پدر شهید محمدصادق غفاریان میگوید: من نمیخواستم مالی از شهید بگیرم، گفتم مال خودش برای خودش بماند و بقیه را هم من به او میبخشم؛ خانه را به اسم او وقف کردیم تا مجتمع فرهنگی احداث شود.
شهید کاظم دهقانی کوچکمرد بزرگی که یک روز بند پوتینهایش را محکم بست و از دل محله چهاربرج رفت تا تنها چند ماه بعد و درست شب عید سال ۶۱ پیکر دونیمشدهاش به خانه برگشت.
چادر الهه بین چرخهای تانک گیر کرده بود و او را تا مسافتی با خودش میکشاند. مریم هم داخل جوی آب افتاده و دستوپایش شکسته بود. الهه چندروز بعد شهید شد.
شهید غلامحسین رئوفمبینی قوانین خاصی در زندگی داشت. اهل کوهنوردی بود و با بزرگانی مانند عباس جعفری برای کوهنوردی همراهی میکرد. جمعههایش برای صله ارحام بود. بیشتر روزها را روزه بود.
برادر شهید ان موسوی میگوید که از سیدعلی پلاک و استخوانی و از سیدمحمداسماعیل جنازهای با پهلوی شکافته آوردند.
سالهای۱۳۶۳ و ۱۳۶۵ خاطرات تلخی را در ذهن خانواده رفیعزاده حک کرده است؛ خاطراتی که با گذشت ۳۰ سال هنوز هم اشک را بر گونههای خواهر شهید جاری میکند.
خانه ما در حاشیه بولوار راهآهن بود. جمعیت بسیاری از پاسداران و بسیجیان که آماده اعزام به جبهه و منتظر آمدن قطار بودند، کنار بولوار نشسته بودند. برای همهشان چای درست کردیم.