چه بسیارند افرادی که در جریان پیروزی انقلاب اسلامی در مشهد نقش ارزندهای داشتهاند، اما به دلایل متعدد در سالهای پس از انقلاب آنچنان که شاید و باید از ایشان نامی برده نشد. محمدتقی افشاریصفوی و در کنار او خاندان افشاریصفوی از این دستهاند؛ مردی که فعالان انقلابی مشهد بیشتر از آنکه وی را به این نام بشناسند، بهنام «حاجی افشار» و «افشار مخابرات» میشناسند.
مردی که هرچند به طرزی مشکوک در سال ۵۴ درگذشت، اما خانهاش در محله چهارباغ یکی از پاتوقهای اصلی انقلاب مشهد در سالهای ۵۶ و ۵۷ بود و «چهارباغ، پای یاس امینالدوله خانه افشاری» یکی از محلهای اجتماع انقلابیون مذهبی مشهد شناخته میشد.
برای آشنایی بیشتر با این فعال انقلابی و نقش او و خانوادهاش در مبارزات قبل از انقلاب و البته تلاشهای این خانواده در سالهای پس از انقلاب، بهسراغ محمداسماعیل افشاریصفوی معروف به «حاجی» فرزند دوم این خاندان که مغازه قدیمیاش در میدان صاحبالزمان (عج) پاتوق بزرگان انقلابی مشهد بود، رفتیم و پای صحبتهایش نشستیم.
پدرم متولد سال ۱۳۰۴ بود و شجرهنامهاش تا نادرشاه افشار میرسد. او سال ۱۳۱۸ یکی از قدیمیترین جلسات قرآن مشهد را درحالی که ۱۴ سال داشت، در مسجدگوهرشاد پایهریزی کرد. خیلیها اسمورسمشان را وامدار نشستن در آن جلسات هستند، جلسهای که در ظاهر قرآن و تفسیر و در باطن طعنههای هوشمندانه محمدتقی افشاری درباره مسائل روز آن زمان بود. چند سال بعد همان جلسه خانهبهخانه برگزار شد و بخشی از جریانات سیاسی مشهد در رفتوآمدهای بزرگان سیاسیمذهبی شهر در آن رقم خورد.
جلسات پدرم هنوز هم بعد از گذشت ۸۰ سال در مشهد شناخته شده است. پدرم کارمند مخابرات و حسابدار بود و بهتدریج معاون مخابرات استان خراسان شد. او روحانی نبود و ۶ کلاس درس خوانده بود، اما معاون مخابرات استان خراسان بود. آنقدر کارش درست بود که سالی یکبار مخابرات کل کشور او را به تهران دعوت میکرد تا حسابداری کل را انجام دهد و تمام کشور قبولش داشتند. تفسیر قرآنش هم همینطور بود. او درس عربی نخوانده بود، ولی تفسیرهایش را همه قبول داشتند و ۱۷ جلسه تدریس قرآن و تفسیر داشت.
او در هفته دو، سه جلسه در خانهها برگزار میکرد. ما هم در همین جلسات بزرگ شدیم. کارش در این جلسات آموزش قرآن و احکام بود و بعضی مسائل سیاسی را هم به کنایه میگفت. بیان او طوری بود که مردم را جذب میکرد، زیرا مسائل روز را مطرح میکرد. خانه ما مرکز رفتوآمد بزرگان کنونی مشهد بود. دوشنبهشبها پدرم یک جلسه قرائت قرآن داشت که تفسیر هم میگفت. در آن جلسه بزرگان مشهد از جمله مقام معظم رهبری، مرحوم آیتالله طبسی، شهید هاشمینژاد و قاریان معروفی مانند آقایان فاطمی، هاشم روغنی و جواد روحانینژاد شرکت میکردند.
بسیاری از قاریهای مشهدی از جلسات پدرم برخاستند. قاری آن جلسه قرآن آقای سیدجعفر طباطبایی بود. خانه ما در حقیقت در کنار این جلسات یک محفل سیاسی هم بود و همیشه از اول جلسه تا آخر جلسه ۲ مأمور امنیتی جلو در بودند. رفتوآمد بزرگان پای صحبتهای پدرم زیاد بود. در ظاهر قرائت و تفسیر قرآن بود، اما جلسات همفکری سیاسی مخفی هم داشتند. گروههای سیاسی و نظامی هم حتی میآمدند و گاهی در این جلسه سلاح و اطلاعیه ردوبدل میشد.
اعلامیهنویسی هم داشتیم. بزرگانی، چون رهبر معظم انقلاب، شهید هاشمینژاد، مرحوم آیتالله طبسی و بزرگان دیگر با دیدارهای مخفیانه در این جلسات سالها پیش از انقلاب در اندیشه تولد این نهال سبز بودند. این جلسه در سال ۵۴ با درگذشت مشکوک پدرم تعطیل شد. این نبودن تا آن اندازه مردم را متأثر کرد که تا ۴۰ روز در مشهد مراسم ختم برگزار شد. من آن زمان جوان بودم و برای مردمی که میآمدند، چای میریختم.
پدر هر روز هفته برای قشری از جامعه جلسه برگزار میکرد و اطلاعاتش بسیار زیاد بود. او بسیار اهل مطالعه بود و بسیاری از تحصیلکردههای سرشناس شهر قبولش داشتند. شبهای جمعه جلسههایش مختص دانشجویان دانشگاه ادبیات و پزشکی بود. شبهای یکشنبه رفوگران قالی پایینخیابان میآمدند و شبهای دوشنبه نیز قاریهای قرآن جلسه داشتند.
این جلسه عمومی بود و هر ماه ۴ مرتبه برگزار میشد که بزرگان دینی مشهد هم در آن حضور داشتند. شبهای سهشنبه کفاشان خیابان ارگ و شبهای چهارشنبه اهالی سعدآباد و میدان صاحبالزمان(عج) میآمدند. شبهای پنجشنبه هم مردم خیابان سراب و حسینیه سراب شرکت میکردند. شبهای شنبه هم جلسه دعای سمات برای عموم برگزار میشدکه از عصر شروع میشد و تا نماز جماعت ادامه داشت. جوانهای بسیاری آنجا میآمدند که بعدها فعال انقلابی یا شهید شدند.
جلسات بهحدی بود که بعضی اوقات که عصر جمعه دعای سمات فقط مردانه بود، ۱۵۰ نفر در اتاقهای تنگ خانهمان جمع میشدند. در جلسات شبهای احیا هم حیاط بالا و پایین پر از جمعیت میشد. چون زیارت عاشورا در خانه ممنوع بود، پدر آن را در باغهای اطراف شهر برگزار میکرد. آن زمان زیارت عاشورا را با تمام آدابش میخواندند و مداحان هم بین زیارت عاشورای پدر مداحی میکردند.
خفقان در فضای شهر در آن دوران بهگونهای بود که هرکسی فکر میکرد کناردستی او ساواکی است. به نانوایی و سبزیفروش هم اعتمادی نبود، مگر کسانی که از قدیم میشناختیم و با آنها رفتوآمد داشتیم. عموهای ما آن زمان زندانی سیاسی بودند. گاهی اوقات اطلاعیههایی از سخنرانی امام میآوردند و چند جوان دیگر نیز مخفیانه همراهشان میشدند و ما هم کمکدستشان میشدیم. اعلامیهها را دستنویس مینوشتند و در ایام خاص میگفتند آنها را توزیع کنید.
در خانههایی مشخص در شهر این کار انجام میشد که یکی از آنها خانه ما بود. آن زمان رفتوآمد مردم به خانه ما زیاد بود. در بحبوحه انقلاب وضعیت فعالیتها در خانه ما تغییر کرد. در سال ۵۷ که در شهر پردهنویسی میشد، یک اتاق بزرگ داشتیم که علیرضا خالقی از خطاطان معروف وقت پردههای انقلابی ما را برای نصب در خیابانها و کوچههای شهر طرح میزد و مینوشت. بعد هم که انقلاب پیشآمد، خانه ما محور فعالیتها بود. یک عده جوان بودیم که خانه پدریام را پاتوق فعالیتهای انقلابی کرده بودیم.
سال ۵۱ بود که یکی از عموهایم با یک گروه سیاسی و نظامی بهنام والعصر از جمله آقایان مهامی، نیکنام، عبداللهزاده و چند نفر دیگر دستگیر شدند. از آنها کتابهای اسلحهشناسی و مهمات گرفته بودند. یکی از افراد ساواک از معلمان قدیمی مدارس حاجی عابدزاده و دوست عمویم بود و ما میدانستیم که در آن پوشش است تا به انقلابیها کمک کند. او در یکی از مراکز ساواک افسر نگهبان بود.
در را که باز کردیم، وسایل را تحویلمان داد و گفت اینها را بگیرید و هر چیز هم که در خانه فلانی است، جمع کنید
در جریان آن دستگیری در برخورد اول زیر گوش عمویم زده بود، اما این کار را برای این انجام داده بود که دیگران به او مشکوک نشوند. او همان شب تمام امکاناتی که از خانههای انقلابیها برده بودند را از ساختمان ساواک خارج کرده بود. فردای آن روز سر ظهر دیدیم که در میزنند، یک نفر با لباس مبدل نقاش پشت در بود. در را که باز کردیم، وسایل را تحویلمان داد و گفت اینها را بگیرید و هر چیز هم که در خانه فلانی است، جمع کنید و بعد از آن هم لباسش را عوض کرد و از در دیگر خانه بیرون رفت.
تمام آن روزها خاطره است. ما جوانهای انقلاب بودیم و بیشتر دستورهای بزرگترها را انجام میدادیم. سال ۴۸ که اوج فعالیتهای سیاسی پدر و دوستانش بود، من نوجوانی پانزدهساله بودم. پدرم از همان صبح که برای نماز بیدار میشد، بدون اینکه بیدارمان کند یا تحکمی داشته باشد، نماز صبحش را با صدای بلند میخواند و ما از صدای نماز خواندنش بیدار میشدیم. او نمازخواندن و دین را به ما یاد داده بود و ما در جلساتش احکام را هم تماموکمال یاد گرفتیم.
در زمانهای که خیلی مرسوم نبود مرد خانه به خانمش کمک کند، پدرم گاهی ظرفهای سفره را به آشپزخانه میبرد و سعی میکرد با رفتار خودش کمککردن به مادرمان را به ما یاد بدهد. ما ۵ برادر هم در ۸۰ درصد کارهای مادر کمک میکردیم. آن زمان که ماشین لباسشویی نبود، رخت شستن، بچهداری، بازار رفتن و حتی آشپزی را هم ما انجام میدادیم. همیشه وقتی از راه میرسید، خواهر کوچکم جورابهای او را در میآورد، ما هم یک لیوان آب به دستش میدادیم.
او بسیار پدر و مادرش را تکریم میکرد و ما هم یاد گرفته بودیم که احترام به پدر و مادرمان در حد اعلا باشد. پدربزرگ و مادربزرگ و حتی عمهها و عموهای پدر و عمو و عمهها با ما زندگی میکردند. پدرم سال ۵۴ فوت کرد، اما مادرم تا سال ۸۵ در قید حیات بود. پدر به او بسیار اعتماد داشت.
او از همان ۱۳ سالگی که با پدرم ازدواج کرد، به تمام مسائل اشراف داشت و با آن سن کم به ۱۲ فرزند و همسرش و بعد از فوت پدر نیز به خواهر و برادر همسرش رسیدگی میکرد و خودش آنها را عروس و داماد کرد. او عمههای همسرش را هم جمع کرد و برای خوبیکردن به دیگران همیشه آماده بود.
پدرم وقتی در فروردینماه ۵۴ فوت کرد تا ۴۰ روز مراسم برگزار شد. پزشکان و بزرگانی که در جلساتش حضور داشتند و به خارج از کشور رفته بودند، تماس میگرفتند و تسلیت میگفتند. مجلس ختمش از این مسجد به آن مسجد و در تمام شهر چرخید. بعد از مراسم افرادی مقابل در میآمدند و تسلیت میگفتند که ما آنها را نمیشناختیم. وقتی پیگیر شدیم، متوجه شدیم پدرم ۴۰ خانواده را زیرپوشش داشته است.
کسی که خواهر و برادر خودش را جمع کرده، اجارهخانههای ۴۰ خانواده را هم را میداده است و سالی یکمرتبه برای آنها پوشاک تهیه میکرده و کار هم برای آنها درست کرده است. رضایت خدا در انجام کارهای پدرم برای او خیلی مهم بود.
پدرم سالها کارمند اداره مخابرات بود. او برای اینکه سختیهای بچهها زیاد به مادرمان تحمیل نشود، هر بار یکی را با خود به مخابرات میبرد. میدیدم پدرم هر روز از همه زودتر در محل کارش حاضر میشود و از همه دیرتر هم کارش را تمام میکند. کنجکاو شدم بدانم که علت چیست؟ یک روز در اتاقش نشستم و سر خودم را به کاری بند کردم. دیدم پشت میز خودش نمینشیند، بلکه پشت میز عسلی کنار اتاقش کار میکند و امورات مردم را رتقوفتق میکند.
هر فردی که داخل میشد و کاری داشت، پدر در آن ساعت علامتی در دفترش میگذاشت. یکبار وقتی کارش تمام شد، از او علت این علامتزدنها را پرسیدم و او گفت: «این بندگان خدا که با من کار دارند، گاهی کارشان اداری نیست و استخاره میخواهند و سؤال غیرکاری دارند. ساعتهای آنها را مینویسم و همانقدر آخر کارم بیشتر در اداره میمانم. دقت میکنم تا این پول برای شما حلال شود. وای به حالم اگر روزی این کار را نکنم».
نماز ظهرش را وقتی از محل کارش برمیگشت میخواند تا از ساعت کاریاش برای نماز نزند، اما تمام نمازهای مغربوعشا را بالای سرحضرت میخواند
حرام و حلال برای او خیلی مهم بود. او که بسیار معتقد به نماز بود، نماز ظهرش را وقتی از محل کارش برمیگشت میخواند تا از ساعت کاریاش برای نماز نزند، اما تمام نمازهای مغربوعشا را بالای سرحضرت میخواند. تابستانها نماز صبحش را در حرم میخواند و خودش خواسته بود که محل دفنش نزدیک به حرم باشد. دست آخر هم همانجا پشت پنجره فولاد، کنار دیوار دفن شد و اکنون که قسمتهایی از قبرها را خراب کردند، مزار پدرم هنوز باقی است. او همیشه میخواست محل دفنش بسیار نزدیک به ضریح باشد.
مادرم برای اینکه با نامحرم مواجه نشود به حرم نمیرفت. روزی هم که پیکر پدرم را آوردند، مادرم جلو نیامد و حتی سر خاک هم حاضر نشد. بهجای آن پس از گذشت دو، سه روز از من خواست در هوای گرکومیش او را به حرم بر سر مزار پدر ببرم. پدر بسیار به او اعتماد داشت و وقتهای گرفتاری کاری و سیاسیاش دلش محکم بود که با حضور مادر در خانه جای همه ما امن است. مادر در جلسات همیشگی خانهمان هر ۵ تا ۶ شب یکبار با غذا پذیرایی میکرد.
آنقدر بیصدا کارهایش را انجام میداد که وقتی برای روضه برقها را خاموش میکردند، به محض روشنشدن برقها غذا حاضر و سفرهها انداخته شده بود. آن دوران پدرم زیاد به سفر میرفت و در این سفرها برای اینکه زحمت مادرم کم شود، یکی از ما بچهها را هم همراهش میبرد. سال ۴۳ بود، یکبار که همراه او به خانه امام (ره) در قم رفتیم. پدر فقط ۵ دقیقه پای حوضخانه ایشان با امام صحبت کرد و برگشت.
دو، سه سال پیش مقام معظم رهبری به منزل عمهام بهعنوان خانواده شهدا تشریف آوردند. ما هم رفتیم. عمهام به آقا گفتند که یک درسی به ما بدهید که آقا اشارهای به عکس پدرم روی دیوار کردند و گفتند: «این عکس روی دیوار چهکاره شماست؟» و عمهام گفتند: برادرم است.
ایشان گفتند: «کسی که برادرش آقای افشار باشد که درس نمیخواهد. خواهر این بزرگوار خودش باید به ما درس بدهد.» گفتند محمد افشار کجاست؟ که من را نشان دادند و من برای ایشان خاطرات جگر خوردنشان در مغازه تعمیراتیام در میدان صاحبالزمان (عج) را گفتم. یکبار ایشان و شهید هاشمینژاد و مرحوم آیتالله طبسی به مغازه ما آمدند تا جلسهای برگزار کنند. من هم به رسم مهمانداری برای آنها جگر خریدم.
من در نوغان بهدنیا آمدم و بعد از چند سال پدر خانه را به کوچه چهارباغ منتقل کرد. زمانی که ازدواج کردم در محله صاحبالزمان (عج) ساکن شدم و از پیش از انقلاب تاکنون در این محله مغازه تعمیرات لوازم صوتیوتصویری دارم. تمام وسایل این مغازه و میزهایش متعلق به همان سالهاست که رهبری و آقایان شهید هاشمینژاد و مرحوم آیتالله طبسی برخی جلسات خود را با وجود کنترلی که ساواک بر این میدان و مغازه من داشت، در این مکان برگزار میکردند.
اوایل انقلاب در استانداری زمان آقای طاهر احمدزاده کار میکردم و توزیع برنج، روغن، گندم، سیمان و... دست من و همکارانم بود. به یاد دارم که سیمان پاکتی ۱۸ تومان شده بود و ما قیمت را به 12/5 تومان رساندیم. هر کسی میخواست گرانتر بفروشد، اموالش مصادره میشد تا حدی که استانداری در نامهای از ما تشکر کرد. وقتی ما بیرون آمدیم، سیمان ۱۸ تومان شد و یکماه بعد به ۳۰۰ تومان تغییر یافت. من در جریان زلزله طبس نماینده آقای عابدزاده برای تعاملات با آیات قمی و شیرازی و مرعشی بودم و کمکها را جمع میکردیم.
در جریانات سیاسی و تظاهرات منجر به پیروزی انقلاب هم حضور داشتیم. در جریان دستگاه حاجی عابدزاده بودیم و در مدرسهسازی با حاجی عابدزاده در روستاها همکاری میکردیم. او در جهاد سازندگی بود و در روستاها مسجد و حمام می ساخت. من وسیله داشتم و صبح زود ایشان را برای ساخت مسجد و مدرسه به روستا میبردم و شب بهدنبالش میرفتم. پس از ۳ یا ۴ ماه که یک مسجد را تمام میکردند، ایشان را جابهجا میکردیم و به روستایی دیگر میبردیم.
فعالیتهای جهادی ادامه داشت تا اینکه راهپیمایی شروع شد. سامانه صوت راهپیماییها و خودرو ویژهای که آقای هاشمینژاد در راهپیماییها بالای آن صحبت میکرد، دست ما بود. سیمها و بلندگوها را اضافه میکردیم که مردم بیشتری صدا را بشنوند. من در تمام اتفاقات مانند راهپیماییها و درگیریهای شهر و آزادی زندانیهای زندان وکیلآباد و زندان زنان و نیروهای ارتش و جبهه پایداری و در درگیریهای ۹ دی و ۱۰ دی و ماجرای شهادت بتول چراغچی و کشتن ۲ راننده تانک حضور داشتم.
به چشم خودم دیدم که مردم در میدان شهدا، ساواکیها را از مجسمه شاه آویزان کردند
به چشم خودم دیدم که مردم در میدان شهدا، ساواکیها را از مجسمه شاه آویزان کردند. در آن روزهای نزدیک به انقلاب هرکدام از برادرها صبح اول وقت از خواب بیدار میشدیم و به شکل سربازهای فراری خودمان را درست میکردیم. سرهایمان را تراشیده بودیم و برای اینکه مأموران به ما شک نکنند، کلاهکشی سرمان میکردیم و به خیابان میآمدیم و فعالیتهای انقلابی را با اطمینان بیشتری انجام میدادیم. در خانه آقای قمی اسلحهها را جمع میکردیم.
درگیری مسلحانه با نیروهای رژیم داشتیم و یک عده هم بودند که میخواستند اموال مردم را غارت کنند که با آنها درگیر میشدیم. در روز تسخیر ساختمان نیروی پایداری، درگیری شدیدی در چهارراه شهدا بود و تکتیرانداز از بالای ساختمان تیر میزد. از باغ نادری با اسلحه شلیک کردم و آن افسر را زدم و بعد از آن نیروی پایداری آزاد شد. از آنجا به زندان زنان رفتیم. پاسبانها چادر سرشان کرده بودند. ما آنها را از پشت گرفتیم و به خانه آقای شیرازی بردیم. زندان وکیلآباد درگیری شده بود و یکی، دو روز برای درستشدن وضعیت آن تلاش کردیم و بعد از آن باشگاه افسران را ایجاد کردیم.
برای انسجام نیروهای انقلابی فعالیت داشتیم و شهر را در کنترل گرفتیم. مردم در شهر گشت میزدند و به آنها اسلحه میدادیم. از طرف دیگر گروهکها هم حضور داشتند که باید حواسمان را به کارهای آنها هم جمع میکردیم. من برای حفاظت از امام (ره) در یک گروه بیستوپنجنفره به تهران رفتم، اما گفتند مشهد به شما بیشتر نیاز دارد و برگردید. پس از بازگشت از تهران و در بحبوحه انقلاب یک روز خودرو ژیانی پیدا کردیم که داخلش کلی اسلحه بود و بعد از اینکه آنها را به منزل آیتالله قمی تحویل دادیم، متوجه شدیم متعلق به چریکهای فدایی خلق است.
آنها، مجاهدین خلق و گروههای دیگر میخواستند بدون اتحاد با دیگران کار کنند و ما اعتقادمان این بود که همه باید اتحاد داشته باشیم تا بتوانیم به امام (ره) خدمت کنیم و وضعیت مردم را بهبود ببخشیم.