دوستان پدرم یکی‌شان را می‌انداختند در حوض سراچه تا مستی از سرش بپرد و کتکی هم به او می‌زدند. جالب بود پدرم با آنکه جثه‌ای هم نداشت، اما خیلی قاطع و محکم بود؛ خاطرم هست به حرم که می‌رفتیم، در مسیر حتی قصاب‌ها پیچ رادیو را که آوازی پخش می‌کرد، می‌بستند تا او بگذرد.


دلهره‌های مهندس کامپیوتر

من شاگرد دبستان‌های جم و جعفری (که الان به نام دبستان صابری شناخته می‌شود) بودم. دوره دبیرستان را هم چندجا خواندم؛ مدرسه دانش، فیوضات و مدتی هم در جهان.

رشته ریاضی می‌خواندم و شاگرد زرنگ کلاس بودم، اما خیلی از شب‌ها دلهره فردای مدرسه جهان را داشتم؛ هرکسی که نمی‌توانست مسئله‌ای را حل کند، آقای هندی‌نژاد من را صدا می‌زد که حلش کنم و من همیشه نگران بودم که بلد نباشم.

حوالی سال ۴۰ بود که دبیرستان تمام شد و رفتم سپاه‌دانش. در منطقه فرحان اراک بودم؛ جایی به نام «مشهد گرمه» که شربت انگور سر همه سفره‌هایش بود. گروهبان بودم.

سپاه‌دانش که تمام شد، کنکور دادم و در دانشگاه صنعتی آرایامهر (شریف) پذیرفته شدم. می‌شود سال‌۴۶ و رشته «مهندسی کامپیوتر». چون دوره‌های اول بود، در‌واقع رشته ریاضی و کامپیوتر به حساب می‌آمد. کامپیوتر‌های عظیم IBM بود و زبان صفر و یک برای برنامه‌نویسی. بعد زبان اسمبلی رسید و بعد فورترن.


آشپز‌های مبارز

دوستانی داشتم در دانشگاه که با گروه‌های مبارز همکاری می‌کردند. آن موقع در دانشگاه فضای خاصی حاکم بود، رفتن به نمازخانه جرم بود، اگر نهج‌البلاغه می‌داشتید، سوال و جواب می‌شدید و...  من برای این بچه‌ها هر از گاهی بیانیه‌ای می‌نوشتم و حتی در همان مدت با یکی از دوستان که مبارز انقلابی بود و الان پست و مقامی دارد، در یک خانه زندگی می‌کردم، اما ارتباط تشکیلاتی و خاصی با هیچ‌کس و هیچ گروهی نداشتم.

حوالی سال‌۵۱ در دانشگاه‌های مهم تهران تظاهراتی شد به‌خاطر گران‌شدن بلیت اتوبوس. کار بالا گرفت و ماموران گارد ریختند داخل دانشگاه و بزن‌بزن شروع شد.

ما فرار کردیم داخل سلف‌سرویس دانشگاه، ماموران هم به‌دنبال بازداشت معترضان بودند. آشپز‌ها به بعضی‌هایمان روپوش سفید دادند که دستگیر نشویم و چند نفر را هم مخفی کردند، از‌جمله مرتضی الویری، شهردار اسبق تهران را داخل دیگی گذاشتند و درپوشش را هم نهادند. سرِ آن ماجرا دانشگاه یک ترم تعطیل بود.


همسایه روس‌ها

بعداز اتمام تحصیلات دانشگاهی کارمند مرکز کامپیوتر یا همان مرکز محاسبات الکترونیک ذوب‌آهن اصفهان شدم. آنجا دست روس‌ها بود و برای اسکان کارکنان و مهندسان روس فضای سرسبزی ساخته بودند به نام «واحد».

در همین قسمت به ما هم اتاقی داده بودند؛ به قول معروف همه سانتی‌مانتال بودند الا من و همسرم. من با خانم‌ها دست نمی‌دادم و همسرم با پوشیه بیرون می‌آمد!

 بعد‌ها بود که فولادشهر برای مهندسان ایرانی درست شد. درهرحال در همان دوره ما انجمن اسلامی هم داشتیم و همراه چند نفر فعالیت می‌کردیم؛ مثلا سخنران مذهبی دعوت می‌کردیم.


مجروح ۱۰ دی

سال‌۵۵ برگشتیم مشهد، کارمند دانشگاه فردوسی شدم. مرکز کامپیوتری داشت داخل زیرزمین بیمارستان قائم تا اینکه مرکز کامپیوتر منتقل شد به پردیس خود دانشگاه. آنجا د‌رحد همان مرکز کامپیوتر فعالیت فرهنگی و مذهبی داشتم، اما زیاد جدی نبود.

من حتی حضور جدی هم در همه تظاهرات‌ها نداشتم، بیشتر اوقات در خیابان‌ها می‌پلکیدیم و مراقب کسانی بودیم که ممکن است سمت و سوی خاصی به تظاهرات‌ها بدهند؛ کسانی که از قبل می‌شناختمشان. مثلا در روز ۱۰ دی ۵۷ از پله‌های هتل امیر بالا رفتم و به جمع دوستانم پیوستم.

ما جزو کسانی بودیم که بالای پشت‌بام هتل، کوکتل‌مولوتوف می‌انداختیم پایین. ماجرا برهمین قرار بود تا تانک‌ها به چهارراه شهدا رسیدند. آن وقت بود که پایین آمدیم و در کوچه روبه‌رو سنگر گرفتیم. آنجا بود که نیمچه ترکشی هم به دست من خورد و انگشتم را مجروح کرد. بعد هم خانه‌ای داخل کوچه به ما پناه داد تا اوضاع آرام شد.

بیشتر فعالیت من بعد‌از انقلاب، در دانشگاه بود، اما همسرم بیشتر در جریان تظاهرات‌ها بود. به خانم‌ها قرآن درس می‌داد، همه را جمع می‌کرد و با هم می‌رفتند، مثلا در روز ۹‌دی با پسر  چهارساله و دختر دوساله‌مان رفته بود تظاهرات.  


اقلیت روز‌های اول

بعد‌از انقلاب در مرکز کامپیوتر اعلامیه‌ها را من می‌نوشتم و پیگیر کار‌های فرهنگی آنجا بودم اگرچه هنوز مسئولان دانشگاه و مرکز از بچه‌های مذهبی نبودند. آنجا بیشتر خدمتکاران طرفدار ما بودند و‌گرنه بقیه کارمندان سمت دیگری بودند.

ما اقلیت بودیم. رئیس جدید حتی دست به تصفیه زد و تعدادی از همراهان ما را به جا‌های مختلف دانشگاه فرستاد. من حاضر به جابه‌جایی نبودم و مدتی حقوقم قطع شد. آن روز‌ها علیه جریان‌های مخالف مذهب کار می‌کردیم، آن‌ها فعالیت خودشان را داشتند.

چند ماهی که گذشت، حکم آمد که من عضو هیئت پاک‌سازی و سالم‌سازی دانشگاه شوم. پرونده کارمندان و استادان را در «رابطه‌داشتن» با رژیم پهلوی بررسی می‌کردیم. واقعیت این است که ما در هنگام انقلاب سازمان‌دهی درستی نداشتیم.

برای همین، قبل‌از نیرو‌های مردم همیشه گروه‌های منسجم به غنائم و موارد ارزشمند تصرف‌ها دست پیدا می‌کردند، مثل اسلحه پادگان‌ها که به دست مجاهدین افتاد و همین‌طور پرونده‌های کارکنان دانشگاه که دزدیده شده بود تا بعد‌ها از آن سوءاستفاده‌هایی شود؛ برای مثال پرونده دکتر شریعتی وقتی به دست ما رسید، چیز خاصی نداشت.

آن روز‌ها فقط دانشگاه فردوسی بود و علوم پزشکی. حدود ۲ هزار نیرو هم در این دو دانشگاه فعال بودند. ما در آن روز‌ها دنبال نیرو‌های معتقد و حزب‌اللهی بودیم که از آن‌ها اطلاعات بگیریم. چون هم دانشگاه جای حساسی بود و هم مسئولان روی این موضوع خیلی جدی بودند.

بعد از مدتی مسئول مرکز کامپیوتر دانشگاه شدم و بعدتر مسئول گزینش دانشگاه، مسئول امور داوطلبین جهاد دانشگاهی، مسئول تحقیق کنکور در استان و...

جنگ که شروع شد، در دانشگاه فعال بودم. چهار‌پنج‌ماهی در دو نوبت جبهه رفتم و در بخش ادوات لشکر ۵‌نصر و ۲۱‌امام رضا (ع) مشغول بودم. در این‌طرف من اولین فرمانده بسیج دانشگاه بودم که تازه راهش انداخته بودیم و خیلی‌ها، چه استاد و چه دانشجو با هم عضوش بودند.



* این گزارش پنج‌شنبه  ۷ اسفند ۱۳۹۳ در شماره ۱۳۵ شهرارا محله  ثامن به چاپ رسیده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44