با دقت، حوصله و وسواس جملههایشان را کنار هم میچینند. غرق روزهای روشن گذشته میشوند و از خاطرههایشان میگویند. خاطرههایی که شبیه تکههای روشن آفتاب در پس حافظهشان میدرخشند و هیچوقت رو به خاموشی نمیروند.
از آن سالهای دور میگویند. اینکه چطور تن خفته و سرمازدهشان را در زمستان آن سالها بیدار کردند، بوی بهار را شنیدند و جوانه زدند. پا به پای مردان محله به کوچه و خیابانها ریختند و راهپیمایی کردند و شعار دادند.
خیلی از این شعارها مختص خیل عظیم زنان شرکتکننده بودند: «قسم به رهبر زنان فاطمه/ نداریم از کشته شدن واهمه.» صدایشان آنقدر بلند و کوبنده بود که گوش تمام کوچهها را پر میکرد. در هر کوی و برزنی زنان بیشتری همراه میشدند و دست در دست فرزندانشان به این موج خروشان میپیوستند.
اینها فقط بخشی از روایتهای زنانه بانوان محله کارمندان دوم از واقعه پیروزی انقلاب اسلامی است. همراه با آنها به دالان پروقایع آن روزها سفر کردیم و خاطراتشان را شنیدیم. خاطرات بانوان محله کارمندان دوم از راهپیماییها، پخش اعلامیهها، همراهکردن فرزندانشان، مادرانگیهایشان و... این گفت و گوها در مسجد بقیهالله(عج) در محله کارمندان دوم شکل گرفت. جایی که حالا به مرکز فعالیت این بانوان بدل شده است.
صدیقه اردکانی زندگی پرماجرایی دارد. زندگیاش اگر فیلم سینمایی بود چند ژانر مختلف را در بر میگرفت. پرانرژی و پرجنب و جوش است و یک جا بند نمیشود. هر گوشه از زندگیاش را که ببینی داستان پرطول و درازی برای تعریفکردن دارد اما او پررنگترینشان را خاطرات انقلابیاش میداند!
خاطراتی که شبیه ستارههای پرنوری هستند در دل شب که در پس حافظهاش برق میزنند و نفس میکشند. آنروزها را پررنگترین روزهای زندگیاش میداند.
روزهایی که هیچگاه کمسو نمیشوند. دست در گنجه خاطراتش میکند و گنجینههایش را یکی یکی بیرون میکشد. «سالها از آن روزها گذشته اما آن خاطرات برایم فراموش شدنی نیستند. باارزشترین داراییهایم در زندگی حالا همین خاطراتی است که دارم. راهپیماییهایی که رفتم. شعارهایی که دادم.
اتفاقها و حماسهآفرینیهایی که به چشم دیدم» وسواس خاصی در تعریفکردنشان دارد. برای همین اصرار دارد که همه چیز را از ب بسمالله بشنویم تا تمام داستان را درک کنیم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت بانوان محله بیشتر از پیش میشود. صدیقه اردکانی اولین بانوی بسیجی محله کارمندان دوم میشود و در همان روز ٨٠نفر از بانوان دیگر هم به مسجد میآیند و ثبتنام میکنند.
او در دوران هشت سال دفاع مقدس هم دست از فعالیت نمیکشد. در بیمارستانهای مشهد از جانبازان و مجروحان پرستاری میکند، عضو جهاد سازندگی میشود و همراه با زنان و مردان به روستاهای اطراف مشهد میرود تا در کار کشاورزی، تعمیر خانه و... به زنانی که همسرانشان به جنگ رفته بودند، کمک کند. همه اینها در حالی بوده که دو فرزند کوچک هم داشته است.
علی آن روزها هشت سال بیشتر نداشته. مادر برایش چاقویی کوچک خریده بوده تا با آن گندمهای روستاهای اطراف مشهد را درو کند و پا به پای صدیقه در این فعالیتها شرکت داشته باشد. حالا سالها از آن روزها گذشته اما بانوان محله کارمندان همان زنان انقلابی مبارز پیشین هستند.
هنوز فعال و پردغدغه هستند و از مبارزه دست نکشیدهاند. مسجد بقیهالله حالا مرکز فعالیت این بانوان است. در این مسجد کلاسهای مختلف برگزار میکنند. در هر مناسبتی برنامهای متفاوت ترتیب میدهند و خلاصه ماجرا تصمیم گرفتهاند که دست از فعالیت و مبارزه نکشند.
ابتدای این داستان برای او میرسد به پدربزرگش، سیدمحمد حسین سرابی پیرمرد با جنم و با جربزهای که ثروت عظیمی داشته است. زمانی سرپرست کل صنف سراجان مشهد بوده، از میدان شهدا تا باغ ملی ١٦حیاط بزرگ در تصاحب او بوده، علاوه بر اینها ریشسفید و بزرگ محل هم بوده و خادم مسجد گوهرشاد.
در جریان کشف حجاب در زمان رضاخان از او هم میخواهند که لباس روحانیتش را از تنش دربیاورد و کلاه شاپو و کراوات بگذارد اما او میگوید که سرش هم برود لباس فرنگی نمی پوشد.
همین هم میشود که با او سر لج میافتند، ملک و املاکش را میگیرند و... آنها مجبور میشوند با همان چیزهایی که برایشان باقیمانده بوده به خارج از شهر بروند، به محله کارمندان دوم که آن موقع در محدوده شهر قرار نداشته است.
خانواده آنها در همین محله میمانند و سالها را پشت سر میگذارند. پدربزرگ هم از دنیا میرود اما تفکرات او نمیمیرد و روح نترس و مبارزش در فرزندان خانواده جریان پیدا میکند.
آشنایی صدیقه اردکانی با انقلاب و تفکرات انقلابی برمیگردد به سالها پیش از انقلاب اسلامی به سال های کودکی او که عکس آیتالله خمینی(ره) و رسالهاش را همیشه روی طاقچه خانه میدیده است. مادر هم همیشه به او گوشزد میکرده که چیزی از این رساله به کسی نگوید تا آقاجانش توی دردسر نیفتد!
به محض برگشتن به خانه سفره ناهار را پهن میکرد. بعد غسل شهادت میکرد، اشهدش را میخواند و دست دو فرزند قد و نیمقدش را میگرفت و میرفت
صدیقه اما کودک کنجکاوی بوده که توی همان سن و سال کل رساله امام(ره) را چندین بار میخواند. او در هفت سالگی پا به مکتب فاطمیه در کوچه حاج ابراهیم در سمت خیابان نواب صفوی میگذارد و کوچکترین شاگرد مکتب میشود. تا دوازدهسالگی هم میتواند سطح یک حوزه علمیه را بخواند.
در همان دوازدهسالگی تصمیم میگیرد که کلاسهای مذهبی و عقیدتی برای خانمهای محله برگزار کند. خیلیها در این جلسات شرکت میکردند و خیلیها هم او را مسخره میکردند! بهویژه آنها که طرفدار شاه بودند و تمایلی به این بحثها نداشتند.
اواخر سال٥٦ و اوایل سال ٥٧ زمزمههای انقلاب در همه جا میپیچد. جریانی که همان ابتدای کار عده زیادی را با خود همراه میکند. اعلامیه پخشکنها هم همان شبکههای خبری بودند که اخبار انقلابی را بین مردم پخش میکردند. سید اصغر کامرانی، دایی صدیقه اردکانی، یکی از همانها بوده و صدیقه هم همیشه از او اعلامیه میگرفته است.
گاهی هم خودش اعلامیه پخش کن محل میشده و خانه به خانه بین اهل محل اخبار را منتشر میکرده است. صدیقه به اهل محل و شهر اکتفا نمیکند و فراتر هم میرود. آنموقع عدهای از فامیلهایشان در تربت جام زندگی میکردند.
او چند باری هم اعلامیه به بغل به تربت جام رفته تا اخبار انقلابی را به هر جایی که میتواند نشر دهد: اطلاعیهها را زیر چادرم جاساز میکردم و با اتوبوس به تربت جام میرفتم. خانمهای فامیل را در یکی از خانهها دور هم جمع میکردم. خانمهای همسایه و محله هم یکی یکی میآمدند و برای شنیدن خبرها سراپا گوش میشدند. من هم اطلاعیههای امام را برایشان میخواندم. آنها خودشان یک گروه تشکیل میدادند و سفیر انقلاب میشدند و آموزهها را تبلیغ میکردند.
نهم دی ماه1357 بود، خروش جمعیت بیشتر از همیشه به چشم میآمد و جای سوزنانداختن هم نبود. هنوز به چهارراه استانداری نرسیده بودند که صدای تیراندازی را از هر طرف شنیدند. میان آن سیل عظیم راهی برای فرار نبود. تانکها هم از خیابانهای فرعی به میان جمعیت ریختند و فریاد مردم در صدای مهیب تانکها گم شد. صدیقه بانوی 23ساله آن روز را واضح و شفاف به یاد دارد.
آن ترس، دلهره و همهمه را! او شهادت بتول چراغچی رادر آن بلبشو به چشم میبیند: چادرش را به چادر همسایهاش گره زده بود و همراه با او به زیر تانک کشیده شد. قبل از شهادت فقط فرصت کرد نوهاش را به میان جمعیت پرت کند. تانک که دور شد پیکر او را خرد و له شده کف خیابان دیدیم. نمیدانستیم چهکار کنیم و این غم و درد کشنده را به کجا فریاد کنیم.
صبح زود سپیده نزده از خواب بیدار میشد. قرمههای گوشت را توی دیگ میریخت که تا ظهر به دل بپزد. به محض برگشتن به خانه سفره ناهار را پهن میکرد. بعد غسل شهادت میکرد، اشهدش را میخواند و دست دو فرزند قد و نیمقدش را میگرفت و میرفت.
صدیقه اردکانی برنامه روزانه آن روزهایش را در همین چند جمله خلاصه میکند. اینکه او و خانمهای محله شرکت در راهپیماییها را وظیفه خودشان میدانستند. زنان شجاع و جسوری که بدون ترس و واهمه پا به دل آشوب میگذاشتند و شعارهای مخصوص خودشان را داشتند. گاهی یکصدا میشدند و فریاد میزدند: آزادی زنانه حق مسلم ماست!
گاهی هم بیتی را در کنار هم میخواندند: قسم به رهبر زنان فاطمه/ نداریم از کشته شدن واهمه.
بیشتر این راهپیماییها از صحن موزه در حرم امام رضا(ع) شروع میشد. از جمعیت انبوهی که بخش مهم آنان زنان انقلابی بودند. همانجا زیارت عاشورا میخواندند، سلام میدادند و بعد به راه میافتادند.
اوایل بهمن سال٥٧ بود که زمزمههای پیروزی انقلاب اسلامی و آمدن امام خمینی(ره) را شنیدند. سر از پا نمی شناختند. حالا تمام آن راهپیماییها، تلاشها و خون دل خوردنها قرار بود به ثمر بنشیند. شنیدن همان خبرها کافی بود برای اینکه حال و هوایشان عوض شود. خانمها شیرینی میپختند و بین اهل محل پخش میکردند، مردها گوسفند قربانی میکردند و... .
صدیقه اردکانی روز آمدن امام به تهران را به خوبی به یاد دارد. مردها همه رفته بودند تهران. خانمها هم از شب قبل در خانه یکی از خانمهای محله جمع شده بودند، تنها خانهای که تلویزیون داشت. قرار بود چشم به آن صفحه ١٤اینچی کوچک بدوزند و آمدن امام خمینی(ره) را تماشا کنند.
دور کرسی جمع شده بودند و همگی با هم امن یجیب میخواندند تا امام به سلامت برسد. بعد از شببیداری سرانجام صبح روز بعد آمدن امام را تماشا میکنند. اشک میریزند و میخندند. بعد کنار هم شیرینی میپزند و بین اهل محل پخش میکنند تا خوشحالیشان را قسمت کنند.
شادیها و خوبیها را به خاطرش سپرده و بدیها را در سایه نگه داشته. چادرش را با انگشتهای حنازدهاش نگه داشته و لبه روسری سفید و گلگلیاش از زیر چادر پیداست. لبخند قشنگی دارد و شادی و آرامش توی صدایش خانه دارد. با اینکه محمد، پسر محبوبش را و تعداد زیادی از اقوام و دوستان و آشنایانش را در جنگ از دست داده است از رضای خدا رضایت دارد و هیچ شکایتی از روزگار ندارد.
فاطمه معدنی حالا پا به دهه هفتم زندگیاش گذاشته است و پرسن و سال ترین بانوی بسیجی محله به حساب میآید. خاطرات زیادی از انقلاب دارد. خاطراتی ساده و دلچسب از روزهای دور که همه را با دقت و حوصله تعریف میکند. آن روزها سی و چند سالی داشته، چند بچه قد و نیمقد و یک زندگی شلوغپلوغ. با این حال در همه راهپیماییها شرکت میکرده.
قبل از بیرون رفتن از خانه جیبهایش را پر از آجیل و خرما میکرده تا به دست بچههای کوچک گریان در راهپیمایی بدهد. چند چادر رنگی هم دور کمرش میبسته تا روی سربازهای فراری بیندازد. آن روزها امام دستور فرار سربازها را داده بوده و هر کدام از آنها که در راهپیماییها فرصتی پیدا میکردند میان جمعیت گم میشدند. خانمها هم چادرها را به سر این سربازها میکردند تا شناسایی نشوند و جانشان به خطر نیفتد.
صدیقه اردکانی تنها بانوی فعال و مبارز انقلابی محله نبوده است. اینجا هر زنی روایت خودش را از وقایع انقلاب اسلامی دارد. حلیمه گلی پیش از انقلاب ساکن قوچان بوده و دوران تحصیلش را آنجا گذرانده است. دستی در هنر نقاشی هم داشته و امور هنری مدرسه برعهده او بوده است.
تعریف میکند که چطور تمام دیوارهای آجری مدرسه را رنگ زده و روی آنها نقاشی کشیده است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی او تصویر و چهره امام خمینی(ره) را روی دیوار اصلی مدرسه در ابعاد بزرگ نقاشی میکند.
این نقاشی تا سالها روی این دیوار باقی میماند. حلیمه پس از ازدواج همراه با همسرش به این محله کوچ میکند. حالا مدتهاست که از هنر و نقاشی دور مانده و طرحی نزده اما عضو فعال بسیج محله است و همیشه در فعالیتها شرکت میکند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در جریان جنگ تحمیلی محمد تاتار، فرزند فاطمه معدنی، در جنگ به شهادت میرسد. در تاریخ دهم شهریور1365 در عملیات کربلا2 در منطقه حاج عمران. خانواده پنج سال از او بیخبر میمانند تا اینکه پیکر او در قطعه شهدای بهشت رضا به خاک سپرده میشود.
نه برای شرکت در راهپیماییها نه برای شرکت در جنگ، هیچ وقت جلوش را نگرفتم. وقتی هم که خبر شهادتش را شنیدم اشک نریختم چراکه میدانستم محمد من چرا رفت و چرا شهید شد
فاطمه معدنی تعریف میکند که محمد 19سال بیشتر نداشته که در جنگ شرکت میکند. در وقایع انقلاب هم یک نوجوان بیشتر نبوده. باوجوداین در راهپیماییها شرکت میکرده، اعلامیه پخش میکرده و حضور فعال داشته است. محمد فرزند محبوب او بوده. فرزندی که به گمانش از همان ابتدا با فرزندان دیگرش فرق داشته است.
با همه اینها مادر هیچ وقت مانع فعالیتهای او نمی شود. میگوید: همیشه به او افتخار میکردم و خوشحال بودم که در این مسیر قرار گرفته است.نه برای شرکت در راهپیماییها نه برای شرکت در جنگ، هیچ وقت جلوش را نگرفتم. اتفاقا او را تشویق هم میکردم. وقتی هم که خبر شهادتش را شنیدم اشک نریختم و ناله نکردم. چراکه میدانستم محمد من چرا رفت و چرا شهید شد.
«کارمندان کجا و میدان شهدا کجا! این همه راه را پای پیاده میرفتیم تا در راهپیماییها شرکت کنیم. ما آموخته شده بودیم. فرقی نداشت که چند تا بچه داشتیم. چقدر مشغله و مسئولیت روی دوشمان بود. رفتن و مبارزه کردن را وظیفه خودمان میدانستیم و توی خانه نمیماندیم و دست روی دست نمی گذاشتیم.»
اینها را صغری کارشکی میگوید. ساکن قدیمی محله محمدآباد که آمار تجمعها و راهپیماییها را از صدیقه اردکانی میگرفته و همه را شرکت میکرده است: آن زمان پنج فرزند قد و نیمقد داشتم. صبحانه بچهها را آماده میکردم و توی کیفشان میگذاشتم. دست آنها را میگرفتم و راه میافتادم. همسرم هم جداگانه در راهپیماییها شرکت میکرد.