
قرارش این بود که برای پسرش گریه نکند. این را در خلال مصاحبه فهمیدیم؛ وقتی بغض مادر شهیدحسن حیدری ترکید، آن زمان که داشت از خوابی میگفت که همسایهشان از شهید دیده بود. مادر شهید با خودش تکرار میکرد که سعی میکنم آرام باشم، اما آنکه درد مرا کشیده باشد، میداند چه میگویم.
هنگامیکه دشمن تکفیری به سوریه آمد، جوانان بسیاری از این مرزوبوم به نیروهای مقاومت در سوریه پیوستند و دربرابر تروریستهای تکفیری قد علم کردند. در منطقه ما نیز جوانان بسیاری از محله گلشهر برای دفاع از حرم به سوریه رهسپار شدند.
افغانستانیهای این جهاد به تیپ «فاطمیون» معروف هستند و درعین گمنامی، از جانشان مایه میگذارند تا مبادا دشمن تکفیری، وجبی به زینبیه نزدیک شود. یکی از همین رزمندگان، شهید حسن حیدری بود. بیستوپنجسالهای از اهالی گلشهر که با لقمه حلال پدر کارگرش در همان محدوده از حاشیه شهر بزرگ شد. از خانواده این شهید خواستیم بخشی از خاطرات او را با ما قسمت کنند.
یک لحظه در طول مصاحبه دوساعتهمان، اشک چشم مادر شهید بند نمیآید. وقتی از او میخواهیم کمی از کودکی شهید حیدری برایمان بگوید با اشک پشت اشک، حرفهایش را کلمه میکند و میگوید: حسن پسر بزرگم است، او را سیزدهمفروردین سال ۶۸ در روستای ساغروان چناران به دنیا آوردم. اسمش را پدربزرگش که روحانی است، انتخاب کرد. پدربزرگ و مادربزرگش او را خیلی دوست داشتند؛ مثل ما که باورمان نمیشود او دیگر نباشد، صدایش را نشنوم و چشمهایم رشید شدنش را نبیند.
پسرم تا اول راهنمایی بیشتر درس نخواند و مدرسه را باوجود اصرار خانواده رها کرد. یک روز معلم حسن، مرا به مدرسه خواست. وقتی رفتم، متوجه شدم یک هفته است که پسرم به مدرسه نرفته، درحالیکه تمام این مدت، صبح کیف و کتابش را برمیداشت و سرِ ساعت از مدرسه برمیگشت. به معلمشان گفتم: «او به ما گفته که به مدرسه میآید.» ظهر که حسن از مدرسه برگشت، او را دعوا کردم که چرا به مدرسه نرفتی. گفت: «مادر جان مرا ببخشید».
بعد هم گفت که درسخواندن را دوست ندارد و میخواهد کار کند تا بتواند کمک خرج پدرش در امور خانه باشد.
همه اهل خانه ماجرا را فهمیدند. بعد هم پدربزرگش کلی با او صحبت که باید درسش را ادامه بدهد. در تمام این مدت، حسن سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمیزد. فقط در پایان گفت: «درسخواندن را دوست ندارم و میخوهم کار کنم. با اصرار ما چند وقت دیگر به مدرسه رفت، اما درس را نیمه رها کرد و وارد بازار کار شد.»
پسرم تکیهکلامش این بود که کار کند تا بتواند اسباب رفاه خانواده را فراهم آورد. دائم میگفت: مادر غصه نخور برایت یک خانه خوب میخرم. کمکخرج خانواده میشوم و نمیگذارم به شما سخت بگذرد. میگفت: مادر برایم دعا کن که بتوانم روی پای خودم بایستم تا آرزوهای شما را برآورده کنم.
یک سال گچکاری را بهعنوان شغلش انتخاب کرد، اما بعداز یکسال بهسراغ سنگکاری رفت. از سنگکاری درآمد بیشتری داشت و با درآمدش زندگی ما هم بهتر شده بود. برای کار به شهرهای دیگر هم میرفت. هر وقت به خانه میآمد، دستانش پر از خرید بود. برای خودش یک موتور خرید تا با اوستا کارش به محل کار بروند.
پسرم تکیهکلامش این بود که کار کند تا بتواند اسباب رفاه خانواده را فراهم آورد. دائم میگفت: مادر غصه نخور
روزهای جمعه هم با همان موتور، ما را به کوهسنگی میبرد و تمام تلاشش را میکرد تا خوشحالمان کند. وقتی برمیگشتیم، میگفت: مادرجان آنقدر انرژی گرفتهام که فردا میتوانم دوبرابر دیروز کار کنم.
غذای مورد علاقه فرزندم، پرکی (نوعی غذای افغان) بود. وقتی این خوراکی را برای صبحانه درست میکردم، پسرم با خوشحالی بلند میشد و همه خانواده را از خواب بیدار میکرد که «مادرم یک غذای عالی پخته؛ مادرم سنگ تمام گذاشته.» غذای دیگری که علاقه داشت، آبگوشت بود. این روزها همه حسرتم این است که یکبار دیگر سر سفره بنشیند تا دوباره غذایی را که دوست دارد برایش بپزم.
خاطرم هست که یک روز، داشتم در آشپزخانه غذا درست میکردم و پسرم تلویزیون تماشا میکرد. چند شهید از سوریه آورده بودند؛ بحث را بهسمت سوریه و جنگیدن برد. چند وقتی بود که در خانه، حرف از رفتن به سوریه میزد. بعداز صحبت با او متوجه شدم که چندتن از دوستانش بهتازگی از سوریه برگشته و با او درباره جهاد در سوریه صحبت کردهاند. هنگامیکه پدرش متوجه قصد او شد، از من خواست با او حرف بزنم و منصرفش کنم، اما حسن آنقدر اصرار کرد که از همه ما رضایت گرفت. پسرم خیلی هوای رفتن داشت؛ به او میگفتم آنجا دشمن است، بروی ممکن است شهید بشوی. گفت: «هر کسی لیاقت شهادت را ندارد؛ اگر شهید شوم باید افتخار کنی؛ مادر جان من راهم را انتخاب کردهام؛ بهتر است نگویی نرو.»
بعداز تعطیلات عید فطر سال ۹۴ بود که اولینبار اعزام شد. به ما خبری نداد و تا ۲۰ روز از او بیاطلاع بودیم. با تلفنش هم تماس میگرفتیم، اما خاموش بود. از تمام دوستانش سراغش را گرفتیم؛ اما کسی خبری از او نداشت. گفتیم شاید برای کار به شهرستان رفته و خودش خبر میدهد. پیش میآمد که برای گچکاری به شهرهای دیگر میرفت و بعد از پایان کارش دوباره برمیگشت. همینطور هم شد؛ بعداز ۲۰ روز تماس گرفت و گفت: «با اجازه شما برای دفاع از حرم بیبیزینب (س) به سوریه آمدهام و تا چندروز دیگر باید در عملیاتی شرکت کنم.» اولینبار رفتنش سه ماه طول کشید.
یک روز که در خانه تنها بودیم، گفت: مادر اینبار که برگشتم، دخترخالهام را برایم خواستگاری کنید و شیرینی بخوریم. گفتم: حالا که قصد ازدواج داری نرو؛ بمان تا کار را تمام کنیم. خندید و گفت: باز که اصرار کردی؛ بگو برو! نمیدانی مادر، این دو بیبی بزرگوار چقدر در آن سرزمین تنها هستند. اینبار که قرار بود اعزام شود، از همه ما رضایت گرفت.
وقتی از مادر شهید میخواهیم که از زمان شهادت پسرش برایمان بگوید، ساکت میشود و اشک امانش نمیدهد. اینجاست که خواهر شهید برایمان از شهادت برادرش میگوید:آبان سال گذشته بود. حدود ۲۰ روز در خانه بود که دوباره اعزام شد؛ درست بعداز عید قربان. بسیاری از پسرهای هممحلهای و حتی دوستانش هم اینبار به همراهش اعزام شدند. آنچه از لحظه شهادت برادرم میگویم، دوست صمیمیاش که آنجا همراهش بوده، برایم تعریف کرده است.
او گفت «ما دو گروه شده بودیم تا بتوانیم حین عملیات، یکدیگر را شناسایی کنیم و از حال هم باخبر باشیم. حسن از من جلوتر بود؛ او را تا لحظهای که ترکش خورد، میدیدم. برای همین جلو رفتم و چفیهام را دور دستش پیچیدم. خونریزی قطع شده بود، اما دستش هنوز درد داشت و اسلحهاش را نمیتوانست درست در دست بگیرد؛ بااینحال باز هم حاضر نبود به عقب برگردد. باید از تپهای بالا میرفتیم. باز هم حسن زودتر از من رفت. در یک لحظه خمپاره زدند. خاک بلند شد. همان لحظه بود که دیدم حسن، دیگر بالای تپه نیست. آتش دشمن آنقدر زیاد بود که نتوانستیم تا چند روز برای بردن جنازههای شهدا اقدام کنیم. وقتی رفتم بالای سر حسن، دیدم یکطرف صورتش مورد اصابت خمپاره قرار گرفته است.»
وقتی صحبت به اینجا میرسد، مادر شهید میگوید: چندروزی میشد که حسن تماس نگرفته بود. دلم شور میزد و اضطراب خاصی داشتم. نذر کردم که حسن به سلامتی برگردد. آن روزها درگیر مهمانهایمان بودم که تازه از کربلا رسیده بودند، اما در ذهنم مدام به حسن فکر میکردم و اینکه چرا از او خبری نیست. آخر او ماهی یکبار تماس میگرفت و با من صحبت میکرد. میپرسید مادر جان کجایی؟ چه میکنی؟ چه غذایی میپزی؟ و...
خواهر شهید ادامه میدهد: یک روز در خیابان دوستش را دیدم. پرسید برادرت از سوریه برنگشته؟ گفتم نه. چند عکس از برادرم قبل از عملیات نشانم داد و گفت: همین برادرت است؟ تایید کردم. گفت پیگیرش باش؛ به بنیاد برو و بگو که برادرت برنگشته. فردای آن روز با دوست برادرم تماس گرفتم. از او خواستم، چون جایی را بلد نیستم، همراهم باشد. بعداز اصرارهای من، همراهم شد و به بنیاد رفتیم.
بنیاد گفت به خانه برگرد؛ پیگیر برادرت خواهیم شد. حتما سرش شلوغ است که تا الان تماس نگرفته. دو روز گذشت و باز هم خبری ندادند. دوباره تماس گرفتم؛ گفتند خبرتان میکنیم. شماره تماس خودم را دادم و گفتم هر خبری شد، اول به من زنگ بزنید. چند روز بعد تماس گرفتند و شماره پدر، مادر و نشانی خانهمان را خواستند. میدانستم خبری شده، اما چیزی به خانوادهام نگفتم. حتی به آنها نگفتم که بنیاد رفتهام. از دوست برادرم هم خواستم که مادرم موضوع را نفهمد، اما فردای آن روز با مادرم تماس گرفتند.
مادر میگوید: دو هفته بعداز آنکه برای حسن نذر کردم، از بنیاد تماس گرفتند. گفتند پرونده پسرتان مدارک کم دارد و میخواهیم به خانهتان بیاییم؛ نشانی را بدهید؛ بعد هم خواستند که همه اعضای خانواده در منزل حضور داشته باشند. از بنیاد آمدند گفتند پسرتان مجروح و عمل اولش در سوریه انجام شده؛ برایش دعا کنید. برای دومینبار که پیگیر شدیم، گفتند: قرار است جراحی دیگری روی پسرتان و چند نفر دیگر از مدافعان انجام شود و آنها را تا چند روز آینده به تهران منتقل میکنند. پسر دیگرم گفت: نشانی بیمارستان تهران را بدهید؛ خودمان میرویم، اما گفتند نمیشود؛ اگر همه خانوادهها بخواهند بروند، ازدحام میشود؛ بمانید و برای سلامتی برادرتان دعا کنید.
مادر حسن حیدری ادامه میدهد: آن روز سفره صلوات داشتیم و برای سلامتیاش روزه گرفته بودم. همه همسایهها و فامیل آمده بودند. همسرم دائم با تلفن صحبت میکرد. هر چه از او میپرسیدم چه شده و با چه کسی صحبت میکنی، میگفت چیز خاصی نیست؛ پیگیر احوال حسن هستم. بعد دو مرد از بنیاد آمدند و گفتند که پسرم در سوریه شهید شده و فردا برای شناسایی بیایید بهشت رضا. حالم بد شد و سفرهای که برای سلامتی حسن انداخته بودم، به هم خورد. فردا صبح بههمراه کل اعضای خانواده به بهشت رضا رفتیم.
همراه ما خانوادههای دیگری هم برای شناسایی اعضای خانوادهشان آمده بودند. یک لحظه دیدم که پسرم دارد با مردی که از بنیاد آمده بود، صحبت میکند و اصرار دارد که صورت برادرش را ببیند. آن مرد هم میگفت که مطمئن هستند اشتباه نمیکنند؛ زیرا پلاک همراه فرزندم بوده است. متوجه شدم پیکری را به داخل غسالخانه میبرند؛ به دخترم گفتم این حسن است و دنبال آن رفتم. آنقدر اصرار کردم که گذاشتند صورت پسرم را ببینم. آنطرف صورتش را که خمپاره خورده بود، پنبه گذاشته بودند. آن طرف دیگر صورتش هم که هشتروز روی زمین مانده بود، آسیب دیده بود. او را از موهای بلند مشکیاش شناختم؛ و از روی علامتی که روی بازویش بود.
احساس نمیکنم که پسرم شهید شده. وقتی در خانه تنها هستم و کارهایم را انجام میدهم، حس میکنم کنارم است. با او حرف میزنم. چند وقت قبل که به خانه جدید اسبابکشی کردیم، متوجه شدم پسرم حسن، کنار کولر آبی خانهمان نوشته: «مادر تا آخرین لحظه دوستت دارم.» هر روز که کولر را آب میکنم، کلمههای آن نوشته را میبوسم. نمیدانم این جمله را چه وقت نوشته است. بعضی وقتها فکر میکنم حسن برای کار به تهران یا شهرستانهای دیگر رفته. اصلا تصور نمیکنم که دیگر نیست؛ دائم با او صحبت میکنم. در تمام نمازها و رازونیازهایم از خدا میخواهم که به حرمت خون این جوانان، داعش و تکفیریها را نابود کند.
گاهی خیلی بیتابش میشوم و دلتنگی میکنم. یک شب خواب پسرم را دیدم که گفت مادر لباسهای تیرهات را تنت نکن؛ لباس سفید و شاد بپوش. یکی دیگر از همسایههایم که بانویی ایرانی است و فقط میدانست پسرم شهید شده به دیدنم آمد و گفت: «همسایه، نه تو را میشناسم و نه پسرت را. خواب پسرت را دیدم که نورانی بود و با لطف خوشی صحبت میکرد. از دم درِ خانه صدایم کرد: مادر رضا به مادرم بگو وقتی سر مزارم میآید، برایم گریه نکند دندانهایم درد میگیرد.» به او و خودم قول دادم دیگر برایش گریه نکنم و تمام تلاشم را میکنم تا آرام شوم.
* این گزارش در شمـاره ۲۱۰ دوشنبه ۲۵ مرداد ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.