
دفاع ستاری از انقلاب با شعر، خط و قرآن
سیدمحمود ستاری، معلم بازنشسته آموزشوپرورش، از آن دست هنرمندانی است که به قول نیمای بزرگ (پدر شعر نو) همیشه فرزند زمان خود بوده است. ستاری که سال۱۳۳۹ در خانوادهای روحانی و مذهبی متولد شده است، اولین تعالیم آموزشی و هنری خود را از پدرش میآموزد، پدری که روحیهای هنرمند، حقیقتجو و آگاه به زمان داشته است.
محمود نیز تحت تاثیر همین آگاهی به زمان در سالهای نوجوانی که شاهد فساد و رواج فرهنگ غربی توسط رژیم پهلوی است، کارش را بهعنوان معلم قرآن آغاز و همزمان با شروع انقلاب از هنر خطاطی و شاعری خود برای پیروزی انقلاب استفاده میکند.
بعداز پیروزی انقلاب و با شروع جنگ، سلاح به دست میگیرد و تا پایان جنگ دربرابر دشمن، ایستادگی میکند. سالهای بعداز جنگ نیز با حضور در نهضت سوادآموزی و آموزشوپرورش در تعلیم و تربیت فرزندان این آب و خاک میکوشد و به قول خودش، هنوز هم هرزمانی که احتیاج باشد، با شمشیر و قلم از ارزشهای انقلاب و کشورش دفاع خواهد کرد.
هنر و جسارتم را مدیون پدرم هستم
راستش را بخواهید، جرئت اینکه خودم را در جرگه هنرمندان قرار بدهم ندارم. باوجوداین، اولین کسی که جسارت آموختن و دفاع از حق و حقوق مردم را به من آموخت، پدرم بود. مرحوم پدرم «سیدنعمتا... ستاری»، از شاگردان آیتا... میلانی و آیتا... قمی بود و امامت جماعت مسجد محلهمان «سیمتری طلاب» را برعهده داشت.
خودش دست به قلم بود و گاهگداری که ذوق هنری به سراغش میآمد، اشعاری مینوشت. پدرم سرِ نترسی داشت و برای گرفتن حق مردم از تلاشی روگردان نبود. یک روز اهالی به او گفته بودند که فضای مسجد کافی نیست. پدرم بلافاصله قطعه زمینی را که برای ساخت خانه درنظر گرفته بود، دراختیار آنان قرار داد.
حتی زمانیکه اهالی محله درباره مشکلات نبود آسفالت و گردوخاک در محله شاکی بودند، پدرم بارها و بارها به دیدن شهردار رفت؛ تاجاییکه شهردار او را به ضربوشتم تهدید کرد، اما او آرام ننشست و سرانجام تاییدیه آسفالت محله را در دوره پهلوی از شهردار وقت گرفت و محله را آسفالت کرد. او با همان لباس روحانیت کارگری و بنّایی میکرد؛ من هم از همان ابتدا تلاش کردم پیرو رفتار و مسلک پدرم باشم و به مردم خدمت کنم.
آموزش قرآن به ۲ هزار نوجوان شهر
چهارساله بودم که تحت تعلیم پدر قرآن را فراگرفتم. بعدها که بزرگتر شدم، تجوید و دیگر قواعد قرآن را نزد استاد هروی که از استادان بنام قرآن در مشهد بود، آموختم و در دهسالگی بهعنوان یک قاری مسلط در محافل و مجالس قرآنخوانی میکردم.
در همین سالها بود که جلسه آموزشی قرآنی را برای تعلیم بچههای محله راهاندازی کردم. بیشتر شاگردان من همسنوسال خودم بودند، تاآنجاکه تشخیص استاد و شاگرد ممکن نبود. درکنار آموزش قرائت قرآن، برخی از آیات متناسببا سنوسال و شرایط جامعه را نیز برای شاگردانم ترجمه و آنها را به دینداری و پاکبودن دعوت میکردم.
همزمان با شروع فعالیتهای انقلابی مردم، بحثهایی درباره امام، انقلاب و شاه نیز در پایان جلسه مطرح میشد. بهدلیل استقبال خوب نوجوانان از جلسه قرآن، برخی گروههای سیاسی، با تمایلات ملی و کمونیستی نیز بهدنبال نفوذ در جلسه بودند و حتی برخی از این افراد درقبال دادن پول، از من میخواستند مرام و مسلک آنان را تبلیغ کنم، اما موفقبه این کار نشدند.
بسیاری از شاگردان جلسه قرآن بهعنوان اولین انقلابیون سیمتری طلاب در عمومیشدن و پیروزی انقلاب در محله و شهر مشهد نقش موثری داشتند. ۲هزار شاگرد در این جلسه قرآن تربیت شدند که برخی از آنها امروز از استادان و قاریان بینالمللی و معروف کشوری به شمار میروند.
کسب رتبه عالی خطاطی در نوجوانی
در همان دوران نوجوانی که جلسه قرآن را اداره میکردم، با دیدن خطوط زیبای قرآن به خط و خطاطی علاقهمند شدم و از پدرم خواستم که من را به استادی معرفی کند. پدر که با مرحوم سیدغلامرضا موسوی (خطاط آستان قدس رضوی) دوستی نزدیکی داشت، از او خواست که به من آموزش بدهد.
این دوستی بهقدری عمیق بود که خود استاد غلامرضا برای آموزش خط به خانه ما میآمد. آموزش خط نستعلیق، شکسته و... را نزد او آموختم. بعداز مدتی که در نوشتن خط استاد شده بودم، در آزمون کشوری خط نستعلیق شرکت کردم و موفق به دریافت رتبه عالی و مقام اول خط نستعلیق در کشور شدم. بعد از این موفقیت، تمرین خط را بهطور مستمر ادامه و سطح خوشنویسیام را ارتقا دادم.
دیوارنویسی بر در و دیوار شهر
بهدنبال کسب رتبه عالی در خوشنویسی، گروه انقلابیای که با آنها ارتباط داشتم، از من خواستند که دیوارنویسی و شعارنویسی را برعهده بگیرم. شعارنویسی روی در و دیوار محله و شهر را که شروع کردم، بهدلیل سرعت عمل و خط خوشی که داشتم، دیگر گروههای انقلابی نیز از من خواستند که شعارنویسی و تابلونویسیهای محلات آنها را هم انجام دهم.
بهاینترتیب دیگر حتی فرصت سرخاراندن هم نداشتم، پشت موتور سیکلت مینشستم و هر شب به یک محله میرفتیم و شعارنویسی روی در و دیوار را انجام میدادیم. میتوانم بگویم دیواری در شهر نمانده بود که روی آن شعار ننوشته باشم. دیوارنویسیهای زیادی هم در شهرهای قوچان، تربتجام، طبس و دیگر شهرهای خراسان انجام دادم و با بسیاری از انقلابیون این شهرها نیز همکاری نزدیکی داشتم.
آثار این شعارها حتی تا سالها بعداز پیروزی انقلاب هم بر در و دیوار شهر دیده میشد و هر زمان که من و دوستانم این آثار هنری (من معتقدم فقط این شعارها ارزش هنریبودن را دارند و به آنها افتخار میکنم) را میدیدیم، به یاد خاطرات تلخ و شیرین روزهای انقلاب میافتادیم.
بعداز پیروزی انقلاب، زمانیکه منافقین و گروههای ضدانقلاب تبلیغ و شعارنویسی ضد انقلاب و تبلیغ آرمانهای خود را روی در و دیوار شهر انجام میدادند، چند اسپری و ظرف رنگ برمیداشتم و با کشیدن رنگ سفید روی اشعار ضدانقلاب، دوباره جملهای از حضرت امام خمینی (ره) روی آن مینوشتم. خیلیها به من اخطار داده بودند که مواظب منافقان و ضدانقلاب باشم، اما من موضوع را جدی نمیگرفتم و تک و تنها بهدنبال پاککردن شعارهای ضدانقلاب و نوشتن شعارهای انقلابی بودم.
در یکی از همین شبها که مشغول پاککردن اشعار ضدانقلاب بودم، متوجه شدم یک خودرو (بیامو) که شیشههای دودی داشت، من را زیر نظردارد. بیامو رفت و بعداز چنددقیقه دوباره برگشت. سرعتش را کم کرد و در چندمتری من ایستاد.
ترسیده بودم؛ چون با چشمان خودم دیده بودم که چگونه ضدانقلاب، مخالفان خود را در کوچه و خیابان تیرباران میکند. مشغول خواندن دعا شدم. دیگر مطمئن بودم که ترور خواهم شد. در همین لحظه یک خودرو از برادران سپاه که اتفاقا از دوستانم بودند، به من نزدیک و پیاده شدند. سرنشینان بیامو با دیدن سپاهیان بلافاصله متواری شدند و من نفس راحتی کشیدم. بعد از آن هر وقت برای شعارنویسی میرفتم، دو نفر از برادران سپاه همراهم بودند.
شعری در وصف حضرت امام (ره) خواندم
پیش هیچ استادی، فنون و قواعد شعرو شاعری را نیاموختهام؛ البته با عروض و قافیه و سبکهای شعری آشنا هستم، اما معتقدم شعر، ذاتی است و باید در خون آدم باشد. ظاهرا خداوند سرِ سوزنی از این قریحه شاعری به من داده بود و با همین قریحه از دوران مدرسه بهصورت دستوپاشکسته شعرهایی میگفتم و پیش پدرم میخواندم.
پدرم نیز قریحه شاعری داشت و شعرهایی هم سروده بود. بههرحال تشویقهای پدرم در ادامهدادن این راه بسیار موثر بود؛ بهطوریکه جسارت خواندن شعرهایم را در محافل عمومی نیز پیدا کرده بودم. یکی از اولین شعرهایی که گفتم، در وصف حضرت امام و انقلاب بود.
شعر را که برای پدرم خواندم خیلی خوشحال شد. دستم را گرفت و به خانه آیتا... قمی برد. جمعیت زیادی از انقلابیون آنجا جمع شده بودند. با اشاره پدرم، روی سکو رفتم و شعری را که سروده بودم، برای جمعیت خواندم. شهیدکامیاب که در این جلسه حضور داشت، من را تشویق کرد، ژولیدهنیشابوری (شاعر) نیز با اشارهبه سادگی و هماهنگی اوزان شعر گفت: تو استعداد شاعری داری. اگر ادامه بدهی، اشعار خوبی خواهی گفت.
شعرگفتن را ادامه دادم و تا امروز بیشاز ۸۰غزل و ۳۰۰ رباعی با مضامین مختلف سرودهام، اما هنوز به چاپ نرسیده است. البته دلیل آن، مشکل مالی نیست. تمایلی برای چاپ ندارم و بهدنبال تکمیل شعرهایم هستم؛ شاید در آینده اشعارم را چاپ کردم.
بهترین شعرم را در وصف امام رضا (ع) سرودهام
ادعای شاعری ندارم و بیشتر شعرهایی که سرودهام برای دلم بوده است، اما بهترین شعری که تا امروز سرودهام، شعری در وصف حضرت رضا (ع) بوده است. بنا بر رسمی و عهدی که داشتم و دارم، هر سال شب شهادت امام رضا (ع) به حرم میروم و تا سحر آنجا میمانم.
چند سال قبل همزمان با شب شهادت حضرت رضا (ع) دچار بیماری شدیدی شدم که حتی نتوانستم از جایم تکان بخورم. ناراحت و دلشکسته شده بودم. نزدیکیهای ساعت۲ شب احساس کردم الهامی به من شده است. خودکار و کاغذی آماده و شروع به نوشتن کردم.
چند بیتی را در وصف حضرت رضا (ع) یادداشت کردم. روزهای بعد هرچه تلاش کردم ابیات دیگری اضافه کنم، موفق به این کار نشدم. چند بیت از این شعر:
ای دل بیا به مصطبه با میوضو کنیم / تطهیر جان به باده سرخ سبو کنیم
باد صبا چو ز کویش گذر کند / وقت است با نسیم صبا گفتگو کنیم
(ثبت است بر جریده عالم دوام ما) / تا در حریم عشق تمنای او کنیم.
چون طائران محرم اسرار کوی دوست / طوف حریم بارگهش آرزو کنیم
ما آهوان بسته به زنجیر زلف یار/ چون وارهیم جانب صیاد رو کنیم
بخت ار مدد کند ز گلستان قدس دوست / تنها گل رسته در این ملک بو کنیم
هرگز بدان گهر نرسد دست هر گدای / چون دست ما رسد طلب آبرو کنیم
یارب بدین نظر که به محمود کردهای / فرض است وقت خواندن شعرش وضو کنیم
مبارزه در میدان جنگ و کلاس درس
یکی از اصول من در زندگی، تشخیص اولویتهای زمان و انتخاب درست است. بهدنبال گسترش جبهه نفاق و ضدانقلاب و تلاش آنان برای سرنگونی انقلاب و تجزیه کشور، قلم را کنار گذاشتم و اسلحه برداشتم، به عضویت سپاه درآمدم و سال۱۳۵۸ با گروهی از پاسداران که شهیدچراغچی و شهیدخادمالشریعه نیز جزو آنان بودند، به پادگان نظامی سعدآباد تهران رفتیم و در مدت سهماه، آموزشهای تکاوری و نظامی را آموختیم و از آنجا راهی کردستان شدیم. با انجام چند عملیات چریکی و نظامی غائله کردستان پایان یافت.
بعداز آن بلافاصله به دیگر نقاط کشور که توسط منافقان تهدید میشد رفتیم. همزمان با شروع جنگ بهعنوان پاسدار رسمی به استخدام سپاه درآمدم و تا پایان جنگ جستهوگریخته در عملیاتها و مناطق جنگی حضور داشتم. البته در این مدت بهصورت مستمر با واحد تبلیغات و فرهنگی جنگ در ارتباط بودم و ایدهها و افکار خودم را در حوزههای تبلیغی و فرهنگی اجرا میکردم. با تمامشدن جنگ، چون احساس کردم که در حوزه آموزش و سوادآموزی با کمبود شدید روبهرو هستیم، سپاه را ترک کردم و بهعنوان معلم نهضت سوادآموزی خدمت در مناطق محروم و دورافتاده را شروع کردم.
بعداز چندسال نیز به استخدام آموزشوپرورش درآمدم و سالهای پایانی را بهعنوان معلم مشغول شدم. از زمانی هم که بازنشسته شدهام، با خط نوشتن و شعرگفتن، سرم را گرم میکنم؛ در حال حاضر هم عضو انجمن ادبی یاد یاران هستم.
دوست دارم تجربیاتم را دراختیار نسل جوان بگذارم
بهعنوان سخن پایانی درقبال کارهایی که انجام دادهام، توقع تشویق یا گرفتن لوح تقدیر ازطرف مسئولان ندارم. خوشبختانه احتیاج مالی هم ندارم؛ تنها توقعی که از مسئولان دارم، این است که تا وقتی که زنده هستم بتوانم تجربیاتم را دراختیار نسل جوان و مشتاق هنر قرار بدهم. دستمزد هم نمیخواهم و رایگان کار میکنم.
این گزارش پنج شنبه، ۱۹ فروردین ۹۵ در شماره ۱۴۰ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.