کد خبر: ۱۱۱۵۷
۱۸ دی ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰
چراغی که بتول چراغچی با شهادتش روشن کرد

چراغی که بتول چراغچی با شهادتش روشن کرد

بتول چراغچی از شهدای انقلاب در ۵۱ سالگی در مبارزه با نظام ستمشاهی در مشهد مقدس به شهادت رسید. او اولین شهید خانواده، عمه شهیدولی‌الله چراغچی و مادر شهیدامیرمحمد روشن‌روان است.

۳۶ سال از آن روز‌ها می‌گذرد. روزهای پرحادثه‌ای که تصاویری مبهم و مه‌آلود از آن برجای مانده است. روز‌هایی که هرگز از یاد خیابان‌های این شهر نمی‌رود، روز‌هایی که سردی آن با گرمی دل‌ها گرم شده بود. شاید خیلی از مردم تاب یادآوری آن روز‌ها را نداشته باشند. روز‌هایی که برادر بزرگت، سراسیمه به خانه می‌آمد و از گلوله و گاز‌های اشک‌آور سخن می‌گفت، مادر شلنگ آب را بیرون از خانه می‌گذاشت و شیر آب را باز می‌کرد تا رهگذران آبی به‌صورت بزنند، پدر به‌خاطر گلوله‌هایی که به او اصابت کرده بود، شاید هرگز به خانه برنمی‌گشت.

آن روز‌ها همه‌چیز برایت تازگی داشت؛ شور و نشاط مردم، دویدن‌ها، فریادزدن‌ها و شعار‌هایی که می‌گفتند همه و همه حال و هوایی تازه به این شهر داده بود.

اکنون که سال‌ها از آن روزگار گذشته، کم‌کم یاد آن روز‌ها در ذهن بعضی از مردم کم‌رنگ شده است. انگارنه‌انگار اتفاقی افتاده و این انقلاب به ثمر رسیده است، اما با تمام این اوصاف هنوز هم چیز‌هایی هست که خاطره‌های خفته را بیدار کند. درست مثل نام‌های شهیدان و یاد و خاطره آنها. مرور آن روز‌ها خالی از لطف نیست.

بتول چـراغچی از شهـدای انقـلاب در ۵۱ سالگی در مبارزه با نظام ستمشاهی در مشهد مقدس به شهادت رسید. او اولین شهید خانواده، عمه شهیدولی‌الله چراغچی و مادر شهیدامیرمحمد روشن‌روان است. زینت روشن‌روان، دختر بزرگ شهیدبتول چراغچی و خواهر شهید امیرمحمد روشن‌روان که در آخرین لحظات عمر مادر کنار او بود، ماجرای شهادتش را این‌گونه روایت می‌کند.

 

خدا کند پیروز شویم

شب نهم دی در مسجد گوهرشاد برای شهدا مراسم گرفته بودند؛ مرد‌ها جدا رفتند و من و مادرم هم با هم. همین‌طورکه من و مادرم به‌سمت حرم مطهر می‌رفتیم، مادرم از گذشته برایم تعریف می‌کرد و می‌گفت «من آن‌قدر در زمان رضاخان صف بی‌نانی و سختی معاش مردم را دیده‌ام که دیگر تحمل این رژیم را ندارم.»

تا به حرم رسیدیم، مادرم همین‌طور از تاریخ کشف حجاب و سختی‌هایی که دراین راه کشیدند تا حجاب خود را حفظ کنند، از بیرون رفتن‌های شبانه برای درامان‌ماندن از سربازان رضاخان، از زندانی‌شدن در خانه برایم می‌گفت.

مادرم آهی از ته دل کشید و گفت: «خیلی سخت گذشت. دیگر تحمل ندارم آن روز‌ها تکرار شود. خدا کند پیروز شویم. اگر ما پیروز نشویم آنها هر بلایی که بتوانند سر مردم می‌آورند؛ ما باید آن‌قدر برویم، آن‌قدر خون بدهیم تا پیروز شویم.» وقتی به مسجد گوهرشاد رسیدیم، با انبوه جمعیت روبه‌رو شدیم. تا ساعت ۸ آنجا بودیم.

مراسم که تمام شد در یک لحظه برق تمام شهر خاموش شد. آن زمان هنوز حرم برق اضطراری نداشت. تاریکی و ظلمات بود. سرباز‌ها ریختند و درتاریکی هر کس را که دستشان رسید، گرفتند و بردند. ما همان‌طور مانده بودیم در این تاریکی چکار کنیم. خانم دکتری را دیدیم که می‌شناختیم؛ جلو آمد و به داد ما رسید و ما را به خانه‌مان رساند.

دلشوره امانم نمی‌داد

آن روز، روز عجیبی بود. نمی‌دانم چرا حالم بی‌دلیل بد بود. موقع نماز صبح همه‌اش احساس می‌کردم پاهایم ضعف دارد و نمی‌توانم بایستم. استرس عجیبی داشتم. هفته‌ها بود در منزل مادرم بودیم تا کنار هم باشیم. آن روز هم صبح زود آماده شدیم و همگی با هم به‌سمت محل راهپیمایی حرکت کردیم.

ساعت ۸:۳۰ جلوی مدرسه نواب رسیدیم. آن روز بلندگو سرود «خمینی‌ای امام» را پخش می‌کرد؛ با شنیدن این سرود مردم خوشحال شده بودند. باورکردنی نبود، هنوز شاه در ایران بود و این سرود پخش می‌شد.

از حرم به سمت فلکه برق حرکت کردیم؛ همه شعار می‌دادند. چند هلیکوپتر در آسمان ظاهر شد. همان‌طور شعار دادیم و از فلکه برق به‌سمت استانداری رفتیم. هنوز حالم بد بود. مادرم گفت بهتر است آبی به صورتت بزنی. وارد خانه‌ای شدیم که درش باز بود و شلنگ آب را برای استفاده مردم گذاشته بود. صورتم را آب زدم و کمی در حیاط نشستم، اما فایده‌ای نداشت. به مادرم گفتم «حال من خوب‌شدنی نیست، راهپیمایی تمام می‌شود، بهتر است برویم تا از راهپیمایی جا نمانیم.»

 

چراغی که بتول چراغچی با شهادتش روشن کرد

نصیحت‌های مادرانه

وقتی بیرون آمدیم، دیدم عده‌ای از خانم‌ها پراکنده می‌شوند. کمی که جلوتر رفتیم، دیدیم راهپیمایی به هم ریخته است. عده‌ای می‌گفتند برگردید خطرناک است، اما صدای تیراندازی نمی‌آمد. من گفتم ما نیامدیم که برگردیم، بهتر است جلوتر برویم و ببینیم چه خبر است. حالم را فراموش کردم. چادر خانم‌ها را می‌کشیدم و می‌گفتم «جا خالی نکنید.» گفتند ما نمی‌آییم اگر می‌خواهید بروید آیت‌الکرسی را بخوانید، اما هربار که خواستم بخوانم به آخر نرسید باز هم علتش را نفهمیدم. جمعیت بسیار بود؛ مرد‌ها جلوتر رفته بودند، تمام چهارراه لشکر خانم‌ها ایستاده بودند و شعار می‌دادند.

ناگهان فردی که پشت بلندگو شعار می‌داد گفت «خانم‌ها فرار کنید.» آن زمان کناره‌های خیابان نرده‌های سفیدی بود که نمی‌توانستیم به پیاده‌رو برویم. می‌خواستیم به‌سمت میدان ده دی برویم، اما سیل جمعیت، ما را به‌سمت عدل خمینی برد. به سمت بولوار رفتیم و آنجا ایستادیم. به مادرم گفتم «اینجا امن نیست؛ به کنار خیابان برویم.» کنار خیابان جایی که امروز ایستگاه اتوبوس است، ماشینی پارک شده بود. ما هم کنار همان ماشین ایستادیم.

 

آخرین لحظات کنار مادر

یک دست دختر کوچکم در دست من بود و دست دیگرش در دست مادرم. به دنبال خواهر و دختر دیگرم می‌گشتم، اما آنها را ندیدم. ناگهان تانکی بزرگ با سرعت از سمت چهارراه به سمت ما پیچید. جوان‌ها روی تانک ریخته بودند تا جلوی حرکت آن را بگیرند (راننده تانک یکی از افسران وفادار به شاه بود که بعد‌ها اعدام شد و ما را هم به دادگاه او دعوت کردند.) تانک اول به‌سمت وسط بولوار سرعت گرفت. همه فرار کردند آن طرف خیابان. بعد به‌سمت ما چرخید، هنوز داشتم به این فکر می‌کردم که به‌سمت ما نیاید، در یک چشم‌به‌هم زدن نفهمیدم چه شد که خودم را به عقب کشیدم؛ ناخودآگاه دخترم هم با من کشیده شد، چرخ‌های تانک جلو کفش‌هایم را گرفت، بعد پوتین‌های دخترم را دیدم که لای چرخ‌های تانک می‌چرخد.

لحظه بسیار سختی بود. صدای گریه دخترم را شنیدم، او را بلند کردم، وقتی دیدم می‌تواند بایستد به‌سمت مادرم رفتم. او روی زمین افتاده بود؛ با عجله چادرش را کنار زدم. باورم نمی‌شد شهید شده باشد. گمان کردم پوست صورتش جمع شده! همین‌طور فریاد می‌زدم «مامان، مامان، بلند شو، شما را به خدا بلند شو.» در همین زمان مردم ریختند و مرا بلند کردند؛ انگار هیچ جا را نمی‌دیدم، شوکه شده بودم. جمعیت ما را به این طرف و آن طرف می‌کشاند؛ فقط دست دخترم در دستم بود و صدای گریه‌اش را می‌شنیدم. لحظات بسیار سختی بود. مادرم همان‌جا ماند و من رفتم.

همین‌طور راه می‌رفتم و وقتی به مانعی می‌خوردم بر زمین می‌افتادم؛ سه بار داخل جوی آب افتادم، اما چیزی نمی‌فهمیدم تا خدا لطف کرد و دخترم و خواهرم مرا پیدا کردند. من همه چیز را برای آنها تعریف کردم. یکسره گریه می‌کردم. می‌خواستم برگردم همان‌جا که مادرم بود، اما فشار جمعیت ما را داخل کاروان‌سرایی کشاند.

دخترم جیغ می‌زد و ناله می‌کرد «آخ پام، آخ پام.» تازه یادم آمد چکمه او را لای چرخ تانک دیده بودم. جورابش را درآوردم؛ دیدم پایش آسیب شدیدی دیده و من بی‌توجه به این پای زخمی، او را دنبال خودم کشانده بودم. دیگر طاقتم طاق شد و او را روی دستم گرفتم و به‌سمت خیابان دویدم، خواهر و دختر دیگرم هم دنبال من...

 

چراغی که بتول چراغچی با شهادتش روشن کرد

 

مادرم را گم کردم

سرگردان در خیابان می‌دویدم. مردی جلو آمد و پرسید خواهر چه شده؟ درآن وضعیت انگار که او منجی باشد همه‌چیز را برایش تعریف کردم. او گفت من دکترم، نترسید الان شما را به بیمارستان می‌رسانم. یک ماشین گرفت و ما را به بیمارستان قائم (عج) رساند.

بیمارستان قائم (عج) پر از شهید و زخمی بود، آن‌قدرکه من درد‌های خودم را فراموش کردم. دخترم را بستری کردند. پس از بستری تازه متوجه شدم سرش هم شکسته بود. نمی‌دانستم چه کنم و مادرم را از کجا باید پیدا کنم. همه زخمی‌ها را دیدم، همه شهدا را دیدم، اما مادرم نبود. همان آقایی که مرا به بیمارستان رسانده بود، گفت: خواهر بهتر است به خانه بروی و کمک بیاوری. قبول کردم به خانه برگشتیم، اما کسی نبود، از سروصدای ما همسایه‌ها فهمیدند چه خبر شده. به آن آقا گفتم بهتر است ما را به مکتب نرجس ببرد. خیابان‌ها شلوغ بود، در نیمه راه گفتم به بیمارستان امام رضا (ع) برویم. خودم هم نمی‌فهمیدم چه کار می‌کنم!

در بیمارستان امام رضا (ع) آن‌قدر زخمی و شهید بود که در راهرو‌ها نمی‌توانستی راه بروی. همین‌طور می‌دویدم، همه‌جا را گشتم تمام تخت‌ها، راهرو‌ها و...، اما مادرم را پیدا نکردم.

تا ساعت ۴ بعدازظهر در بیمارستان بودم. پریشان‌حال مادرم را صدا می‌زدم تا بالاخره یک خانم جلو آمد و گفت: خواهرم آرام باش. ما برای همین آمده‌ایم. دشمن را شاد نکن و بعد دست‌های مرا در دست گرفت. سرم را روی شانه‌اش گذاشت و مرا به خیابان برد. یک تاکسی گرفت و تا خانه همراه من آمد. وقتی وارد خانه شدم، دیدم همه جمع هستند. بهت‌زده فقط نگاه می‌کردم. آنها مادرم را در سردخانه بیمارستان امام رضا (ع) پیدا کرده بودند، اما اجازه دفن نمی‌دادند. آن روز‌ها سردخانه مثل الان کشویی نبود. در یک فضا همه مرده‌ها را می‌گذاشتند. تمام جنازه‌ها مرد بودند به‌جز مادر من.

 

مادرم را مخفیانه و غریبانه و بدون سروصدا تشییع کردیم و به بهشت رضا بردیم

خاکسپاری در روز حکومت نظامی

باتوجه‌به اینکه ۱۰ دی‌ماه حکومت نظامی بود، آیت‌ا... شیرازی برای دفن جنازه‌ها گفته بودند فعلا دست نگه‌دارید. شب پدرم خواب دیده بود که مادرم از او خواسته بود که او را میان آن همه مرد تنها نگذارد و هرچه زودتر او را به خاک بسپارند. پدرم صبح زود نزد آیت‌ا... شیرازی می‌رود و خوابش را برای ایشان تعریف می‌کند و ایشان می‌فرماید: این کار را انجام دهید، اما بدون مراسم و تشریفات.

مادرم را مخفیانه و غریبانه و بدون سروصدا تشییع کردیم و به بهشت رضا بردیم. اول نمی‌خواستند ما را هم ببرند، اما من و خواهرهایم اصرار کردیم و گفتیم: «مگه می‌شه، مادر ما می‌ره سفر آخرت. ما او را همراهی نکنیم»؟

بالاخره رفتیم. ما اولین خانواده‌ای بودیم که به آنجا رسیدیم و کم‌کم دیگران هم آمدند. یادم هست، چون از بدن همه شهدا خون گرم جاری بود آنها را غسل ندادند. قبر‌ها مانند امروز آماده نبود. قبر مادرم را شهید ولی‌ا... چراغچی برادرزاده‌اش کَند. آن‌قدر شهید بود که حد نداشت، اما اجازه دفن نمی‌دادند. امضای پزشکی قانونی را می‌خواستند و آنها هم به‌خاطر حکومت نظامی نیامده بودند. بالاخره چند نفر از جوانان پرونده‌ها را جمع کردند و درِ خانه‌اش بردند، امضا گرفتند و ما توانستیم مادر شهیدم را دفن کنیم.

یادم هست برخی جنازه‌ها بدتر از مادرم بودند. شهید فاطمه‌امیری جسمش از وسط دوتکه شده بود. دو جنازه هم آورده بودند که در آتش سوخته بودند.

 

دیگر مثل گذشته اعتماد وجود ندارد

وقتی امروز را با گذشته مقایسه می‌کنم، می‌بینم هم‌محله‌ای‌ها عوض شده‌اند؛ دیگر همبستگی بین همسایه‌ها دیده نمی‌شود و نمی‌توانید به افراد ناشناس اعتماد کنید.

اگر در گذشته کسی در منزل شما را می‌زد و می‌گفت کمک می‌خواهد بدون معطلی به او کمک می‌کردید، اما اگر امروز یکی از شما تقاضای کمک کند نمی‌توانید به او اعتماد کنید و گاهی شک هم

می‌کنید. آن زمان فقرا بیشتر از امروز بودند و می‌دانستیم فقیر هستند برای همین وقتی می‌آمدند به آنها کمک می‌کردیم. گاهی مادرم آنها را به خانه می‌آورد، اما امروز هرگز نمی‌توانید این کار را انجام دهید، زیرا اعتمادی وجود ندارد.

 

* این گزارش در شماره ۸۸ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۱۵ بهمن ماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44