در صورت نجیب و رنج کشیده اش، خستگی سنگینی نشسته است. چهارسال از رفتن همسرش می گذرد اما هنوز صدای او توی گوش زن می پیچد؛ «من باید بروم.»
حسن آقا خوب می دانست دختر دردانه اش نازنین زهرا معلولیت دارد اما از اوتیسمی بودن محمدیاسینش خبر نداشت و با آنکه نفسش به نفس بچه هایش بند بود، دست به انتخاب دیگری زد. به ندای قلبش گوش سپرد و راهی سوریه شد و رقیه خانم و فرزندانش را به خدا سپرد. او می گفت: «اگر برنگشتم محمدیاسین هست و هوای تو و نازنین زهرا را دارد.» این تصمیم در دل رقیه خانم غوغایی به راه انداخت اما حریف اراده شریک زندگی اش نشد. دست آخر هم مدت کوتاهی نگذشته بود که تدمُر سوریه، معراج حسن ابراهیمی شد و رقیه دهقان ماند و دو فرزند معلول و خدایی که بزرگ است.
خیابان شهید آوینی3 حدود 10هفته ای می شود که مزین به نام شهید مدافع حرم حسن ابراهیمی شده است. منزلی در انتهای کوچه که بر سر در آن، تابلویی به یادبود شهید محله نصب شده است.
داخل خانه هم صفا و صمیمیت خاص خودش را دارد، راهرویی چند متری در ورودی خانه را به پذیرایی متصل می کند. روی دیوار دوسوی راهرو عکس های مختلفی از قبل شهادت حسن آقا جانمایی شده است. تصویری از سردار شهید قاسم سلیمانی هم یک گوشه به چشم می خورد. رقیه خانم فضای خانه را برای گفت وگو مهیا کرده است، دخترش به بوستان آلاله ها رفته و خاله اش هم فرزند کوچکش محمد را نگهداری می کند.
می گوید: محمدیاسین اوتیسم دارد و اگر کسی مراقبش نباشد سر و صدا می کند و نمی گذارد گفت وگو کنیم. رقیه متولد 1366 است و شهید حسن ابراهیمی چهار سال از او بزرگ تر بود. حسن آقا پسرخاله پدر رقیه است. خانواده همسرش از سال های دور ساکن شیراز بوده و هستند و رقیه و خانواده اش هم ساکن مشهد بوده اند. زیارت امام رضا(ع) و رفت و آمد فامیلی سبب ارتباط بیشتر دو خانواده و آشنایی حسن آقا و رقیه خانم می شود. سال 1384 ازدواج می کنند و یک سال بعد نازنین زهرا به دنیا می آید. مدتی می گذرد و متوجه معلولیت دخترشان می شوند.
رقیه خانم درباره شرایط دخترش توضیح می دهد و برگه های کمیسیون پزشکی بهزیستی مشهد را نشانم می دهد. می گوید: بعد از تولد دخترم به ما گفتند خون شما به هم نمی خورده و نباید بچه دار می شدید. آمپولی به نام «روگام» بوده و باید تزریق می کردیم اما اطلاع نداشتیم. 10سال صبر کردیم و در این مدت آزمایش های مختلفی انجام دادیم تمام اقدامات لازم انجام شد و محمدیاسین به دنیا آمد. پسرم 9ماهه بود که حسن آقا برای مبارزه با تکفیری ها به سوریه رفت. حتی روزی که برای مبارزه علیه دشمنان تکفیری به سوریه می رفت گفت:«اگر برنگشتم محمد هست و هوای تو و نازنین زهرا را دارد.» همسرم نمی دانست که محمد هم اوتیسم دارد.
«تا همین الان نفهمیده ام که چه شد حسن آقا که سرش به شغلش، کاشی کاری گرم بود و بذله گو و بخشنده بود هوای رفتن به سوریه به سرش زد.» این را رقیه خانم می گوید و گریزی می زند به شهادت یکی از اقوام همسرش که حسن آقا را برای رفتن به سوریه مصمم تر کرده بود: پسردایی همسرم «جاوید یوسفی» سه سال قبل در سوریه شهید شده بود. بعد از شهادت او، حسن آقا خیلی احساس تکلیف می کرد. سه بار تصمیم گرفت برود. دفعه اول و دوم من و خانواده ام منصرفش کردیم. بار سوم آمد و گفت باید بروم و حتی ناراحتی هم بین ما پیش آمد اما درنهایت برگه رضایت را امضا کردم. صحبت این بود که ممکن است چند ماه تا اعزامش طول بکشد اما یک هفته بعد خبر دادند زمان رفتن رسیده است.
سال 96 ، شب 23ماه مبارک ماه رمضان به یزد اعزام می شود تا دوره آموزشی را بگذراند. یک ماه آموزش می بیند و سپس به سوریه اعزام می شود. یک ماه و نیم علیه دشمن تکفیری مبارزه می کند و دو هفته مانده تا مرخصی به شهادت می رسد. رقیه از حال و هوای حسن آقا در زمان دوره آموزشی می گوید: به ما گفت «دو ماه می روم و برمی گردم تا کنار محمد یاسین و دخترم باشم.»
اما پایش به خاک سوریه که می رسد، آب پاکی را روی دست رقیه خانم می ریزد و می گوید: «من از اینجا بر نمی گردم و منتظرم نباشید.»
رقیه خانم ماجرای روز شهادت را نیز این طور تعریف می کند: گویا داعش بیشتر مواقع پیش از طلوع صبح حمله می کرده است. آن روز هم حمله می کند و اول پسرعموی همسرم «احمد ابراهیمی» را به شهادت می رساند. هم رزم همسرم آقای طیبی برایم تعریف کرد که در همان حمله پشت تیربار بوده و حسن کمک تیربارچی اش بوده است.
همان طور که به سوی تکفیری ها رگبار می بسته است ناگهان متوجه می شود که گلوله ای به پشت سر همسرم اصابت کرده است. حسن و احمد در آنجا با گروهی از رزمندگان اهوازی بودند و آقای طیبی یکی از آن ها بود. آقای طیبی گفت لحظه آخر حسن گفت «مواظب دخترم باش.»
بعد از شهادت حسن آقا روزگار بسیار سختی برای رقیه خانم پیش می آید. نازنین زهرا عمل می کند و شش توده استخوانی را از استخوان پاهایش خارج می کنند. لگنش را می شکنند و اصلاح فرم می کنند. عمل مهمی داشته و روزهای سختی را پشت سر گذاشته است. رقیه خانم می ماند و دو بچه معلول و یک دل شکسته تا اینکه با انسانی شریف آشنا می شود.
سه سال بعد از شهادت همسرش در سفری به شهر شیراز، رقیه خانم با حاج خانم جمیله حسینی که در این شهر، خیلی سرشناس و بااعتبار است آشنا می شود: حاج خانم خودش دختر، همسر و خواهر شهید است. علاوه بر این چند برادرشوهرش هم به شهادت رسیده اند. او خودش آمد و تحقیقات کرد و متوجه شد که درگیر چه مشکلاتی هستم. از آن روز به بعد کارهای من و فرزندانم را انجام می دهد. من از او و تمام کسانی که در این سال ها کمک حال من و فرزندانم بوده اند، تشکر می کنم.
رقیه خانم پس از روایت گفته های هم رزمان همسرش، فیلمی از لحظات اولیه شهادت حسن آقا نشانم می دهد. در فیلم گرفته شده، پیکر شهید به پشت روی خاک افتاده و از پشت سرش خون جاری شده است. رقیه خانم می گوید: اول پیکر حسن آقا را همراه پیکر پسرعمویش به شیراز می برند و بعد آن را به مشهد منتقل می کنند. خانواده اش می خواهند پیکر را همانجا دفن کنند اما رقیه خانم اجازه نمی دهد. در نهایت شهید حسن ابراهیمی در قطعه شهدای بهشت رضا(ع) دفن می شود. جایی که رقیه خانم هر چند روز یک بار بتواند برود و آنجا کنار قبر همسرش درددل کند.
حالا یک سال می شود که آرامش نسبی دارند. حال نازنین زهرا بهتر است و رقیه خانم هر روز صبح محمد یاسین را برای توان بخشی به مؤسسه ای در خیابان امام رضا(ع) می برد و از فرصت چند ساعته برای زیارت حرم مطهر و درددل با امام رضا(ع) استفاده می کند. درباره نام گذاری خیابان شهید آوینی3 هم می گوید: قبل از عیدنوروز پیگیر نام گذاری کوچه به نام حسن آقا شدم. یکی از همسایه ها این فکر را در سرم انداخت. به شهرداری منطقه5 مشهد رفتم و بعد از پیگیری های لازم هفته پیش تابلوها به نام شهید نصب شد و نازنین زهرا با دیدن آن حس خوبی پیدا کرد و گفت: «احساس می کنم اینجا برای خودمان است.»