جمیله که تازه به هجدهسالگی پا گذاشته است، با لهجه غلیظ افغانستانی میگوید: برادرم کوچک بود که برای کارگری به ایران آمد، اما در فضای معنوی که قرار گرفت، کار و زندگی را رها کرد و برای دفاع به سوریه رفت. من هم خیلی کوچک بودم و سالها او را ندیدم و خاطره زیادی از او ندارم، اما احساس میکنم باید برای زنده نگهداشتن یاد و راه او تلاش کنم.
با شروع جنگ تحمیلی بیش از صد نفر از اهالی قرقی به پیکار با دشمن متجاوز شتافتند و در این راه 26 شهید و با حساب نقاط افزوده شده به محله قرقی 31 شهید را تقدیم اسلام و انقلاب کردند. اما این همه مسیر پرافتخار شهادت در این محله نیست. بعدها جوانان بسیاری گام در راه این شهدا گذاشتند و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفتند. تعداد این دلاورمردان یکی دوتا نبود. 43نفر دیگر با افتخار و شجاعت، هدفی بزرگ را در زندگی انتخاب کردند و شهید مدافع حرم شدند.
محمدعلی حنایی قهرمانی است که شجاعانه در مقابل ظلم پهلوی ایستادگی کرد و به شهادت رسید اما آن گونه که بایدوشاید موردتوجه قرار نگرفته و نامش در صفحات تاریخ انقلاب اسلامی مشهد گم شده است. دکتر جعفر حنایی، پسر این شهید انقلاب درباره او میگوید: آن زمان من هشت ساله بودم و معمولا همراه پدرم در بیشتر راهپیمایی ها حضور داشتم. در آن روز یادم است که من و مادرم، برخورد کوتاهی با ایشان در خانه مادربزرگم داشتیم و بعدها مادرم تعریف می کرد که آن روز پدرم گفته است: «جعفر را با خودت ببر؛ بهتر است در تظاهرات امروز حضور نداشته باشد.» گویی به پدرم الهام شده بود که قرار است آن روز به شهادت برسد.
در تمام کوچهپسکوچههای محله نام و نشانی از این شهید پیدا میشود. قدم به قدم عکس او روی در و دیوار کوچهها به چشم میخورد و نامش از زبان افرادی که او را میشناسند نمیافتد. حالا دو ماه از پرکشیدن شهید مجید تلوک میگذرد و یاد او هنوز در دل اهالی زنده است. یاد جوان خونگرم و پرانرژی و کمکرسان محله که در تمام رویدادهای محلی حضور داشته، عضو فعال بسیج بوده است و کمک حال دردمندان. بنا به دغدغههایی که داشته است دست روزگار او را به شغل مرزبانی میرساند، به نقطهای مرزی و دورافتاده در استان سیستان و بلوچستان. غروب سیزدهم مهرماه ١٤٠٠ اما در سانحه رانندگی و واژگونی خودرو در محور جکیگور پر میکشد و برای همیشه میرود.
پدر شهید ضمیری سال ۵۹ زمان کار از پشتبام سقوط میکند و از کار افتاده میشود. این باعث میشود که محسن ۱۳ ساله مدرسه را رها کند و به کسب روزی برای خانواده خود مشغول به کار بنایی شود. ۳ سال از روزی که محسن مشغول کار شده است، میگذرد و دوستانش را یک به یک میبیند که لباس رزم بر تن میکنند و راهی جبهه میشوند. شهید ضمیری نیز دیگر طاقت نمیآورد و با اینکه نانآور خانه بود با کسب رخصت از آنها راهی جبهه میشود.
سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چه شده؟ چرا غذا نمیخوری؟
گفت: دارم خودم را تنبیه میکنم. گفتم: مگر چهکار کردی که خودت را تنبیه میکنی؟
گفت: یادت است آن روزی که بچههای تبلیغات لشکر، با دوربین، به گردان ما آمده بودند؛ وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟ آهی کشید و گفت: بعد از مصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبهها را مگر چه کسی میبیند؟ آدمهایی مثل خودت. ولی بااینحال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما میدانی که سالهاست درمقابل دوربین خدا قرار داری و هرطور که میخواهی زندگی میکنی و هیچوقت هم خودت را جمعوجور نکردهای؟ این فکر مرا اذیت میکند که چرا بندههای خدا را به خدا ترجیح دادم؛ بنابراین خودم را تنبیه میکنم.
حسین در اوایل جنگ سوریه با داعش، برای اعزام به سوریه در لشکر فاطمیون ثبتنام کرد. ما در جریان رفتن حسین به سوریه نبودیم، یک روز با من تماس گرفت و گفت: من نذری دارم و باید ادا کنم، حلالم کنید. از او پرسیدم چه نذری داری؟ او گفت: میخواهم برای دفاع از حرم بیبی زینب(س) و حضرت رقیه(س) به سوریه بروم. همانجا خشکم زد، به او گفتم بگذار علی و مهدی(برادرانش) برگردند بعد تو برو، اما کار از کار گذشته بود؛ او از سوریه تماس گرفته بود فقط یک جمله گفت و تلفن را قطع کرد: نگران من نباشید، وقتی که برگردم به پابوستان میآیم. این روایت مادر شهید مدافع حرم درباره رفتن فرزندش به سوریه است.