در صورت نجیب مادر غمی عجیب نشسته است. غمی که از همه مخفیاش میکند و بعد از این همه سال، خودش را با مرور خاطراتش سرگرم میکند. خیلی وقتها پنهانی یک دل سیر با عکس پسرش صحبت میکند و اینطور دلش آرام میشود. معتقد است؛ این همه سال خدا صبر فراق را داده اما هنوز هم یاد پسر در ذهن و دلش جای دارد؛ رفتارهایش، کارهایش، حرفها و خندههایش. پدر هم صبورانه از مردمداری فرزندش غلامحسین میگوید، اینکه پسرش با آن سن کم هوای فامیل و دور و بریها را داشت و همیشه به دیدارشان میرفت. پسر جوان 19سالهای که در سال67 درست 40روز قبل از اعلام آتشبس جنگ ایران و عراق به شهادت میرسد.
وارد خیابان شفیعی19 در محله شهید آوینی میشوم، فرعی6/19. بر سر در خانه پلاک افتخار شهید نصب شده است. در میزنم و از پلهها بالا میروم. خانهشان بسیار آرامشبخش است. پدر، مادر، برادر و خواهر شهید حضور دارند. معصومه مشرقی هم که از اعضای شورای اجتماعی محله امیرالمؤمنین(ع) است آنجاست. او با خانواده شهدای بسیاری در محدوده گلشهر در ارتباط است و این دیدار را هم هماهنگ کرده است. حسین ناصری پدر شهید متولد 1329 بخش احمدآباد روستای سرغایه است. او و صدیقه قنبری مادر شهید هر دو 16ساله بودند که با هم ازدواج میکنند.
حسین آقا بعد از سالها کارکردن در سردخانه، کارخانه کاشی سنتی و در نهایت اداره اوقاف بالأخره بازنشسته میشود. آنها 9فرزند داشتهاند که اولی در خردسالی فوت میکند و غلامحسین هم که دومی بوده به توفیق شهادت نائل میشود. او متولد سال 1348 بوده است. سال66 برای خدمت سربازی اقدام میکند و به جبهه اعزام میشود و در سال 67 درست 40روز قبل از اعلام آتشبس به شهادت میرسد.
صدیقه خانم، مادر شهید، از روزی میگوید که خبر شهادت فرزندش را شنیده است. آنچنان با جزئیات و دقیق تعریف میکند که انگار همین دیروز بوده است: مثل دیگر وقتها برای استقبال و بدرقه رزمندگان به راهآهن رفته بوده، از آنجا برمیگردد و عموی غلامحسین را میبیند که در خانهشان نشسته است. او هم در جبهه رزمنده بوده و شهید به او سفارش میکند که اگر شهید شدم خبر شهادتم را شما به خانوادهام برسان.
عموی غلامحسین وقتی زنبرادرش را میبیند خبر شهادت را نمیدهد ولی صدیقه خانم شستش خبردار میشود. خودش میگوید: «میخواستم چای جلوی برادر شوهرم بگذارم ولی دستم خیلی میلرزید و حالم خراب بود. یکدفعه گفتم شما برای احوالپرسی نیامدهای، اگر برای احوالپرسی آمدهای چرا دست و پای من میلرزد، برای من خبری آوردهای حتما، پس بگو.» بعد از کمی حرف زدن، بالأخره واقعیت گفته میشود. صدیقه خانم گریه و بیتابی میکند. بیقراری میکند و اشک میریزد تا صبح میشود و او را میبرند و پیکر فرزند شهیدش را نشانش میدهند.
صدیقه خانم هنوز جای ترکش را در سینه فرزندش با جزئیات کامل به خاطر دارد و تعداد بخیهها را. علی برادر کوچک غلامحسین آنموقع 4ساله بوده و بینهایت بیتابی میکند که خود این موضوع، غم خانواده را بیشتر میکند. صدیقه خانم میگوید: به فرزندم گفتم سلام من را به امام حسین(ع) برسان. تو غلام امام حسین(ع) بودی و به راه ایشان رفتی.
حسین آقا از صدیقه خانم خواسته بود تا خودشان پیکر فرزندشان را دفن کنند. مادر شهید هم از حضرت زینب(س) کمک میخواهد تا توانایی اینکار را به او بدهد. در نهایت خودش با کمک شوهر، برادر و مادر شوهرش پیکر فرزندش را در قبر میگذارد. از تدفین برمیگردند و فک صورت صدیقه خانم سفت میشود طوری که دهانش باز نمیشود. بعد دست و پایش هم جمع میشود تا از این دکتر به آن دکتر میبرند و متوجه میشوند سکته خفیفی کرده است.
غلامحسین از سختیهای جهبه چیزی به مادرش نمیگفته و فقط در جواب نگرانیهای مادر، میگفته که شهادت لیاقت میخواهد و من ندارم. این قضیه تا آخرین مرخصی او ادامه داشته اما در سری آخر مرخصی حال او رنگ و بوی دیگری داشته است. به گرفتن عکسهای یادگاری اصرار میکند، به چاپ عکس بزرگ و وصیت دارایی و اموالش. صدیقه خانم هم یک هفته قبل از خبر شهادت خواب میبیند که غلامحسین سوار بر بال پرندههایی سفید در آسمان است و او را به اوج میبرند.
حسین آقا درباره دوران خدمت و شهادت پسرش میگوید: غلامحسین از نیروهای سپاه بود. اول 2ماه برای آموزش به باغرود نیشابور رفت و بعد وارد لشکر شد. جزو نیروهای توپخانه بود. 13ماه خدمت کرد و در منطقه مهران شهید شد. او و همرزمانش 7نفر بودند که آنها را با یک دستگاه خودرو تویوتا به خط میبرند. قرار بوده که برایشان کمک بیاید ولی توپخانه عراق به آنها حمله میکند و از 7نفرشان 5 نفر به شهادت میرسند، غلامحسین هم ترکش میخورد، دوستش او را که زخمی شده کول میکند و پشت خط میآورد، از آنجا به بیمارستان صحرایی و سپس با بالگرد به بیمارستان تبریز منتقل میشود اما ترکش به سینه او خورده و به اتاق عمل نمیرسد. 24خردادماه این حادثه پیش میآید و روز اول تیرماه نیز پیکرش را آوردند.
صدیقه خانم افتخار میکند که پسرش به راه صحیحی رفته است. او میگوید که من به شیر خودم آنقدر مطمئن نبودم که فرزندم شهید شود و افتخار مادر شهید را داشته باشم. غلامحسین لیاقت داشت. خیلی دوستش داشتم و بینهایت هم مهربان بود. تا وقتی که شهید شد نفهمیدم چه فرشتهای بود. در فامیل به اخلاق خوب معروف بود. کمک حال بقیه بود و همیشه به دیدنشان میرفت.
یعنی دیدار اقوام و فامیل و دور و بریها و پرس و جوی حال و اوضاعشان جزو کارهای همیشگیاش بود. معتقد بود باید از حال هم خبر داشته باشیم و در گرفتاریها به داد هم برسیم. تازه بعد از شهادتش فهمیدیم چقدر به دیگران کمک میکرده است.