کد خبر: ۸۸۳۹
۲۶ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۲:۰۰
فرزند شهید مدافع حرم، مهدی محمدی‌مفرد دو‌روزه بود که او رفت و روز ۱۵ بهمن در‌جریان آزادسازی دو شهرک شیعه‌نشین مورد اصابت گلوله قرارگرفت و به شهادت رسید.

در خانه «جواد» صدایش می‌زنند، ولی اسمش توی شناسنامه «مهدی» است. نام جهادی‌اش در سوریه نیز «ابوفاضل» است. پسران خانواده محمدی‌مفرد تقریبا همه‌شان جنگ را به‌نوعی تجربه کرده‌اند. پدر خانواده چیزی حدود ۳۶ سال در ارتش خدمت می‌کرده؛ در لشکر ۷۷ و هشت‌سال در جنگ حضور داشته است.

یک پسر جانباز دارد و پسر دیگرش مدت‌ها مفقودالاثر بوده که بعد‌ها بازمی‌گردد و حالا هم یک پسر شهید دارد. مهدی محمدی‌مفرد ۳۸ سال داشت و وقتی به جبهه مقاومت می‌رفت، فرزند دومش دوروزه بود. این مدافع حرم درجریان آزادسازی «نبل» و «الزهرا» دو شهرک بزرگ شیعه‌نشین در سوریه با نام جهادی «ابوفاضل» به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

اما چطور می‌شود مردی با داشتن دو فرزند از کار و زندگی بزند و در کشوری دیگر برای دفاع از اعتقادات و وطنش به شهادت برسد؟ با پدر شهید مهدی محمدی‌مفرد از شهروندان محله آبکوه‌سعدآباد در‌این‌باره به گفتگو نشستیم.


از ۵ سال پیش همه چیز جدی شد

حاج‌آقا محمدی‌مفرد، هشت فرزند دارد که مهدی، سومین پسرش است. او از روز‌هایی می‌گوید که مهدی، حرف جنگ و شهادت را با او در‌میان گذاشته است؛ «حدود پنج‌سال پیش بود که آمد به من گفت پدر، من که زمان جنگ بچه بودم و نتوانستم به جبهه بروم، ولی اگر زمانی اسلام نیاز به سرباز داشت، من هم باید بروم.» این‌ها را که می‌شنیدم، حرفی نمی‌زدم. لیسانسش را گرفته بود و تازه در یک دانشگاه دولتی کارشناسی‌ارشد هم قبول شده و رفته بود برای ثبت‌نام.»، اما این تصمیم برای مهدی ناگهانی نبوده.

او ظاهرا از فعالان فرهنگی و از چهره‌های شناخته‌شده پایگاه‌های بسیج شهر بوده است؛ «او یکی از پایه‌گذاران جلسات فرهنگی و مذهبی مهدیه مشهد بود و در چندین پایگاه بسیج هم رفت‌و‌آمد داشت. البته من خیلی درجریان کارهایش نبودم و بعد‌از شهادتش متوجه فعالیت‌هایش شدم. مهدی بیشتر از همه یک چهره فرهنگی بود و به‌شدت هم اهل شوخی؛ یعنی گاهی دوستانش، حرف‌های جدی او را به‌شوخی تعبیر می‌کردند و خیلی جدی نمی‌گرفتند.»

روزی که برای تشییع به حرم مطهر رفته بودیم دوشنبه بود؛ شیفت حرم مهدی. به امام رضا گفتم مهدی سر شیفتش آمد


شما دوست نداری پدر شهید باشی؟

حالا قضیه به نسبت پنج‌سال پیش برای مهدی جدی‌تر شده بود. پدرش می‌گوید این آخری‌ها خیلی برای رفتن پافشاری می‌کرد: «یک سالی می‌شد که اصرارهایش برای رفتن به جبهه سوریه زیاد شده بود، ولی ما رضایت نمی‌دادیم و می‌گفتیم پسرجان شما زن جوان داری، بچه داری. اما یک بار من را صدا و زد گفت: شما نمی‌خواهی پدر شهید باشی؟ گفتم: من برادر شهید هستم. دوباره تکرار کرد و گفت: نمی‌خواهی پدر شهید باشی؟

گفتم من پدر دو تا جانباز هستم. باز هم سوالش را تکرار کرد. دیگر دیدم مهدی تصمیمش را گرفته است و کاری از من برنمی‌آید. گفتم برو. آن زمان نزدیک به‌دنیا‌آمدن بچه‌اش بود. گفتم پس صبر کن بچه‌ات به دنیا بیاید بعد. اما رفت و بعد از یک ماه برگشت.»

مهدی می‌رود، ولی نه به‌راحتی و آن‌طور‌که خودش دلش می‌خواست؛ «آن‌طور‌که متوجه شدم حدود دوبار از داخل هواپیما به‌خاطر نقص مدارک و چیز‌های دیگر پیاده‌اش کرده بودند و یک بار هم او را از سوریه برگرداندند. خودش وقتی می‌دید که برادران افغانستانی‌اش را می‌برند، خیلی مصر بود که برود.

از‌آنجا‌که ایشان خودش مدیر کاروان هم بود، آنجا در بین‌الحرمین از امام‌حسین (ع) ملتمسانه و از تَه دل خواسته بود که شهادت را نصیبش کند و حتی خواسته بود که چگونه شهید شود. می‌گفت من با این چشم و سر گناه کردم؛ من این‌ها را نمی‌خواهم. آخر سر هم دقیقا همان‌طور‌که خودش می‌خواست، شهید شد.»

 

عشق شهادت


آرزو داشت شهرک‌های شیعه‌نشین زودتر آزاد شود

شهید‌مهدی محمدی‌مفرد خیلی خوب، قدر و قیمت وقتش را می‌دانسته و اصلا بخشی از اصرارهایش به همین دلیل بوده است. دعاهایش برای به‌دنیا‌آمدن فرزندش، از آن دست مقولاتی است که تلنگر جدی به انسان می‌زند؛ «دوست داشت پسرش طبیعی به دنیا بیاید. واقعا آرزو داشت و به من تاکید کرد بروم حرم و برای فرزند و همسرش دعا کنم. خب خدا را شکر، این اتفاق افتاد و فرزندش طبیعی به دنیا آمد.

اولش دلیل این اصرارهایش را نمی‌فهمیدم، ولی بعد متوجه شدم که اگر بچه سزارین به دنیا می‌آمد، باید زمان بیشتری کنار همسرش می‌ماند و این برای او یعنی دورماندن از جبهه؛ بنابراین فرزندش دو‌روزه بود که رفت و روز ۱۵ بهمن در‌جریان آزادسازی دو شهرک شیعه‌نشین مورد اصابت گلوله قرارگرفت و به شهادت رسید. من خیلی خوشحال شدم که بی‌بی‌زینب، او را به فرزندی پذیرفت و ما را هم جلوی اهل‌بیت روسفید کرد.»

شهید محمدی مفرد شهروند محله آبکوه، یکی از آرزوهایش بین تمام آزادسازی‌هایی که تا‌به‌حال انجام گرفته بود و ادامه داشت، آزدسازی شهرک‌های نبل و الزهرا بود. چند‌سالی بود که خبر‌های محاصره این دو شهرک توسط تکفیری‌های داعشی به گوش می‌رسید و البته با تمام این‌ها به‌خاطر مقاومت اهالی این دو شهرک هنوز نتوانسته بودند آن‌ها را تصرف کنند. اما بالاخره این شهرک‌ها به‌دست مدافعان حرم آزاد می‌شود، ولی شهید‌محمدی نتوانست این آزادی را به چشم خودش ببیند و به شهادت رسید.

 

عشق شهادت
 

پیامک‌هایش پر از خبر شهادت خودش بود

پیامک‌هایش پر از خبر شهادت خودش بود! به همه می‌گفت که به‌زودی اتفاقات خوبی برایش می‌افتد. پدرش می‌گوید مهدی گاهی برای دیدن دوستان شهیدش و مدافعان حرم به بهشت رضا می‌رفت. این روز‌ها به‌خاطر شهدای زیادی که برای دفن به مشهد می‌آورند، تقریبا جای خالی پیدا کم پیدا می‌شود، ولی ظاهرا مهدی به یکی از دوستانش گفته بوده که من بالاخره همین‌جا کنار دوستانم دفن می‌شوم؛ «در مکانی که الان مهدی دفن شده دیگر هیچ قبر خالی وجود ندارد. اما مسئول کامپیوتر بهشت‌رضا به‌طور اتفاقی به ما گفت که یک قبر خالی آنجاست و هیچ‌کس هم نمی‌دانسته.

بعد‌ها از یکی از دوستانش فهمیدم که به‌شوخی به او گفته بود که من همین‌جا دفن می‌شوم. پیامک‌های شهید همه موجود است. به دوستانش می‌گفته بهشت می‌بینمتان. از طرف دیگر، روزی که برای تشییع به حرم مطهر رفته بودیم، روز دوشنبه بود؛ یعنی روز شیفت حرم مهدی. وقتی داخل حرم شدم، به امام رضا (ع) گفتم مهدی سر شیفتش آمد؛ بگو برایش غیبت رد نکنند.»



* این گزارش شنبه یک اسفند ۱۳۹۴شماره ۱۸۷ در شهرارا محله منطقه یک چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44