کد خبر: ۱۱۵۰۹
۲۹ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰
سلیمان قَنّاس؛ تک تیراندازی که در شب عملیات حلب شهید شد

سلیمان قَنّاس؛ تک تیراندازی که در شب عملیات حلب شهید شد

قرار بوده گروه غلام‌‌رضا خاوری‌فر پشتیبان باشند و گروه دیگری پیشرو. اما گروه غلام‌رضا به نقطه حمله که می‌رسند، متوجه می‌شوند گروه پیشرو نیامده. بی‌سیم می‌زند که: «ما جلوداریم، شما بیایید پشتیبانی.»، اما خبری نمی‌شود.

انگار دوباره تاریخ به عقب برگشته است و خاطراتِ غبارگرفته هشت سال جنگ تحمیلی دارد دوباره تکرار می‌شود. دوباره مادران و پدران بسیاری را «والدین شهید» صدا می‌زنند و دوباره خواهران بسیاری هر روز، راه ‌بهشت رضا را قدم می‌گیرند تا داغ برادر را روی سنگ‌قبری گریه کنند.

تنها تفاوت این جنگ در مرزهایشان رقم می‌خورد. دیروز مرز، ایران بود و امروز خاک سوریه. دوباره نشسته‌ایم روبه‌روی خانواده‌ای که هنوز سیاه شهادت جوانشان را به تن دارند. پدر بعد از هر سوالِ خبرنگار، بغض می‌کند و مادر گوش‌هایش در کمتر از چهل روز سنگین شده.

می‌گویند آخرین خبری که شنیده، خبر شهادت پسر ته‌تغاری‌اش بوده است. همین است که بیشتر سطرهای این گزارش را از دهانِ خواهر شهید کلمه می‌کنیم؛ خواهری که برادرش به او وصیت کرده هرگاه دلتنگ شد و غصه روزگار امانش را برید، یاد غریبی و تنهایی زینب(س) بیفتد و صبوری کند. گزارش پیش‌رو روایت فرمانده شهید مدافع حرم، غلام‌‌رضا خاوری‌فر است که او را در جبهه سوریه با نام سلیمان قَنّاس(تک‌تیرانداز) می‌شناختند.

 

با مدرک جعلی و به نام مهاجر رفت

هوایی جبهه‌های سوریه که شد، گمان نمی‌کردیم یک روز راهی شود. اوایل نام‌نویسی بود و هنوز ایرانی‌ها را ثبت‌نام نمی‌کردند. چندباری رفته بود بسیج و سپاه و «نه» شنیده بود. گفته بودند باید یا غیرایرانی باشی یا سپاهی. چند دوست مهاجر داشت.

 نمی‌دانم چه زدوبندی با هم کرده بودند که یک‌شب، خندان آمد خانه ما. یک کارت سبزرنگ از جیبش درآورد و گفت: «کارم درست شده و به‌زودی اعزام می‌شوم؛ فقط می‌خواهم واسطه شوی تا دل پدر و مادرمان هم رضا شود.» توی دل غلام رضا عروسی بود و توی دل ما عزا. بعد‌ها فهمیدیم کارت یک مهاجر افغانستانی به اسم «غلامعلی» را جعل کرده. توی صفِ ثبت‌نام هم گفته: «پدر و مادرم در افغانستان فوت کردند.» یک زن مهاجر را هم با نام عمه‌اش برده و او به‌جای پدر و مادرمان، برگه رضایت‌نامه را انگشت زده است.

 

اسلام که مرز ندارد

گفتم: «چرا می‌خواهی بروی؟ مهاجران که می‌روند؛ پدر و مادرت پیرند و به تو نیاز دارند.» گفت: «حضرت زینب (س) که ایرانی یا افغانستانی نیست. اسلام که مرز ندارد؛ من هم می‌روم.» روز‌های بعدِ از آن، به گرفتن رضایت از پدر و مادرمان گذشت تااینکه ماهِ دوم سال ۹۲ اعزام شد. گفته بود یک‌بار می‌رود و بعد، از صرافت می‌افتد. با همین ترفند هم شال‌وکلاه کرد و رفت. ته‌تغاری خانه بود و رفتنش سخت، اما شد آنچه او می‌خواست.

 

گفتیم سروسامان که بگیرد، دیگر نمی‌رود

همان بار اول که برگشت، زد زیر قولش. ۱۵ روز نشد که دیدیم دارد چمدان می‌بندد. لبخند تلخی زد و گفت: «نمی‌توانم؛ آنجا کربلای دیگری است.» گفته بود: «خدماتی‌ام. توی گروه پشتیبانی. آشپزی می‌کنم.» باور نکردیم. غلام رضا بین غذا‌ها تنها پختن نیمرو را بلد بود و بس. دو تا سه ماه می‌رفت و بین هر بار آمدن، ۱۵ روزی می‌ماند و برمی‌گشت. به هر دری زدیم تا پشیمانِ رفتن شود، اما هربار، تیرمان به سنگ می‌خورد. نیمه سال ۹۲ بود که تصمیم گرفتیم سروسامانش بدهیم و رخت دامادی تنش کنیم، مگر به این حیله پاگیر شود و به جبهه نرود ولی هربار که این را خواسته بودیم، سر باز زده بود، اما آن روز‌ها قبول کرد.

 

سلیمان قَنّاس؛ تک تیراندازی که در شب عملیات سهید شد

 

داماد شما می‌شوم، اما راه سوریه را گم نمی‌کنم

یک شب قرار گذاشتیم خانه دختری که نشانش کرده بودیم. توی مجلس خواستگاری گفتیم مرد خانه و زندگی می‌شود، اما خودش پرید توی حرف‌ها که: «نه». بعد هم رو کرد به پدرِ دختر و گفت: «بی‌بی زینب (س) تنهاست. من داماد شما می‌شوم، اما راه سوریه را گم نمی‌کنم. تفنگ هم از روی شانه‌ام نمی‌افتد. ممکن است بین این رفتن‌ها شهید شوم، جانباز یا قطع‌نخاع. اگر به این شرط رضایت می‌دهید، هستم.» باورمان نمی‌شد، اما دختر «بله» را گفت. چند وقت بعد یک مهمانی ساده گرفتند و رفتند زیر یک سقف.

 

می‌گفت من آشپزم، اما فرمانده بود

۱۰ روزی گذشت که دوباره راهی شد. التماس‌های زنش هم کارگر نشد. چند وقت بعدش یک فیلم دیدیم که غلام رضا را نشان می‌داد. آن هم نه به‌عنوان آشپز. به‌قول عرب‌ها، او قنّاس (تک‌تیرانداز) بود. او را «فرمانده سلیمان» صدا می‌زدند.

ریختیم دوروبرش که چرا دروغ گفتی؟ دیگر نمی‌گذاریم بروی. این بارِ آخر است؛ البته ما می‌دانستیم که غلام رضا آشپز نیست، اما انگار می‌خواستیم خودمان را آرام کنیم. دوسال‌ونیم، از این آمدن‌ها و رفتن‌ها گذشت تااینکه سه روز مانده به اربعین امسال دوباره رفت.

۱۰ روز گذشت که یک روز عروسمان تماس گرفت که همه جمع شوید خانه مادر. غلام رضا تماس تصویری گرفته بود تا با ما حرف بزند. آنجا بود که پرسیدیم کی برمی‌گردی که گفت: «چیزی نمانده. تا هفت روز دیگر می‌آیم.» این جمله شادمان کرد تا دوباره خانه‌تکانی کنیم. لباس نو بخریم و خودمان را برای آمدن یک عید دیگر درکنارِ غلام رضا آماده کنیم، اما امان از چرخِ روزگار که حسرت همه‌چیز را روی دل آدم می‌گذارد!

 

از هم‌رزمانش شنیدیم که شب ۱۹ دی، تعدادی‌شان را صدا می‌زند و از آنان می‌خواهد که مقداری آب، گرم کنند 

از گردان عباسیون

تا یادم نرفته بگویم که غلام رضا توی سوریه گردانی را تشکیل داده بود به نام «عباسیون» که در آن جوانان قدبلند و تنومند را جمع می‌کرده و آنان را آموزش تک‌تیراندازی می‌داده؛ گردانی که قرار بود یاد شهید ابوحامد را زنده نگه دارد، اما حیف که خواسته‌اش به سرانجام نرسید. از هم‌رزمانش شنیدیم که شب ۱۹ دی، تعدادی‌شان را صدا می‌زند و از آنان می‌خواهد که مقداری آب، گرم کنند تا او غسل شهادت کند. همان شب می‌رود می‌نشیند توی ماشین و تا بامداد نوحه «زینب، زینبِ» موذن‌زاده را گوش می‌دهد. صبح فردایش هم شهید می‌شود.

غلام رضا خاوری‌فر متولد اول فروردین ۱۳۵۸، بهار امسال درمیان خانواده و کنار سفره هفت‌سین نیست. غلام رضایی که پیش از جنگ، درسش را با مدرک دیپلم تمام کرده بود و مغازه لوازم یدکی داشت، اما عشق به عمه مظلوم سادات، او را یکی از فرماندهان جنگ سوریه می‌کند. سطر‌های پایین تنها گوشه‌ای از خاطرات خانواده اوست.

مرتبه آخری که داشت می‌رفت، به همه اعضای خانواده زنگ زد و همه را به خانه‌اش دعوت کرد. آن روز خیلی شوخی کرد و با اینکه عادت به عکس گرفتن نداشت، با همه یک عکس یادگاری انداخت.

ما درواقع سه برادر و دو خواهر بودیم. یکی از خواهرانم پیش از رفتن غلام رضا به جبهه سوریه بر اثر بیماری فوت شد. همین موضوع باعث ارتباط عمیق‌تر ما دوتا شد؛ البته پیش از آن هم من به غلام رضا از همه نزدیک‌تر بودم. هرشب به بهانه‌های مختلف به ما سرمی‌زد، حتی اگر شده ساعت ۱۲ شب و سرپایی، تا دم در می‌آمد. زنگ می‌زد و می‌پرسید: «چای تازه‌دم دارید؟» ما هم با خنده می‌گفتیم: «دیر آمدی، خوابیدیم. برو فردا بیا.»

با بچه‌ها خیلی مهربان بود. هر سال عید نوروز که می‌شد، بچه‌های ما خواهر‌ها و برادر‌ها را جمع می‌کرد و از لباس‌های عیدشان می‌پرسید. برایش مهم بود که نوه‌های پدر و مادرش حتما لباس نو داشته باشند و نوروز به آنها خوش بگذرد.

شنیده بودیم حزب‌ا... لبنان بار‌ها به او پیشنهاد داده بود که به آنها ملحق شود. گفته بودند: «گروه فاطمیون را ترک کن و یکی از ما باش»، اما غلام رضا قبول نکرده بود. وقتی چرایش را می‌پرسیدیم، جواب می‌داد: «تیپ فاطمیون به‌ویژه بچه‌های مهاجر، چون به سربازی نرفته‌اند، نیاز به آموزش نظامی دارند. من سربازی رفته‌ام و خم‌وچم سلاح‌ها را می‌شناسم. مانده‌ام تا به آنها آموزش دهم و ترکشان نمی‌کنم.»

لیلا قاسمیان‌ترشیزی، عروس خانواده، از برادرشوهر شهیدش چنین می‌گوید: «دفعه اولی که برادر همسرم عازم سوریه شد، آمدنش طولانی شد. نگرانش بودیم. یک روز خواهرشوهرم زنگ زد و گفت: «بیا خانه مادرجان. پایش شکسته است. با عجله خودم را به خانه مادر رساندم. دیدم از حیاط، صدای خنده می‌آید. سرک که کشیدم، دیدم رضا توی حیاط ایستاده. آن‌قدر خوشحال شده بودم که به طرفش دویدم و صدایش زدم. این روز‌ها هرچه می‌کنم، باورم نمی‌شود که برادر کوچک خانواده دیگر در جمع ما نیست. داغ جوان سخت است؛ آن هم جوانی به آقایی غلام رضا.»

- خبر شهادت چگونه به شما رسید؟

غلام رضا هر شب با همسرش تماس می‌گرفت و ما ازطریق او خبر سلامتی‌اش را می‌شنیدیم. شب‌های ۲۰ و ۲۱ دی‌ماه عروسمان تماس گرفته و متوجه شده بود که تلفن همراهِ برادرم، دست دوستانش است. آنها می‌گفتند حالش خوب است و سلام می‌رساند ولی خب، آدم در این‌گونه مواقع شستش خبردار می‌شود که چه اتفاقی افتاده؛ گرچه باور نمی‌کند؛ البته معمول بود که غلام رضا هر وقت به خط مقدم می‌رفت، تلفنش را به یکی از دوستانش می‌سپرد ولی آن روز‌ها دم‌دمه‌های آمدنش بود و انتظار نداشتیم به خط مقدم رفته باشد. یک شب و دو روز را در بی‌خبری گذراندیم. همان روز‌ها دو نفر از بنیاد آمدند و گفتند که برای سرکشی از خانواده‌های رزمنده مدافع حرم آمده‌ایم. باورمان نمی‌شد؛ پرسیدیم: «پس در این سه سال چرا نیامدید؟» جوابی ندادند و رفتند. فردایش تماس گرفتند و شماره برادر بزرگ‌ترم را خواستند. به او گفته بودند که برادرتان مجروح شده و در تهران است. او گفته بود دروغ می‌گویید، اما باقی ما، حرفشان را باور کردیم. تا آن زمان پدر و مادرم از هیچ‌کدام این اتفاق‌ها اطلاعی نداشتند. یک روز دیگر هم گذشت تااینکه ساعت ۱۲ شب بود که پسرم از زبان دوستان غلام رضا، خبر شهادتش را شنید.

 

- شما چه کردید؟

پسرم گفت: «مادر، دیگر چشم‌انتظار دایی نباش. دایی شهید شده.» من و دخترانم تا صبح گریه کردیم. صبح وقتی با برادرم تماس گرفتیم، گفت: «من هم شنیده‌ام، اما تشابه اسمی بوده.» دوباره نور امید توی دل‌هایمان روشن شد؛ امیدی که عمر درازی نداشت. بالاخره خبر شهادتش آمد. پیکرش را ۲۸ دی تحویل گرفتیم. دو روزی در سردخانه بود تااینکه اول بهمن در بهشت رضا به خاک سپرده شد.

 

- از نحوه شهادتش چه شنیدید؟

گویا همان شبِ ۱۹ دی ماه، قرار «هجوم» داشته‌اند. مدافعان به عملیات‌هایشان، هجوم می‌گویند. در منطقه حلب قرار پیشروی داشته‌اند؛ البته قرار بوده گروهی پیشرو باشند و گروه برادرم، پشتیبان. گروه غلام رضا به نقطه حمله که می‌رسند، متوجه می‌شوند گروه پیشرو نیامده. بی‌سیم می‌زند که: «ما جلوداریم، شما بیایید پشتیبانی. بچه‌ها دارند تکه‌تکه می‌شوند»، اما خبری نمی‌شود. برمی‌گردد کمک بیاورد که هدف یک تک‌تیرانداز قرار می‌گیرد و شهید می‌شود.

 

*این گزارش در شماره ۲۳۶ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۹ اسفندماه سال ۱۳۹۵ منتشر شده است.

 

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44