صدایش میلرزد و دستهایش کمی بیاختیار این سو و آنسو میرود، اما دلش استوار است؛ مشکلات زندگی نتوانسته است دختر جوان و جسور محله سجادیه را گوشهنشین کند. سیدهاعظم حسینی دختری باهوش و بااراده است که با مشقت فراوان بر همه «نمیتوانمها» خط بطلان کشیده و به بسیاری از چیزهایی که آرزویش را داشته رسیده است.
سالم و سرحال متولد شده است، اما واکسن ششماهگی را وقتی به او میزنند که تب داشته است و براثر این اتفاق، دچار نقص حرکتی و تکلم میشود. زندگیاش تحتتأثیر این اتفاق، پیرنگی گرفته است که ناتوانی در یکسوی آن و اراده و خواستن در سوی دیگرش قرار گرفته است. هرچه هست، پشت این بدن به ظاهر ناتوان و صدای لرزان، اقیانوسی از مهربانی و انسانیت نهفته است.
مهمان خانه حسینی در محله سجادیه شدیم. تعریف دختر بااراده این خانواده را شنیدیم و به اینجا آمدیم؛ دختری که ضعف بدنیاش مانعاز قوت زندگی او نشده است. سیدهاعظم حسینیامین متولد۱۳۶۵ است. همان اول بریده بریده میگوید که «سیدش را ننویس؛ سید باید مهربان باشد و من گاهی بداخلاق میشوم.» دختری پرانرژی و مهربان است که با صدای لرزان و لحنی گاه شوخ صحبت میکند.
او تنها ششماه داشت که بهدلیل تزریق واکسن در حالت تب و بیماری، دچار ضایعه مغزی شد. اشتباه، سهلانگاری یا نداشتن اطلاعات کافی، هرچه بوده است، پدر و مادرش بهصورت جدی بهدنبال درمان او نرفتند. ازطرفی پشت سر هم بچهها به دنیا آمدند و آنقدری هم وقت و توجه پدر و مادر برای او نماند.
در این دوران بارها از طرف همسایه و آشنا توصیههای عجیبوغریبی به مادرش شد؛ مثلا اینکه «دخترت را به حرم مطهر ببر و آنجا بگذار و بیا» یا «در یک مسجد آن طرف شهر رهایش کن.»، اما آنها مخالفت کردند و پدر اعظم همسرش را از گوشکردن به این حرفها برحذر داشت. سیداسماعیل، پدر اعظم، جانباز ۴۵درصد، دراثر جراحات جنگی، انگشتان پایش را از دست داده و از نظر اعصاب و روان هم تحتتأثیر اتفاقات جنگ تحمیلی بود.
او درنهایت سال۱۳۹۱ بدون هیچ علامتی در خواب فوت کرد.
او دوران کودکی را بهسختی سپری کرد. اعظم روایت زندگیاش را از دبستان آغاز میکند، زمانیکه با سهلانگاری کارشناسان و بدون هیچ تست و آزمونی او را یکراست به مدرسه کودکان استثنایی فرستادند. آنجا مجبور شد پنجسال همراه کودکان کمتوان ذهنی درس بخواند، اما چه درسخواندنی! انگار هیچچیز یاد نگرفته بود؛ چون در آن مدرسه تنها آموزههای ابتدایی برای زندگی را به کودکان کمتوان ذهنی آموزش میدادند.
بعدها که مدرک دانشگاهی را گرفت، با مدارک سراغ کارشناس اداره بهزیستی رفت. کارشناس اداره، اما مدرک دبستان، نامه معرفی و مدارک دیگر آن دوره را پاره کرده بود تا اشتباهشان را کتمان کند. برای اعظم این حادثه هنوز دردآور است؛ اینکه پنجسال از عمرش را بیهوده از دست داده است، چون حتی حاضر نشدند از او تست هوش بگیرند.
سیدهاعظم برای مقطع راهنمایی اصرار کرده بود که به مدرسه عادی برود و بقیه معلمها هم اذعان داشتند که هوش او عادی است. آزمون داده و برای مقطع راهنمایی به مدرسهای پشت آسایشگاه معلولان شهیدفیاضبخش رفته بود.
اعظم میگوید: آنجا دوباره همه اعتراض میکردند و میگفتند «اینجا مخصوص معلولان جسمی و حرکتی است و اکثرا روی ویلچر هستند؛ تو که روی پاهایت مشکلی نداری، چرا اینجا آمدهای؟» میگفتم پس من کجا بروم! نمیگذاشتند درس بخوانم. بالاخره مادرم گفت «اجازه بدهید چند ماه بماند و ببینید چه میشود.» فکر میکردند من به لحاظ ذهنی مشکل دارم. وقتی در المپیاد علمی مقام آوردم، معلمها و مدیر عذرخواهی کردند. من هم بخشیدمشان و با خودم گفتم خدا میخواسته از این طریق تلنگری به آنها بزند.
برای مقطع دبیرستان دوباره به مشکل برخورد؛ اینبار مسئولان مدرسهاش که در همین محله سجادیه بوده، از سلامتی او نگران شدند و ترسیدند در مدرسه بهخاطر شلوغکاری بقیه آسیب ببیند. درنهایت مدیر مدرسه از اعظم حمایت کرد تا درسش را بخواند. او میگوید: نگذاشتند در دبیرستان درس بخوانم؛ بههمیندلیل سراغ رشته تصویرسازی در هنرستان کارودانش رفتم.
برای ادامه تحصیل در کنکور شرکت میکند و کاردانی رشته برنامهنویسی کامپیوتر در دانشگاه سما پذیرفته میشود. دو سال را با مشقت به دانشگاه میرود و برمیگردد. تصور کن هر روز از کنار ریل راهآهن در محله سجادیه تا نزدیک بازار فردوسی بروی و آنجا سوار اتوبوس بشوی تا دانشگاه و دوباره همین مسیر را برگردی، آن هم با معلولیت. دو اتاق داشتند و کسی هم مراعاتش را نمیکرده و همیشه صدای تلویزیون زیاد بوده است. بهناچار اعظم در حمام آن سوی حیاط خانهشان درس میخوانده است.
بعد از اتمام مقطع کاردانی، دوباره کنکور کاردانی به کارشناسی میدهد و اینبار در دانشگاه فنی و مهندسی آزاد اسلامی مشهد پذیرفته میشود. بعد از پایان این دوره در اداره فارغالتحصیلان دانشگاه آزاد اسلامی و در واحد بایگانی مشغول به کار میشود. پدرش در همین دوره فوت میکند و اوضاع روحیاش به هم میریزد.
باتوجهبه راه دور و فوت پدر و البته آزار و اذیت یکی از همکاران، قید آن شغل را میزند. بعداز مدتی به حرم مطهر میرود و آگهی جذب خادم افتخاری را میبیند و پساز داوطلبشدن پذیرفته میشود و در بخش اداره تبلیغات مشغول به خدمت میشود. بعدها با شیوع کرونا به اداره حلقههای معرفت فرستاده میشود. از همان موقع تا الان، همکار دفتری اداره حلقههای معرفت آستان قدس رضوی است.
برای مقطع کارشناسیارشد گرچه به رشته هوش مصنوعی علاقهمند بود، باتوجه به مشقت کمکگرفتن از منشی در امتحانات، سراغ رشته نظری رفت. کارشناسیارشد را در رشته پژوهش علوم اجتماعی دانشگاه آزاد اسلامی ادامه داد. اعظم بهدلیل لرزش دستهایش نمیتوانست قلم به دست بگیرد و چیزی بنویسد. گاهی هم برگهها را مچاله میکرد؛ بههمیندلیل همیشه در امتحانات منشی داشته است، منشیهایی که خیلی از درس و امتحان او سر در نمیآوردند.
اعظم میگوید: سر جلسه امتحان مثلا یکساعت بیشتر وقت نداشتیم و منشی هم هیچچیز از رشته من نمیفهمید. باید کلی از وقتم را میگذاشتم تا به منشی بگویم که مثلا انتگرال را چطور بنویسد.
بعدها آزمون دکتری رشته اقتصاد شرکت کرد و با سهمیه فرزندان جانبازان و ایثارگران رتبه۶۱ کشور را به دست آورد، اما ادامه تحصیل نداد.
مقالهای با موضوع «آموزش و یادگیری در دانشآموزان ابتدایی» ارائه کرد و پساز مدتی مقاله دیگری با موضوع «انتخاب آزادانه، شهرنشینی و جایگاه اجتماعی مؤثر در بالارفتن سن ازدواج دانشجویان» نوشت.
بعدها ماحصل این پژوهش بهصورت کاملتر در کتاب «بررسی عوامل جامعهشناسی مؤثر در بالارفتن سن ازدواج دانشجویان» سال ۹۹ در انتشارات بوکان به چاپ رسید. اعظم میگوید: آسیبهای ازدواج دیرهنگام بهقدری زیاد است که گاهی خانوادهها را متلاشی میکند. خانواده مهمترین واحد اجتماعی است و کسی نباید از تشکیل آن محروم شود.
کتاب را به مادرش، فاطمه رحیمی، تقدیم کرده است و دراینباره میگوید: مادر ستون خانواده است و بدون او سنگ روی سنگ بند نمیشود. باید دست و پایش را ببوسم و تقدیم کتاب کار خاصی نیست.
روحیه طنز خوبی دارد و امکان ندارد در گفتگو با او خنده به لبتان نیاید. وقتی درباره بیماریاش میپرسم، میگوید: بلایی که سر من آمد، دولت قاجار سر ایران نیاورد! تشخیص پزشکان این است که من سیپی دارم، اما با جستوجوی اینترنتی و مطالعه به این نتیجه رسیدم که علائم سیپی شامل من نمیشود؛ مثلا اسپاسم عضلانی یا مشکل حرکتی در پاها ندارم. کاش حداقل پزشکی بگوید مشکل من چیست، و شرایطم بهتر میشود یا نه.
از اداره بهزیستی و نهادهای حامی هم گلایه دارد و درباره رسیدگی ضعیفشان میگوید: کارایی آنچنانی ندارند و بهتر است همان پولی را که خرج دفتر و دستکشان میشود، مستقیم به معلولان و افراد تحت پوشش بدهند. ما معلولان حداقل باید یک نماینده در مجلس شورای اسلامی داشته باشیم تا برای دفاع از حق وحقوق جامعه معلولان تلاش کند.
درباره زندگیاش بیشتر صحبت میکنیم. اعظم خاطرات تلخ سالهای گذشته را مرور میکند، اما از آنها فراری نیست. او میگوید: باید این خاطرات تلخ را مرور کرد تا آدم با خودش فکر کند به کجا رسیده است. از کجا آمدهام آمدنم بحر چه بود/ به کجا میروم آخر ننمایی وطنم. به نظر من، خلقت انسان به نیت این است که آدمها تلاش کنند و هدف زندگیشان را پیدا کنند.
خدا پازلی از زندگی ما ساخته است و ما باید آن را درست و معنادار کنار هم بچینیم. باید بهدنبال این سؤال باشیم که چرا اصلا زندگیمان پیچوخم دارد. شاید ما کسانی که ضعف جسمانی یا ذهنی داریم، انتخابشده هستیم، شاید خودمان در عالم زر از خدا خواستهایم که در این بازه از زندگیمان اینطور باشیم، از این طریق الگو شویم و به بقیه ثابت کنیم ما با همه کمبودهایمان از زندگیمان این بهره را برداشتهایم.
او کمی مکث میکند و ادامه میدهد: دستی که سالم باشد و دزدی کند، بهتر است که نباشد. زبانی که تهمت بزند و دروغ بگوید، بهتر است بریده شود. با بدنت یا با زبانت دلی را بشکنی، چه ارزشی دارد؟ حقیقت این است که دلم میخواهد در هر جایی و مشغول هر کاری که هستم، مفید باشم. حتی وقتی در اتوبوس روی صندلی نشستهام، حداقل وسایل دیگران را میگیرم و روی پاهایم میگذارم.
دلم میخواهد هر جایی از دستم برمیآید، گرهای را باز کنم. گاهی حتی از خدا میخواهم که آرامش قلبی به من بدهد. بگوید «تو را آفریدهام و میتوانی یک کتاب بخوانی.» بعضی وقتها به کتابخانه حرم میروم و به خدا میگویم «تو بگو کدام کتاب را بخوانم تا من را بیشتر به خودت نزدیک کند.»
میخواهم بدانم هدف خلقتم چیست و صبر داشته باشم تا شکرگزارش باشم. آرزو دارم گرهگشای کار مردم باشم، از خواهر و برادر خودم تا دیگران. خدا جهان به این بزرگی را با این ظرافت خلق کرده است؛ ما که باشیم که ادعا کنیم.
او سالهای سال آرزو داشته است که به کربلا برود و آنجا شفایش را از امامحسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) بگیرد. هر سال روز عرفه به حرم مطهر میرفته و این آرزو را در دل داشته است. اما زمانیکه کتابهای زیادی میخواند و بیشتر مطالعه میکند، نگاهش کمی متفاوت میشود.
او در دوران دانشجویی از طرف بیت رهبری همراه دانشجویان همکلاسیاش به کربلا میرود و یک دل سیر زیارت میکند. آنجا به تفکری فرو میرود که بیانش سخت است. اعظم میگوید: با خودم فکر کردم آب را در هر ظرفی بریزی، به همان شکل در میآید. من هم شاید ظرف وجودیام این شکلی بوده و خدا خواسته است اینطور باشم.
حقیقت این است که زیبایی و سلامتی دیر یا زود از بین میرود؛ پس از خدا خواستم که خواستههای قبلیام را برای شفا و سلامتی نادیده بگیرد. الان فقط خشنودی و رستگاری میخواهم، هر طور خدا خودش بخواهد.
* این گزارش دوشنبه ۶ آذرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۶ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.