کد خبر: ۱۰۱۶۷
۲۱ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۲:۰۰
بی‌خداحافظی رفت تا نگویم: نرو

بی‌خداحافظی رفت تا نگویم: نرو

شهید عباسعلی غفوریان سیستانی آن روز‏ها سن و سالی نداشت؛ نه همسری داشت و نه دلبستگی به چیزی. فقط برای رضای خدا رفت و جانش را هم فدا کرد.

«پسر آرام و نجیبی بود، سرش مدام به کارش که خیاطی بود گرم بود. بسیاری از جوان‌های محله پایین خیابان که در راسته خیابان و محله‌مان رفت و آمد داشتند، وقتی عباسعلی به شهادت رسید او را شناختند، اصلا از آن‏هایی نبود که مدام در کوچه باشد.»

شروع حرف خانم صغری قم ‏آبادی مقدم با این کلمات است. وقتی از پسرش، شهید عباسعلی غفوریان سیستانی، صحبت می‏ کند، صدایش می‌لرزد. شهیدی که در هفتم آذر ۱۳۴۸ به دنیا آمد و در سال ۶۳ از همین محله نوغان، کوچه کاشانی ۸ و از مسجد فاطمیه راهی جبهه ‏های نبرد شد.

مادر شهید درباره ویژگی‌های پسرش می ‏گوید: عباسعلی پسر مسئولیت ‏پذیری بود، تلاش می‌‏کرد کاری را که به او می‌سپردیم، به نحو احسن انجام دهد. بیماری پارکینسون چند سالی است گریبان مادر ۸۸ ساله شهید را گرفته و صحبت کردن را برایش دشوار کرده است، برای همین صحبت را با برادران و خواهر شهید ادامه می‌دهم.


آن سال‏ ها همه احساس مسئولیت می ‏کردند

فتح‌‏الله که سه سال از برادر شهیدش بزرگتر بوده و خودش هم سابقه حضور در جبهه‏ را دارد می‌گوید: آن سال‌ها همه احساس مسئولیت می‌کردند، همه جوانان انقلابی بودند و پیرو رهبر، همه چیزشان نظام بود. شهید غفوریان آن روز‏ها سن و سالی نداشت؛ نه همسری داشت و نه دلبستگی به چیزی. فقط برای رضای خدا رفت و جانش را هم فدا کرد.

 

بی خداحافظی رفت تا نگویم:«نرو»


به دلم افتاده بود اتفاقی می‏ افتد

محمد غفوریان هم که با شهید، پانزده سال اختلاف سنی دارد می‏گوید: من از نیرو‌های جهاد سازندگی بودم و به همین واسطه در جبهه حضور داشتم. قبل از عباسعلی، فتح‏‌ا... به جبهه رفته بود؛ برای همین با تعریف‌‏هایی که از جبهه می‌شنید، علاقه فراوانی برای رفتن نشان می ‏داد تا اینکه به پانزده سالگی رسید و از طریق بسیج اعزام شد.

او اضافه می ‏کند: دو بار اول که به جبهه رفت من اعتراضی نکردم، اما بار سوم مخالف رفتنش بودم؛ همان بار که شهید شد. پدرمان کارمند گمرک تایباد بود و دو برادر دیگرم (فتح‏ا... و نصرا...) نیز همزمان در جبهه بودند.

من هم نبودم، بنابراین اگر عباسعلی می‏ رفت، کسی پیش مادر نمی ‏ماند. به‏ عنوان برادر بزرگتر با رفتنش مخالفت کردم، اما او رفت، حتی با من خداحافظی هم نکرد که متوجه رفتنش نشوم و نگویم: «نرو»، به دلم افتاده بود اتفاقی می ‏افتد.  

حتی با من خداحافظی هم نکرد که متوجه رفتنش نشوم و نگویم: «نرو»، به دلم افتاده بود اتفاقی می ‏افتد


شهیدی در بوجار

فتح ا...  رفتن تنها شهید خانواده غفوریان را خوب به خاطر دارد: بار آخر حال و هوای دیگری داشت، من تازه از منطقه آمده بودم برای مرخصی. آخرین نفری بودم که او را در آغوش گرفتم؛ ساکش را انداخت روی شانه و از در بیرون رفت تا سر کوچه رفتم دنبالش و همین‌طور نگاهش کردم.

خاطرات هجوم می‏ آورند و فتح ا... را به دوران کودکی می‏برند؛ روز‌هایی که با عباسعلی به استخر می‏ رفتند، روز‌هایی که مسجد فاطمیه، پایگاه فرهنگی، ورزشی محله بود و پاتوق بچه‌ها؛ اگر کسی سراغ عباسعلی را می‌گرفت و در خانه پیدایش نمی‌کرد، حتما سری به این پایگاه می‌زد و دست خالی برنمی‌گشت.

جوان ۱۹ ساله گردان تخریب لشکر ۲۱ امام رضا (ع) ۲۳ خرداد سال ۶۷ در منطقه بوجار بود. روزی داوطلب خواستند تا کسی کیسه مهمات را که در تیررس دشمنان مانده بود به سلامت بیاورد.

او داوطلب شد و در هنگام انجام این‏کار با ترکش خمپاره ۶۰ مجروح شد و در همین روز به شهادت رسید تا او هم در کنار شهیدان قائمی، بهرامی، تبادکانی، حسین و حسن غفوریان، سبزی‏کاران، جاهد، جاویدی و انوشیروانی یکی دیگر از شهیدان این محله باشد.



* این گزارش پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۱ در شماره ۸ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44