
ماجرای ساندویچ شربت سرماخوردگی در مدرسه
فریبا حسینی، بانویی که امروز در محله هفدهشهریور بهعنوان مدیر مدرسه شناخته میشود، بیش از سه دهه است که مسیر زندگیاش را با آموزش و پرورش گره زده است. اما پشت این عنوان رسمی، خاطرههایی نهفته است که مثل کتابی ناگشوده در دل او باقی ماندهاند؛ خاطرههایی که برخی از آنها تلخاند، بعضی شیرین. برخی چنان عمیق که شنونده را در سکوتی سنگین فرو میبرند.
یکی از روزهای اوایل خدمتش، ماجرایی رخ داد که خیلی چیزها را در باور فریبا خانم تغییر داد. آن روز یک پرسش ساده او را تکان داد.
خوردن صبحانه دستهجمعی
حسینی پنجاهسالش پر شده است و امسال مهر، سیویکمین سال خدمتش در آموزشوپرورش است. او میگوید: اوایل خدمتم در دهه۷۰ بود. خاطرم هست درسمان درباره وعده غذایی سالم بود. درباره این حرف زدم که صبحانه چقدر وعده مهمی است و دانشآموزان باید قبل از آمدن به مدرسه صبحانه بخورند؛ چون تأثیر زیادی در یادگیری دارد. به آنها یادآوری کردم که صبحانه سالم، لقمهای است که خانواده همراه دانشآموز میفرستد. این معلم به دانشآموزانش میگوید فردا همه خوراکیهایشان را بیاورند تا ساعت اول، قبل از شروع درس، کنار هم بخورند.
صبح فردا که سر کلاس حاضر میشود، با موضوعی روبهرو میشود که برایمان اینگونه روایت میکند: از آنها خواستم تغذیهشان را از کیف بیرون بیاورند تا درکنار هم میل کنیم. آنها هم با شور و شوقی خاص از کیفهایشان تغذیههایشان را بیرون آوردند و بعد از یک دعای دستهجمعی شروع کردند به خوردن لقمههایشان.
روغن نباتی جای کره
همانطورکه بین میزها درحال راه رفتن بود و درباره لقمهای که بچهها آورده بودند سؤال و آنها را تحسین میکرد، یکی از دختران به خانم معلم درباره لقمهای که آورده بود، نکتهای گفت که معلم جوان منقلب شد.
قرار شد پول جمع کنیم و بابای مدرسه نان بخرد، تکهشده در سینیهای بزرگ بگذاریم و به دانشآموزان بگوییم که هرکدام تکهای بردارند
حسینی میگوید: از آن دختر که انتهای میز نشسته و کمی خجالتی بود، پرسیدم سارا، مادرت برایت چه لقمهای گرفته؟ او همانطورکه درحال گاززدن به لقمهاش بود، گفت: مادرم نان ومربا برایم گذاشته. در حین همین صحبت با دانشآموز بودم که دیدم بوی شربت سرماخوردگی میآید. به او گفتم تغذیهات را به من هم میدهی؟ بوی خوبی دارد؛ هوس کردم لقمهای از آن بخورم.
دخترک خوشحال از اینکه خانم معلم از تغذیه او خوشش آمده است، لقمهاش را به سمت معلم میگیرد. اما حسینی متوجه میشود مادرش شربت سرماخوردگی را به جای مربا روی نان مالیده است.
معلم به فکر فرو رفته بود که یکی دیگر از دانشآموزان از آن طرف کلاس به حسینی میگوید: خانم، مادرم صبحانه کره داده. ما مثل سارا مربا نداشتیم. اگر هردو خوراکی مان را با هم بخوریم، میشود نان، کره و مربا.
حسینی سراغ او میرود. در کمال تعجب میبیند که مادر او هم به جای کره، روغن جامد روی نان مالیده است. او صبحانه چند نفر دیگر از بچهها را بررسی کرد و دید بعضیها لقمه خالی به همراه دارند. با خودش فکر کرد چه کاری میتواند برای دانشآموزانش انجام بدهد که غرور آنها هم جریحهدار نشود. در همین فکر بود که زنگ تفریح به صدا در آمد.
او با حالی منقلب وارد دفتر معلمها شد و موضوع را به بقیه گفت و با هم به یک تصمیم رسیدند. این معلم باسابقه میگوید: قرار شد از فردا همه معلمها پول جمع کنیم و بابای مدرسه نان بخرد. آنها را تکه کنیم در سینیهای بزرگ بگذاریم. به دانشآموزان بگوییم که هر کدام تکهای بردارند. برای اینکه کسی خجالت نکشد که از داخل سینی نان بردارد، عنوان میشود که خیّری نذر نان برای دانشآموزان کرده تا برای سلامتیاش دعا کنند. هر روز هم یک نفر، پنیر یا صبحانه دیگری بیاورد و بین بچهها توزیع کند.
از فردا بهجای شربت سرماخوردگی، بوی نان داغ در کلاس میپیچید.
* این گزارش سهشنبه یکم مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۹ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.