هوا هنوز گرم است. نور خورشید مستقیم توی چشم میزند. انگار نه انگار که عصر، چترش را روی دامن خیابان مطهری پهن کرده و وقت آن رسیده است که خنکای هوا به جان بنشیند. پیرمرد مقابل مغازهاش روی چهارپایه چوبی نشسته و با همسایهاش گپ میزند. قدبلند و لاغر اندام است. سایه پاهای بلندش از دور بلندی قامتش را به رخ میکشد. قرارمان برای گفتوگو با علی جاهد قزلباش از دو روز جلوتر مشخص شده بود؛ اما پیرمرد به جای عصر فکر کرده بود صبح به سراغش میرویم برای همین از صبح مقابل در مغازه نشسته بود تا مبادا آدرس را پیدا نکنیم.
چشمش که به ما میافتد از جایش بلند میشود و به داخل مغازه میرود. 29سال است که علی آقا در این خیابان و در این مغازه نان حلال سر سفره زن و بچهاش میبرد. دورتا دور مغازه لوازم بهداشتی منزل مانند لولههای پلاستیکی، آینههای سرویس بهداشتی، دستشور و... به چشم میخورد. در مغازه راه باریکی برای رفت و آمد مشتریها در نظر گرفته و بقیه مسیر را کاشی و دیگر لوازم بهداشتی چیده است. گوشه مغازه، جایی که در مسیر رفت و آمد مشتریها نباشد صندلیاش را گذاشت و من را هم دعوت به نشستن کرد. آنچه میخوانید حاصل گفتوگوی ما با علی جاهد قزلباش از گذشته محله مطهری و روزگار 71سالهاش است.
علی جاهد متولد 1328است. او در مشهد به دنیا آمد و کودکیاش را در بالاخیابان گذرانده است. آنها چهار برادر هستند و چهار خواهر هم دارند. البته یکی از برادرها چندسال قبل به رحمت خدا رفته است: «پدربزرگم از ملاکان بزرگ مشهد بود وقتی فوت کرد یکی از عموهایم که 14سال از پدرم بزرگتر بود جاپای پدربزرگم گذاشت و مدیریت املاک پدری را به عهده گرفت. پدرم در اداره دخانیات که وابسته به اداره بهداشت بود کار میکرد. او در آن اداره مسئول کارپردازی بود. من و خواهرم به دنیا آمده بودیم که پدرم با زن دیگری ازدواج کرد. مادر قهر کرد و هرگز پدر را به خانه راه نداد. پدرم از همسر دیگرش صاحب 3پسر و 3دختر شد. با این حال او ما را به حال خودمان رها نکرد و کرایه خانه و هزینه تحصیلمان را میداد؛ اما دیگر مادرم به او روی خوش نشان نداد.»
علی جاهد، پدرش را اینطور توصیف میکند: «پدرم مرد دست به خیری بود. با اینکه چند روستا و بخشی از ملک آباد به نام پدربزرگم بود؛ اما مردی افتاده و خیر بود. همیشه حواسش به آدمهای دور و برش بود و کمکشان میکرد.»
جاهد قزلباش مادرش را هم به خوبی به خاطر میآورد: «وقتی حرف از مادرم میشود گریههایش را به خاطر میآورم. او همه محرم و صفر برای امام حسین(ع)گریه میکرد. آنقدر بیقراری میکرد که همسایهها میگفتند علی آقا صدای گریههای مادرت مدام به گوش میرسد مواظبش باش مریض میشود. همه سال در منزل ما بساط روضه امام حسین به راه بود. هر ماه دو جلسه، زنانه و مردانه در منزل ما برگزار میشد. مادرم این علاقه به امام حسین(ع)را از مادرش به ارث برده بود. مادربزرگم در خانه نخ میریسید و همه درآمدش از نخریسی را پسانداز میکرد. با این پول در دهه اول محرم و چند روز آخر صفر غذا درست میکرد و با ظرف مسی به عزاداران امام حسین(ع) غذای نذری میداد. مادرم هم مانند مادرش عاشق اهل بیت به ویژه امام حسین(ع) بود.»
علیآقا، دبستان را در کوچه زردی و دبیرستان را در مطهری جنوبی خواند و پس از اینکه مدرک دیپلمش را گرفت به کلاس زبان انگلیسی رفت تا بتواند به عنوان مترجم مشغول کار شود: «سال 48دیپلم گرفتم و برای یادگرفتن زبان به مرکز زبانی در میدان فردوسی رفتم. مادرم من را برای فراگرفتن زبان به تهران فرستاد. آنجا روزها به کلاس زبان میرفتم و شبها در خانه خالهام میماندم. سه چهار سال طول کشید تا زبان انگلیسی را خوب یاد گرفتم و سال 52در اتاق اصناف مشهد استخدام شدم. اولین حقوقم از مترجمی 800تومان بود. آن موقع شهرداری به کارمندهایش 500تومان حقوق میداد.»
علی جاهد به دلیل سرپرستی مادرش از رفتن به نظام وظیفه معاف میشود. حالا دیگر وقت آن رسیده که برایش آستین بالا بزنند و ازدواج کند: «من در اتاق اصناف کار میکردم و یکی از میوهفروشها به مادرم، دختری را معرفی کرد. یک روز ظهر در هوای گرم مادرم برای رفتن به خواستگاری به آدرس مورد نظر میرود؛ اما وقتی قسمت آدم از قبل مشخص است همه چیز طور دیگری رقم میخورد.»
پیرمرد وقتی کنجکاویام را میبیند لبخند کم رنگی صورت استخوانیاش را میپوشاند و میگوید: «مادرم کوچه را اشتباهی رفت به اشتباه سر از خانهای در میآورد که در منزل، دختری داشتند؛ البته به خیال خودش آدرس را درست رفته بود. مادر همسرم هم از همه جا بیخبر برایش قلیان چاق میکند و کلی عزت و احترام. خلاصه مادرم همان دختر را برایم در نظر میگیرد. شهریور ماه سال55ازدواج کردیم و حاصل این ازدواج که 44سال از آن میگذارد 2دختر و 3 پسر هستند.»
سال 52قانون نظام صنفی تصویب میشود و آن موقع 24هزار نفر عضو صنف شدند: «یک افسر اطلاعات شهربانی رئیس ما بود. او به همه بازرسها گفته بود از مردم رشوه بگیرند. چند بار به مدلهای مختلف به من هم گوشزد کرد که همین کار را انجام بدهم؛ اما قبول نکردم. من کارم ترجمه بود؛ اما وقتی زیر بار رشوه گرفتن از کسبه نرفتم این افسر که رئیس بازرسی بود من را به عنوان بازرس به میدان بار فرستاد.»
اینکه برای توبیخ مترجمی را به عنوان بازرس به میدان بار بفرستند برایم جالب بود. به نظرم خیلی هم بد نمیآمد؛ اما علی جاهد حرفش را اینطور کامل کرد: «نکند فکر میکنید میدان بار سابق شبیه چهارراه میدان بار حالا است؟ نه آن موقع چهارراه میدان بار محل حضور اراذل، قمهکشها و کلاه شاپوییهایی بود که همیشه درگیری درست میکردند و دعوا راه میانداختند. من که چند سالی مترجم بودم ناگهان خودم را در میدان بار در حال سروکله زدن با مغازهدارها دیدم. آن هم در شرایطی که مدام در میدان بار دعوا میشد و اراذل و اوباش مست و پاتیل از میوهفروشها و مغازهدارها زورگیری میکردند. این نتیجه درگیری با آن افسر اطلاعات شهربانی بود.»
مادرم کوچه را اشتباهی رفت به اشتباه سر از خانهای در میآورد که در منزل، دختری داشتند؛ البته به خیال خودش آدرس را درست رفته بود
علی جاهد 5سال بازرس اصناف در میدان بار است و با میوهفروشها و مغازهدارهای آن سروکله میزند: «اوضاع خیلی خراب بود. با اینکه همیشه میدانبار پر از آدمهای نادرست بود؛ اما نمیدانم خدا چطور کمکم کرد که هیچ درگیریای بین من و این افراد پیش نیامد. شاید چون اصلا به هم کاری نداشتیم. همه تلاشم را به کار بستم تا قوانین را در میدان بار اجرا کنم. حواسم بود اصناف در ارائه اجناسشان به مردم تقلب نکنند. حبوبات حتما باید بوجاری شوند تا شن و ضایعات از حبوبات، برنج، خشکبار و...جدا شوند بعد به مردم جنس فروخته شود.»
با وجود همه تلاشهایی که علی جاهد در اجرای قانون در میدان بار به کار میبرد؛ اما سال 56اطلاعات شهربانی وی را اخراج میکند: «اخراج که شدم با 3نفر از دوستانم شرکت خانهسازی راه انداختیم. در همین خیابان مطهری بالای یک مسجد جایی را کرایه کردیم و خانه و ویلا میساختیم و خانهها را تعمیر میکردیم. همزمان هم کار ترجمه انجام میدادم. انقلاب که شد از من دعوت کردند به کمیته صنفی بروم و کمک کنم اتحادیهها تشکیل شود. من هم به عنوان کارشناس در کمیته صنفی مشغول به کار شدم؛ اما حقوقی دریافت نمیکردم. من و خیلیهای دیگر بین سال 60تا65حقوق نگرفتیم. چون شرایط طوری بود که باید جهادی کار میکردیم. در تشکیلات جدید آدمهایی که قبل از انقلاب در کمیته صنفی کار میکردند دعوت به کار نمیشدند. خرج و مخارج خانه از کار ساخت و ساز میرسید و مدت 5سال بابت کار کردن در کمیته اصناف پولی نگرفتم.»
او حرفهایش را اینطور پی میگیرد: «سال 65تا 70ماهی 6هزارتومان حقوق میگرفتم و بیمه هم شدم. آن سالها پشتیبانی جنگ با کمیته صنفی بود. غیر از اسلحه سربازان هر نوع نیازی به پوشاک، دارو، مواد غذایی و...داشتند توسط کمیته اصناف در شهرهای بزرگ رفع میشد. در اینباره به در خانه اشخاص پولدار میرفتیم و از آنها برای تهیه مخارج نیاز سربازان کمک میگرفتیم. آقای شهسوار، حاجی محمدی صاحب هتل پردیس از افراد پولداری بودند که به جبهه کمک مالی زیادی میکردند. آن موقع هتل پردیس در حال ساخت بود. سینمای ایران سابق را خراب کردند و جایش این هتل را میساختند. البته چند باری برای شناسایی نیاز رزمندگان به جبهه رفتم. مردم مشهد خیلی مهربان و مذهبی بودند برای همین از هیچ کمکی برای رزمندگان دریغ نمیکردند. تعداد شهدای مشهد هم به همین دلیل زیاد بود. گاهی هفتهای 300 شهید در مشهد تشییع میشد.»
علی آقا از سال 70از اتاق اصناف بیرون میآید و مغازه لوازم بهداشتی کنونی را راه اندازی میکند. پیرمردی از مقابل مغازهاش رد میشود. برایش دست بلند میکند و با هم حال و احوال میکنند. از او میپرسم نزدیک به 30سال است که در مطهری کاسبی میکنید، افراد این محله چطور آدمهایی هستند؟ در جوابم میگوید: « مطهری شمالی بعد از انقلاب ساخته شد و مردمانی مذهبی و متدین دارد. خاطرم هست وقتی غائله کردستان قبل از جنگ پیش آمد هفتهای دو اتوبوس از همین مطهری به کردستان میرفتند آن موقع شیخ مرتضی کافی برادر کافی معروف نیرو جمع میکرد و به کردستان میفرستاد.»
اوضاع خیلی خراب بود. با اینکه همیشه میدانبار پر از آدمهای نادرست بود؛ اما نمیدانم خدا چطور کمکم کرد که هیچ درگیریای بین من و این افراد پیش نیامد
طوری که حاج علی میگوید خیابان مطهری جنوبی پیش از انقلاب به نام تیمسار بنیاعتماد بود. او یکی از شهرداران سابق بود که این خیابان را به نام او زده بودند؛ اما بعد از انقلاب و شهادت استاد مطهری نام این شهید روی این خیابان گذاشته شد. مطهری شمالی هم قبل از انقلاب به نام شاهرخ نامگذاری شده بود. شاهرخ میرزا از بزرگترین پادشاهان تیموری بود و چون هنرپرور و ادب دوست بود هنوز هم خیلیها به مطهری شمالی شاهرخ شمالی میگویند.
به گفته این قدیمی محله مطهری، سهراهکاشانی، قبل از انقلاب سهراهشاه عباس نام داشت که یکی از پادشاهان قدرتمند صفوی بود و بعد از انقلاب به نام شهید کاشانی نامگذاری شد: «این سه راه اوضاع مناسبی نداشت و کوچههایش پر از شیرهکش خانه و مشروبفروشی بود. این سهراه حاشیه شهر حساب میشد چون شهر خیلی کوچک بود و از دروازه قوچان به بعد آبادیای وجود نداشت. مانند الان که بعضی از خلافکارها به حاشیه شهر پناه میبرند آن وقتها هم مردم برای مصرف مواد به این خیابانها میرفتند.»
آقای جاهد به گود زابلیها که در همین محدوده قرار داشت اشاره میکند و میگوید: «واقعا این محدوده گود بود. در گودال مانند استخر آب جمع میشد. یادم هست بچههای زابلی در این گودال شنا میکردند. آن وقتها زابلیها از خشکسالی به مشهد پناه آورده بودند و در همین گودال زندگی میکردند. بعضیهایشان گودالی حفر میکردند و در آن زندگی میکردند. البته در بین زابلیهای مقیم مشهد خاندانهای فرهیخته هم کم نبود. افرادی مانند خاندان عامل که بزرگشان معلم بود و با فولکس زرد رنگی در شهر تردد میکرد. خیابان عامل هم به نام این معلم نامگذاری شد و بعد از انقلاب به حرعاملی تغییر نام پیدا کرد هر چند هنوز هم خیلیها این خیابان را به نام عامل میشناسند.»
پیرمرد روی صندلی جابهجا میشود و به خیابان روبهرویش اشاره میکند: «سال52خیابان مطهری باز شد. از چهارراه میدان بار تا چهارراه عامل آن سال آسفالت شد. سال 58آسفالت تا کمر خیابان رسید. اول تا مطهری 22رفت و بعد از ساخته شدن شهرک امام یا همان هدایت فعلی این خیابان تا شهرک امام ادامه پیدا کرد.»
حرف از شهرک امام میشود از جاهد فلسفه نامگذاری محله را میپرسم که در جواب اینطور توضیح میدهد: «سال 62شهرک امام را بنیاد مستضعفان ساخت و به افرادی که خانه نداشتند واگذار کرد. آن دوره زمین شهری به افرادی که 9تا 10بچه داشتند یک هزار تا دوهزار متر زمین میداد؛ البته به این شرط که بتواند دور زمین را دیوار کند. زابلیها تعداد بچه زیادی داشتند و هر کدامشان که میرفتند هزار متر زمین به آنها میدادند. افرادی هم که وسع مالی نداشتند که دور زمین را دیوار کنند و آن را بسازند در شهرک امام خانههای صد متری برایشان میساختند و به آنها میدادند برای همین به این خیابان تا همین چندسال پیش شهرک امام میگفتند. شهرداری مشهد با این هدف که زابلیها اوضاعشان بهتر شود برخی از آنها را به عنوان کارگر استخدام کرد. گود زابلیها هم همان دوره توسط زمین شهری به مردم واگذار شد.»
جایی که حالا سه راه کاشانی نام دارد و پارک کودک محل رفتوآمد خیلی از اهالی آن محله است حدود 50سال پیش گورستان عمومی بوده است: «شب که از کنار گورستان رد میشدیم به شدت میترسیدیم. جایی که حالا پارک کودک است آن موقع گورستان بزرگی بود و اهالی محلههای اطراف را در آن دفن میکردند حتی یکی از همسایههایمان در آن گورستان دفن شده بود.»
او بعضی از گورستانهای منطقه را نام میبرد: «پارک پردیس، زرکش، شهرک حجت و پشت پارکینگ اتوبوسرانی در چراغچی گورستان بود که حالا فقط گورستان زرکش باقی مانده است.»
به گفته حاج علی دورتا دور دروازه قوچان کاروانسرا بود: «بیشتر کاروانسراها به حاجی عصاران که از متمولان مشهد بود تعلق داشت. در این کاروانسراها معمولا گندم و جو را الک میکردند و به مردم میفروختند. در بعضی از آنها هم درشکهها را تمیز میکردند. وسیله نقلیه آن دوره درشکه بود و برای باربری گاری وجود داشت. گاریهای بزرگ را حیوان میکشید و گاریهای کوچک را آدمها هل میدادند. از این محدوده آب رودخانه چشمه گیلاس میگذشت. مردم کنار این رودخانه فرش و لباس میشستند.»
وقتی از حضور مردم در مراسمهای مذهبی میپرسم میگوید: «هیئتها رونق داشت. جوانها پای کار میآمدند. گاهی سر اینکه کدام هیئت جلو بیفتد دعوا میشد. دو ماه محرم و صفر اوباش هم لباس مشکی میپوشیدند و خلاف را کنار میگذاشتند. در محله عامل حسین سرخسی نامی بود که برای خودش جاهلی بود هر شب چاقو به دست با نوچههایش در خیابان عربدهکشی راه میانداخت. اگر با کسی هم درگیر میشد آدمهای کلانتری میگفتند مست است با او مدارا کنید. حتی همچین آدمی در محرم و صفر سرجایش مینشست و دست از این کارهایش برمیداشت.»
آقای جواهری شرکت برق جواهری را در سه راه شاه عباس یا همان سه راه کاشانی راه انداخت و مردم از این شرکت که موتور برق داشت، برقشان را تهیه میکردند
ماجرای آمدن برق به محله مطهری را هم حاج علی اینطور تعریف میکند: «آقای جواهری شرکت برق جواهری را در سه راه شاه عباس یا همان سه راه کاشانی راه انداخت و مردم از این شرکت که موتور برق داشت، برقشان را تهیه میکردند. میگفتند میخواهیم برویم برق جواهری بخریم که منظورشان تهیه برق و سیمکشی به در منزلشان از شرکت برق جواهری بود. با آمدن برق رفته رفته محله مطهری هم آباد شد.»
در بین صحبتهای ما پیرمردی وارد مغازه میشود جنسی را قیمت میکند و از گرانی به زمین و زمان بد و بیراه میگوید و میرود. حاج علی به اینجای ماجرا که میرسد، میگوید: «دخترم اینکه میگویند زمان شاه بهتر بود و حالا گرانی و مشکلات زیاد است و ...دروغ محض است. من در هر دو دوره زندگی کردم. آن دوره بیشتر مردم که 89درصد میشدند روستانشین بودند. امام خمینی(ره) با انقلاب ترس در روستاها را شکست. با برکناری خانها مردم روستا هم روی آرامش را دیدند. آن دوره مردم روستا از ترس خانها حتی اجازه نداشتند درخت بکارند. خان نمیخواست این مردم حتی از سایه درخت استفاده کنند و زیرش دقیقهای استراحت کنند. در رژیم شاهنشاهی به جر فساد چیزی نبود. هیچ کاری روی اصول انجام نمیشد و فساد تا کلانتریها پیش رفته بود. امکاناتی اگر بود به عده محدودی تعلق داشت. »
صحبتهایم با علی جاهد قزلباش به درازا کشید؛ اما او با حوصله به همه سؤالاتم پاسخ داد. با خوشرویی از قدیم گفت و درآخر برای نسل امروز آرزوی آرامش و صبر داشت.